كاش ما هم
سوفسطايي داشتيم!
در ستايش ندانمگرايي و شكاكيت
رضا يعقوبي
حقيقتجويي و جستوجوي حقيقت از گذشته دور در تاريخ ما وجود داشته است، همانطوركه در يونان باستان و فلاسفه ماقبل سقراط وجود داشته است. اين پرسش كه حقيقت جهان و انسان چيست، هميشه ذهن بشر را نواخته و مينوازد. سوال اصلي بشر در هر سطحي به اينجا ميانجامد كه آنچه «درست» است چيست و اين درستي مخصوصا در دوره باستان درست مطلق است، چه در يونان چه ايران، هدف، يافتن حقيقت مطلق بوده است. اما چنانكه ميدانيد فلسفه در يونان و اروپاي قديم و جديد به سمت ديگري رفت و از جستوجو در چارچوب منطق صفر و يك عبوركرد.
ولي پرسش اساسي اينجاست كه چرا در جامعه و تاريخ ما فرهنگ مطلقانگاري و دوگانهانگاري درباره حقيقت، بر فرهنگ انتقادي و خردورزي نقادانه غلبه داشته است؟ حتي پس از آنكه فلسفه يونان به مرزهاي فكري و جغرافيايي ما وارد شد، چيزي كه غلبه داشت، جستوجوي حقيقت مطلق نهايي بود نه تفكر سيال و پذيراي انديشههاي متفاوت و مخالف؟ و وقتي دغدغه، چنين حقيقتي باشد، مشخص است كه عارفان و صوفيان و مدعيان حقيقت محض، پيروز ميدان خواهند بود. چه شد كه هيچگاه اين انديشه در ميان ما در تاريخ ما رواج نيافت كه هر انديشهاي ميتواند مقداري از حقيقت را در بر داشته باشد و هيچ نظام فكرياي نميتواند به يكباره تمام حقايق را در دل خود جا دهد و بنابراين افكار مخالف هم اهميت دارند؟
روند اصلي تاريخ فكر ما همين است كه به دنبال يك حقيقت نهايي و كامل ميگرديم و تمام تاريخ انديشه نشان داده است كه چنين چيزي ممكن نيست. اوج اين رويكرد در تاريخ فكري ما به ملاصدرا ميرسد كه ميكوشد عقل و نقل و فلسفه و عرفان و... همه را در يك نظام فكري واحد و در نهايت سازگاري و مطلق بودن جمع كند و به تعبير خودش حكمت متعاليهاي را به ثمر برساند كه جامع حقايق باشد. پاسخ اينكه چطور يونانيان از دست حقيقتجويي مطلقانگارانه رهايي يافتند در همان يونان باستان نهفته است.
سوفسطاييان نخستين كساني بودند كه به محدوديتهاي فهم بشر اشاره و اذعان كردند و نه تنها پرسيدند كه تمام حقيقت در دسترس انسان نيست بلكه از اين هم فراتر رفتند و ادعا كردند كه اصلا حقيقتي قطعي وجود ندارد و حقيقت همواره نسبي است، يعني هر كس هر باوري كه داشته باشد درست است و براي همان شخص درست است. اين اولين جرقه تفكر شكاكانه در تاريخ فكر بشر كه خط پاياني بود بر تفكر جزمي و گشوده شدن راه پيشرفت فكري در هزارههاي بعدي. اما اين همان رويكردي بود كه به ما نرسيد و باعث شد تا به امروز «حقيقتجو»ي مطلقانگار بمانيم، در حالي كه حقيقتجويي ضروري بود اما كافي نبود و ما مطلقانگار مانديم (برخي صاحبنظران ما به درستي اشاره كردهاند كه رسوب انديشههاي ثنويتانگارانه هنوز در فكر ما هست). اينكه بپرسيم حقيقت چيست براي هر انساني طبيعي است ولي بايد پس از آن پرسيده شود اصلا حقيقتي نهايي وجود دارد؟ اگر هست قواي فهم ما كفايت درك آن را دارند؟ اگر دارند تا كجا دارند؟ يعني اصلا فهم بشر ابزاري دقيق و كافي براي درك آن هست؟ اين پرسش يك پرسش ايراني نيست، چه در دوران باستان چه در دوره شكوفايي علمي دوران اسلامي. براي ما پرسش از محدوديت فهم، پرسش از محدوديت در شناخت اسما و صفات و ذات باري بوده است.
