جور استاد و چوب روزگار
سيدحسن اسلامي اردكاني
كلاسها تمام شده و دانشگاه نيمهتعطيل است. دانشجويان در حال امتحانات هستند. اما او با اصرار ميخواهد مرا ببيند. بارها زنگ ميزند تا آنكه موفق ميشود مرا از وسط جلسهاي بيرون بكشد. شروع ميكند به قصه گفتن، اما خلاصهاش آن است كه من كارمندم، گرفتاري دارم، عيالوارم و فرصت خواندن مباحث كلاسي را ندارم. توضيح ميدهم كه خلاصه بحث را مكتوب كردهام و خيلي مختصر است. قسمت آخر آن را هم از امتحان حذف كردهام. ميگويد كه كافي نيست. ميخواهيم به ما نمونه سوال بدهيد و حتما هم «نمره كامل» ميخواهيم. ماندهام به او چه بگويم. دانشجوي كارشناسي ارشد است و ظاهرا ميخواهد اينگونه پيش برود. احتمالا همين روضهاي كه براي من خوانده است براي استادان ديگر نيز خواهد خواند يا قبلا خوانده است. خاطره دانشجوي ارشد ديگري در ذهنم زنده ميشود كه از تابستان كه خبردار شده بود، در ترم پاييز با من درس دارد، مرتب زنگ ميزد و خواستار ديدارم ميشد. ميگفتم كه الان تابستان است و من به شكل منظمي در دانشگاه نيستم و انشاءالله در پاييز همديگر را خواهيم ديد، اما پافشاري ميكرد كه كار ضروري دارم. سرانجام تن دادم و گفتم كه فلان روز بيايد. آمد و پس از مقدمهچيني گفت كه ميخواهم اجازه بدهيد كه در كلاس شما شركت نكنم، چون رفت و آمد به دانشگاه برايم سخت است. نميدانستم كه از خواسته ناروايش عصباني شوم يا به هوش سرشارش بخندم. به جاي آن همه تلاش، اگر دستكم يكي، دو جلسه در كلاسم شركت كرده و بعد اين خواسته را پيش كشيده بود، شايد ارفاق ميكردم، اما قاطعانه گفتم كه شما بايد همه جلسات درس مرا بياييد وگرنه بهتر است با استاد ديگري اين درس را بگيريد.
ياد خودم ميافتم. اول راهنمايي درس ميخواندم، البته شبانه. پس از امتحانات خرداد ماه و اعلام نتايج، ديدم كه تجديد شدهام و نمره قبولي زبان انگليسي نياوردهام. كامم حسابي تلخ شد. يا آن موقع فرهنگ درخواست ارفاق و مذاكره با دبير وجود نداشت يا من بلد نبودم. به وضعيت موجود تن دادم و تابستان را صرف تمرين زبان كردم. در امتحانات شهريور ماه شركت كردم و با هر خفتي بود، قبول شدم. ولي خودم قبول شدم و به كسي رو نزدم. بعد با خودم فكر كردم كه اين راهش نيست و بايد كاري كرد. يك همكلاسي گفت كه به انجمن زبان ميرود و من هم در پاييز آن سال به انجمن زبان رفتم و انگليسي خواندم. در آنجا نه چيزي به نام ارفاق بود و نه ملاحظه زبانآموزان. كساني خودخواسته آمده بودند زبان بياموزند و معلماني كه مسوولانه زبان آموزش ميدادند. خواندم و خواندم و اين مسير را تا امروز ادامه ميدهم. اگر الان ميتوانم به راحتي از منابع انگليسي استفاده كنم، به اين زبان بنويسم يا سخن بگويم، به خاطر تلخكامي آن تابستان است و «سنگدلي انساني» آن دبير شريف كه به من نمره اضافي نداد. اسمش آقاي توتونچي بود، گرچه ارتباطي با هيچ نوع دخانيات نداشت. اينك عميقا باور دارم كه جور استاد به ز مهر پدر. ولي در مقام مدرس دانشگاهي در وضعي قرار گرفتهام كه برخي از من انتظار دارند كه نمره صدقه بدهم و از خدا عوض بگيرم!
با اين حال، يادمان باشد كه شادماني كوتاهمدت دانشجو و دانشآموز نبايد راهزن طريقت معلمي گردد. در نهايت، ما مسوول تعليم متعلمان هستيم و هيچ ملاحظهاي نبايد بر اين ماموريت اصلي سايه بيفكند. گاه شايد اين ماموريت موجب شود كه كمي خشن و بيرحم به نظر برسيم، اما بهتر است خشن و دلسوز باشيم تا با نمرههاي دروغين متعلمان را از طريقت آموزش دور كنيم. كازانتزاكيس، كه بسيار دوستش دارم، در زندگينامهاش نقل ميكند كه پدرش او را به آموزگار سپرد و گفت: «استخوانش مال من است و گوشتش مال تو، دلت به حالش نسوزد. شلاقش بزن و از او آدمي بساز.» او از اين خشونت پدرانه ميرنجد و از انديشههاي جديد تاثير ميگيرد و به گفته خودش گمراه ميشود. بعدها در مييابد راه قدما و شلاق بهترين است و آنگاه تركه معلمانش را دعا ميكند و ميگويد: «همين تركه بود كه يادمان داد در راه عروج از حيوانيت به انسانيت بزرگترين مرشد، رنج است.» (گزارش به خاك يونان، نيكوس كازانتزاكيس، ترجمه صالح حسيني، تهران، نيلوفر، 1368، ص 52)