نگاهي به نمايش «هيوشيما» به كارگرداني مصطفا فراهاني
بارش برف و جنازه
محمدحسن خدايي
هيوشيما نمايشي است ساده و مرموز در رابطه با نسبت زندگان با بدنِ مردگان. در اساطير مهم جهان، هميشه مردگان ميل آن داشتهاند كه به جهان زندگان بازگردند و بار ديگر اميدها و آرزوهايشان را از نو پي بگيرند. به قول ژيژك در كتاب «كژ نگريستن» فانتزي بنيادي فرهنگ تودهاي معاصر همين خيالِ بازگشتِ «مردگان زنده» است. فانتزي كسي كه نميخواهد مرده باقي بماند و بارها و بارها بازميگردد تا تهديدي براي زندگان باشد، اما در اساطير ما اين ميل به بازگشت مردگان ربط چنداني با فيگور «مردگان زنده» در غرب ندارد و اينجا اغلب مردگان به شكل جنازههاي كفنپيچشده بازميگردند. بدنهايي كه ارگانيسم حياتي ندارند و به جنازه بدل شدهاند. بنابراين در فرهنگ تودهاي سرزمين ما، كسي كه مرگ را تجربه ميكند اين امكان را نخواهد داشت كه در قامت «مردگان زنده» بازگردد و حق حيات خويش را به شكل تهديدآميزي از زندگان طلب كند. اما به راستي چرا مردگان بازميگردند؟ لاكان به اين پرسش پاسخ جالبي ميدهد؛ «چون آنها درست دفن نشدهاند؛ يعني يك جاي كار مراسم تدفين و خاكسپاريشان ميلنگد. بازگشت مردهها نشانهاي است از بيسازماني و اضطرابي در اجراي مناسك نمادينسازي؛ بازگشت مردهها در هيات كساني كه به جمعآوري نوعي حساب تسويه نشده نمادين آمدهاند.» نمايشنامههاي هملت و آنتيگونه به شكل درخشاني اين مناسك ناقص را به نمايش ميگذارند. از ياد نبريم كه چگونه مراسم خاكسپاري ميبايست توازني برقرار كند مابين مرگ نمادين و مرگ بيولوژيك يك فرد. گاهي بدن يك شخص مرگ طبيعي را تجربه ميكند اما مرگ نمادين او هيچگاه فرا نميرسد، چراكه او در ذهنها و يادها همچنان زنده است و به زندگي خويش ادامه ميدهد. اما در نمايش هيوشيما كساني كه مردهاند و قرار است به خاك سپرده شوند وجه نماديني ندارند و بلافاصله از يادها خواهند رفت و فراموش خواهند شد، بنابراين حداقل انتظاري كه اين مردگان از زندگان دارند برگزاري آبرومندانه مراسم تدفين است. اما اين واقعيت تلخ آشكار ميشود كه تدفين جنازهها به درستي انجام نشده و گويي نسبت به آنان حرمتشكني روا گشته است. بنابراين جاي تعجب نخواهد بود كه در انتهاي نمايش، مردگان كفنپيچشده از گورها برخاسته و به جهان محقر و مبتذل زندگان هجوم آورده و همچون بهمن بر سقف بالاي سرشان فرود آيند.
نمايش هيوشيما فضاسازي خوبي دارد و خلق اين فضا در خدمت اجرا است. يك فضاي وهمي و هراسناك كه از تقابل مردگان با زندگان پديدار ميشود و همچون امرواقع لاكاني توضيحناپذير و پرابهام باقي ميماند. مكان نمايش مربوط است به اتاق نگهباني يك قبرستان در حاشيههاي شهر. اتاقكي محقر با اسباب و اثاثيه فرسوده كه توان چنداني در مقابل نفوذ عوامل مزاحمي چون باد، بوران و برف ندارد. اين مكان محل زندگي مردي است به نام جلال با بازي خوب ابراهيم ناييچ كه در اين بيغوله سر ميكند. مردي در آستانه ميانسالي و اميال سركوب شده جنسي كه مشغول كفن و دفن جنازهها است. اما ورود پسري جوان با بازي رضا محسني كه لباس نظام وظيفه بر تن دارد و مدعي است از پادگان فرار كرده، وضعيت را از سكون و سكوت هميشگي خارج ميكند. شب چله است و گزارش راديو اعلام ميكند كه بارش سهمگين برف، بيسابقه بوده و جادهها بسته شده و مملو از جنازه مسافران در راه مانده است. طولانيترين شب سال با ورود شخصيتهايي چون اسي و طاهره ناپايدارتر ميشود. اسي جواني تنومند با بازي قابل اعتناي محسن قزلسوفلو كه مصرف مداوم مواد مخدر نسبت او را با واقعيت بيروني دچار مشكل كرده و همچنين طاهره با نقشآفريني مهسا رستمي، دختر جواني كه به سوداي يافتن دندانهاي طلاي مادرش كه به تازگي در اين گورستان دفن شده، گذرش به اين اتاقك محقر افتاده است. بارش سهمگين برف اين چهار نفر را در يك موقعيت مشترك قرار داده اما اينجا هم مانند هر اجتماع انساني ديگر به تدريج تضاد و اشتراك مابين آدمها عيان ميشود و مناسبات پيچيده انساني بروز ميكند. فيالمثل يك جمله از طاهره خطاب به جلال يعني «جبران ميكنم» باعث آن ميشود كه اميال سركوب شده جلال بيدار شده و نوعي گرايش عاطفي و حسِ تملك نسبت به طاهره در رفتار جلال مشاهده گردد. بنابراين هر چه روايت به پيش ميرود ديالكتيك بدنها و بيانها شدت بيشتري مييابد و خشونت فيزيكي، كلامي و نمادين ميان آنان آشكارتر ميشود.