سوفسطاييان اولين كساني بودند كه نشان دادند نميشود فهم يك نفر به تنهايي معيار حقيقت نهايي باشد و تفاوت فهمها از محدوديت فهم ما حكايت ميكند اما عقايد راديكال آنها مثل اينكه انسان معيار همهچيز است و تمام عقايد درستند و اخلاق نسبي است، اگرچه منجر به معايبي مثل سفسطهورزي و استدلالهاي مغالطهآميز و فريبكاري ميشد ولي رويكردي بدين پايه افراطي لازم بود تا نقش خود را در تاريخ فكر و منطق حقيقتجويي حك كند و منجر به گفتوگوانديشي و دقت در محدوديتهاي شناخت بشر و فرهنگ انتقادي و تاكيد بر نقش آزادي در جامعه و سياست و فكر شود.
به بركت سوفسطاييان است كه سنت غربي عنصر نقد را در دل خود دارد و به كملطفي نبود چنين سنتي در تاريخ ماست كه نقد براي ما امري جديد و ناسازگار است كه حتي در روابط فردي بين افراد ايجاد خصومت ميكند (بماند كه ما هنوز آداب و قواعد نقد را به درستي نميشناسيم و بهجا نميآوريم). اگر سوفسطاييان نبودند شايد سقراط به روش گفتوگو روي نميآورد و اذعان به ندانستن را سرآغاز يادگيري قرار نميداد. ارسطو منطق را تدوين نميكرد و اين علم و فن مهم را در طول تاريخ فكر راهنماي انديشه بشري قرار نميداد. مغالطهها كشف نميشدند و قواعد استدلال به دقت امروزين نميرسيدند. بناي خردورزي بر فروتني و گفتوگو و مباحثه بنيان نميشد و شايد جهان امروزي به شكل امروزي درنميآمد.
باورهاي سوفسطاييان چه درست چه غلط همين ميراث و همين نوع نگاه به حقيقت و حقيقتجويي براي قدرداني از آنان كافي است و اين نتيجهگيري پراگماتيستي من است. اين ميراث آنقدر راهگشا بود كه با تاثير عميق بر آثار افلاطون و ارسطو حتي در قرون وسطي كه شهره به دوران جزمانديشي مسيحيان است، آنقدر گفتوگوانديشي و بحث را در سنت آنان نهادينه كرد كه براي مثال در ميان آباي لاتين، بحث درباره نحوه كاربرد مقولات ارسطو درباره خدا قبح چنداني نداشت و اصطلاحات ارسطويي در بحث از همجوهر بودن مسيح (پسر) با خدا (پدر) در شوراهاي كليسايي درگرفت و كوشيدند به مسائلي مثل صدق مقوله جوهر و مقولات عرضي بر خدا بپردازند كه در قرنهاي بعد به مباحث كلان الهياتي و مابعدالطبيعي انجاميد و چراغ انديشه را در عصر ظلمت (چنانكه غربيان ميگويند) روشن نگه دارد. سوفسطاييان بودند كه براي اولينبار در تاريخ انديشه از ندانمگرايي سخن گفتند و نيز شكلي از الهيات سلبي را ارايه كردند (چنانكه پروتاگوراس گفته است ما نميتوانيم درباره خدايان هيچ چيز بدانيم زيرا موانع بسياري راه شناخت آنها را بسته است).
سواي باورهاي راديكال سوفسطاييان، براي شكستن جزمانديشي هميشه مقداري شكاكيت لازم است، براي رونق گفتوگوانديشي مقداري اذعان به خطاپذيري لازم است، براي يادگيري اقرار و علم به ناداني لازم است، براي جستوجوي حقيقت، شناخت ناتوانيهاي قواي فهم لازم است، براي تحمل باورهاي مخالف، خبر داشتن از انحصاري نبودن و مطلق نبودن حقيقت (در حيطه فهم ما) و در نتيجه فروتني لازم است كه ضرورت نقد را هم نشان ميدهد. نقد تنها وسيلهاي است كه انسانها براي نشان دادن نقصها و كاستيها و در نتيجه اصلاح امور و انديشهها و باورها و ساختارهاي اجتماعي و سياسي دارند و مهمترين خدمت سوفسطاييان به تاريخ بشر دامن زدن به آزادي انسانها در فكر و بيان از طريق عميقتر كردن پرسشها و در نتيجه نشان دادن ناتوانيها و از اين روي نشان دادن اهميت آزادي بود. نقد و گفتوگوانديشي فقط در صورت حضور آزادي امكان وجود دارد و فقط از اين طريق راه اصلاح امور گشوده ميشود كه اگر نبود، راه انحصار و خودسري، بشر را به سياهي و تباهي كشانده بود.
