پايان رضاشاه (3)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: به اينجا رسيديم كه رضاشاه بعد از كنارهگيري از سلطنت، همراه با تعدادي از اعضاي خانوادهاش راهي اصفهان شد. انگليسيها به او دستور داده بودند كه ايران را ترك كند. شمس پهلوي هم آن روزها كنار پدرش بود و روزهاي پاياني حضور رضاشاه در ايران را مشاهده كرد. او روايت ميكند كه چگونه شاهي كه به استبداد و بيمنازع بر كل كشور حكومت ميكرد به پيرمردي ترحمبرانگيز تبديل شد و حتي نخستين نشانههاي ضعف و بيماري كه بعدتر بلاي جانش شد، در همان روزها بروز كرد.
روايت شمس: من در تمام مدت دچار احساسات غريبي بودم. ميدانستم به زودي اعليحضرت مجبور به ترك وطن خواهند شد و به سوي يك سرنوشت مبهم و نامعلومي كه هيچكس جز خدا از راز آن آگاه نيست، رهسپارند و در ضمن اقداماتي كه براي تهيه وسايل اين سفر نامعلوم ميشد متوجه شدم كه اعليحضرت ميل دارند كه من و خواهرم اشرف در تهران باقي بمانيم. انديشه دوري پدر و تنها گذاشتن او در غربت آتش به جانم ميزد. چند شب تا صبح خواب از چشم من فراري بود و هر وقت فكر ميكردم كه بهزودي از ديدار پدر محروم ميگردم بغض گلويم را فشار ميداد. پيش خود ميگفتم شايد من بتوانم در اين سفر عجيب و در غربت مونسي براي پدر خود بوده و از غم و رنج او تا حدي بكاهم. بالاخره تصميم گرفتم در اين سفر شركت كنم.
مترصد فرصتي بودم كه اين اجازه را حاصل نمايم. بالاخره اين فرصت به دست آمد و خواهش دل خود را با ايشان در ميان نهادم و استدعا كردم اجازه دهند من هم در اين سفر همراه باشم. فرمودند «به تو خوش نميگذرد، همينجا بمان.» ولي پس از پافشاري و اصرار من بالاخره موافقت نمودند كه من هم جزو مسافرين باشم.
زاد و توشه سفر فراهم شده بود و از جمله شش دست لباس شخصي در اصفهان براي اعليحضرت خريده بودند كه هيچيك از آنها قابل پوشيدن نبود؛ و روز سيام شهريور از اصفهان به طرف يزد حركت كرديم.
از ماجراي غمانگيزي كه خاطره آن هيچگاه از ذهن من محو نخواهد شد نميتوان گذشت و آن لحظهاي بود كه شاه براي آخرين بار وارد اتاق شهناز شد و او را در آغوش گرفت.
در اينجا بود كه همه براي نخستينبار ديديم كه شاه گريه ميكند. هنگامي كه از اتاق شهناز بيرون ميآمدند چنان آثار غم و غصه در چشمان شاه نمايان بود كه من از مشاهده آن بياختيار لرزيدم... واقعهاي كه در يزد سربار تمام غمها و آلام ما بود بيماري شاه بود. گوشدرد شديدي با تب به ايشان عارض شده بود...
در كرمان بيماري و گوشدرد او رو به شدت نهاد و دكتر سرهنگ جلوه رييس بهداري لشكر كه از ايشان عيادت نمودند چند روز استراحت تجويز كرده بودند، ولي نماينده كنسول انگليس كه به ملاقات اعليحضرت آمده بود خبر ورود كشتي را به بندرعباس داد و به عنوان اينكه كشتي بيش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد كرد اصرار داشت كه اعليحضرت فورا به بندرعباس عزيمت نمايند و اين اصرار و تاكيد چه به وسيله كنسول و چه به وسيله مامورين كنسولخانه تكرار شد. طوري كه يكبار موجب برآشفتگي خاطر شاه شد و به شدت فرمودند «كجا بروم، پنج ريال پول توي جيب من نيست.» (ادامه دارد).