مكان در نمايش هيوشيما دوپاره است؛ يك مكان مربوط است به داخل اتاقك نگهباني كه توهمي از امنيت و آسايش را براي كسي چون جلال در اين سالها به وجود آورده است. مكان دوم فضاي بيرون از اين اتاقك است، قلمروي گورستاني متروك نزديك يك شهر بزرگ. اين فضاي بيروني به شكل متناقضنمايي هم دليل برپايي اين اتاقك و حضور جلال است و هم عامل هراس و برهم خوردن گاه و بيگاه امنيت و آسايش. اين دو مكان در يك موقعيت برهمكنش دايمي با يكديگر قرار دارند و به نوعي به حضور هم معنا ميبخشند. اما بارش سهمگين برف در شب چله، اين تعادل را برهم زده و بالطبع فضاي داخلي اتاقك نگهباني را در معرض هجوم نيروهاي ويرانگر طبيعي و متافيزيكي قرار داده است. به لحاظ استعاري و با يك خوانش روانكاوانه، كل اين فضاي بيروني با تمامي آن جنازههاي كفنپيچشده، گورهاي خالي و صد البته برف و بوران شبانه، يادآور امر واقع لاكاني است. به ديگر سخن چيزي مرموز در فضا پخش است و مدام بر در و ديوار و پنجره ميكوبد. در اين وضعيت برزخي، صداهايي مبهم و نامفهوم شنيده ميشود كه عامل هراس و ناامني است. اما نبايد از ياد برد كه نسبت اين چهار نفر با اين فضاي مرموز و آخرالزماني متفاوت است و ادراك آنان از اين مكان تيره و تار و برفي، منحصر به فرد. تجربياتي چون هُول، رعب، ترس و اضطراب را كه فرويد در مقاله «وراي اصل لذت» صورتبندي كرده ميتوان در ميان اين افراد مشاهده كرد. اما هرچه به انتها نزديك ميشويم و عامل هراس وضوح بيشتري مييابد، تجربه اين چهار نفر به هم نزديك شده و واكنش آنان شبيه هم ميشود. با آنكه در گفتوگوي جلال و اسي، اين جهان وهمي محصول يك مواد مخدر ناخالص به نام «هيوشيما» است اما آن چيزي كه از مناسبات ذهني و مادي شخصيتها برميآيد پديدار شدن يك فضايي هيوشيمايي است بدون ارتباط مستقيم با مصرف مواد مخدر. به ديگر سخن اين فضا كه يادآور امرواقع لاكاني است، مدام مرز ميان واقعيت و ناواقعيت را مخدوش ميكند و اجازه ميدهد مردگان به قلمروي زندگان هجوم آورند. فضايي مرموز كه مردگانِ كفنپيچشده به شكل دستهجمعي بازميگردند تا در قبال حرمتشكني زندگان انتقام خويش را بگيرند. مردگان از گورها برخاسته و همچون بهمن بر زندگان گناهكار آوار ميشوند و آنان را به جهان مردگان تبعيد ميكنند.
براي مصطفا فراهاني بعد از نمايش پر حاشيه «كات داگ»، اجراي هيوشيما حركتي است رو به پيش. كات داگ روايتي پسامدرن و كمابيش پيچيدهنمايي داشت و تحتتاثير مرگ يكي از بازيگرانش، واجد تجربهاي تروماتيك شده بود. حال بعد از سه سال وقفه، بار ديگر اين كارگردان جوان و خلاق را بر صحنه تئاتر مشاهده ميكنيم كه روايت به نسبت ساده اما مرموزي را تدارك ديده كه واجد سويههاي سياسي است. اينكه مردگان يا همان امر سركوبشده به شكل دستهجمعي بازگشتهاند، ميتواند تذكاري باشد به حرمتشكني ما زندگان نسبت به درگذشتگان. هيوشيما محصول تئاتر دانشگاهي است و كمابيش اميدبخش. در انبوه اجراهايي كه ملال ميافزايند و وقت و پول تماشاگران را هدر ميدهند، اجراهايي چون هيوشيما يك ضرورت غير قابل انكار هستند. با آنكه به لحاظ منطق روايي، گاهي ضعفهايي چون رابطه اسي و طاهره مشاهده ميشود اما در يك چشمانداز كلي، ميتوان از جسارت و انضماميبودن اين اجرا دفاع كرد. اجرايي كه رنگ و بوي جواني دارد و اهل جسارت و خطر كردن است. هيوشيما وضعيت ما را بازتاب ميدهد اما از ياد نميبرد كه براي تخيلورزي تماشاگران، ميبايست فاصلهاش را با واقعيت اينجا و اكنون تا حدودي حفظ كند. ميدان دادن به يك فضاي ساده و مرموز كه تخيل و امر سياسي را ممكن كند.