معمولا در آموزش تاريخ انديشهها سوفسطاييان را افرادي مغالطهگر و سفسطهباز معرفي ميكنند كه ميخواهند باورهاي غلط را درست جلوه دهند و منكر حق و حقيقتند اما حق اين است كه حتي سقراط و افلاطون هم از اهميت آنها غافل نبودند و به بزرگانشان احترام ميگذاشتند و به حكمتهايي كه از آنان ميآموختند اذعان ميكردند. بيجهت نيست كه افلاطون نام سوفسطاييان را بر برخي رسالههاي خود گذاشته و حتي يكي از آنها را به نام خود سوفسطاييان زده است.
در فلسفه جديد هم به آرمان رياضياتي و علمي كردن مابعدالطبيعه از دكارت به بعد دامن زده شد و حقيقتجويي مطلقانگارانه دوباره رونق گرفت و اين وظيفه برعهده ديويد هيوم ماند كه دوباره با رويكردي شكاكانه درباره محدوديتهاي فهم بشر، محال بودن اين آرمان را نشان بدهد و مابعدالطبيعه انساني و مطابق با فهم انسان را به تاريخ انديشه يادآوري كند و در قرن بيستم كارل پوپر پا را از اين هم فراتر گذاشت و مطلقانگاري در علم را هم زير سوال برد.
ابطالپذيري پوپر نشان ميدهد كه ما هميشه از يك معرفت موقت برخورداريم و هر زمان ممكن است نقد جديدي بناي معرفت ما را دگرگون كند و نزديكترين نظريه به حقيقت، نظريهاي است كه در مقابل سختترين نقدها دوام آورده اما همچنان در معرض نقد است تا روزي كه نظريه مستحكم ديگري جايگزين آن شود. پوپر در كتاب «اسطوره چارچوب» مينويسد: «كشمكش ميان معرفت و جهل، ما را به مسائل و راهحلهاي موقت رهنمون ميشود. اين كشمكش هرگز پايان نميپذيرد. در نتيجه معرفت چيزي نيست جز طرح راهحلهاي موقت. از اين رو به لحاظ نظري همواره اين احتمال وجود دارد كه معلوم شود، انديشهاي كه معرفت ميپنداشتيم، نادرست و لذا مصداق جهل بوده است. شيوه موجه ساختن معرفت ما، خود امري كاملا موقتي است، زيرا مبتني بر نقد است يا به عبارت دقيقتر، ارجاع به راهحلهايي است كه تاكنون در برابر سختترين نقدها تاب آوردهاند.» (ص 160). آري، كاش ما هم سوفسطايي داشتيم!
پژوهشگر و مترجم فلسفه
در فلسفه جديد هم به آرمان رياضياتي و علمي كردن مابعدالطبيعه از دكارت به بعد دامن زده شد و حقيقتجويي مطلقانگارانه دوباره رونق گرفت و اين وظيفه برعهده ديويد هيوم ماند كه دوباره با رويكردي شكاكانه درباره محدوديتهاي فهم بشر، محال بودن اين آرمان را نشان بدهد و مابعدالطبيعه انساني و مطابق با فهم انسان را به تاريخ انديشه يادآوري كند.
ابطالپذيري پوپر نشان ميدهد كه ما هميشه از يك معرفت موقت برخورداريم و هر زمان ممكن است نقد جديدي بناي معرفت ما را دگرگون كند و نزديكترين نظريه به حقيقت، نظريهاي است كه در مقابل سختترين نقدها دوام آورده اما همچنان در معرض نقد است تا روزي كه نظريه مستحكم ديگري جايگزين آن شود.