آنطور كه بچهها شهر را ميخواهند
سارا مالكي
دخترم دو ساله و نيمه است. چند وقتي است كاربرد اصطلاح «اي بابا» را ياد گرفته. تقريبا هر روز براي قدم زدن و گردش بيرون ميرويم. توجهي كه به جزييات دارد و استفاده از اصطلاح «اي بابا» برايم جالب بود. در يكي از اين گردشهاي اخير كه داشتيم مسيري كوتاه را طي ميكرديم بارها گفت اي بابا و هر بار هم بجا. قدم به قدم زبالهاي روي زمين ميديد. ميايستاد و ميگفت: «اي بابا كي اين آشغالها رو ريخته اينجا.» دستهاي كوچكش را به سمت زمين ميگرفت و اين سوال را به قدري جدي ميپرسيد كه من براي جواب دادنش بايد كمي فكر ميكردم. چطور بايد به او توضيح ميدادم كه خيلي از آدمهاي شهر آشغال ريختن روي زمين برايشان اهميتي ندارد؟ يا چطور بايد برايش توضيح ميدادم چند باري كه خودم به آشغال ريختن آدم بزرگهاي شهر اعتراض كرده بودم جوري جوابم را داده بودند كه ديگر از تذكر دادن پشيمان شدهام؟
يكي از آنها طلبكارانه گفته بود: «تو مسوول شهرداري هستي؟ دلم ميخواد بندازم زمين.»
آن يكي كه اتفاقا نزديك سطل آشغال پاكت آبميوهاش را پرت كرد روي زمين، عصباني شده بود و به زن بودنم حمله كرده بود. بعد شهرداري را چطور بايد برايش توضيح ميدادم؟ ميگفتم شهرداري چه جور جايي است؟ جايي است كه درختان شهر را تك به تك و باغ به باغ فروخته است، به ساختمانسازهايي كه پيادهروها را براي رفت و آمد بچهها ناامن كردهاند؟ يا نگاه قلدرمآبانه آن يكي را چطور بايد برايش توضيح ميدادم؟
كمي جلوتر رفتيم. به ساختماني كه تازهساز بود و سازندگانش پيادهرو را تقريبا تبديل به كارگاه ساختماني كرده بودند، رسيديم. باز گفت: «اي بابا! اين پيادهرو چرا خراب شده؟» باز هم ماندم چه بگويم. براي ما ديدن اين صحنهها در تهران و خيلي شهرهاي ديگر عادي شده است. اما نگاه دختري دو ساله و نيمه به شهر متفاوت است. شهري كه دختر دو سال و نيمه من ميخواهد جوري است كه آشغال تويش نباشد و پيادهروهايش سالم باشند. كمي جلوتر رفتيم. دو تا موتور توي پيادهرو پارك شده بودند. باز هم گفت: «اي بابا! موتور چرا اومده توي پيادهرو؟» سرعت اي بابا گفتنها و سوالهايش از نقصهاي بيشمار شهر و محله، مدام بيشتر ميشد. اين يكي را چطور توضيح ميدادم؟ اينكه شهر از ماشين پر شده و بيشتر از ماشينها، موتور و اصلا چرا اين اتفاق افتاده است را چطور بايد برايش توضيح ميدادم؟ چطور بايد به او ميگفتم كه خيلي از موتورسوارهاي شهر براي اينكه كارشان راه بيفتد حاضرند روي حق ديگران پا بگذارند؟كمي جلوتر رفتيم، آب كولرهاي ساختمان بلندي كه سر راهمان بود، همينطور ميريخت توي پيادهرو. باز هم گفت: «اي بابا! از اينجا چرا آب ميريزه؟» توضيح اين يكي سختتر بود. برج بلندي كه سرراه ما سبز شده بود، حاضر نبود كولرهايش را درست كند، طوري كه آب بر سر عابران پياده نريزد. تنها چند قدم جلوتر، حفاظ آهني كه روي حفره جوي بزرگي را ميپوشاند، طوري باز شده بود كه دخترم هيچ، خودم هم ممكن بود كاملا توي آن بيفتم. باز هم گفت: «اي بابا! اين چرا اينطوري شده؟» اي كاش جوابي براي سوالهايش داشتم. چطور بايد رفتار آدم بزرگها را براي اين نگاه تازه و جزيينگر توضيح ميدادم؟بعد از طي مسير نه چندان طولاني به كافه رسيديم. ميخواست روي صندلي بنشيند، اما بار نگاهها و لبخندها و سوالهايي كه ميدانم از روي محبت به بچههاست برايش بسيار سنگين بود. او فقط ميخواست روي صندلي بنشيند، اما تمايل بيش از حد بزرگترها براي ارتباط گرفتن با او و بدتر از آن تلاش براي گرفتن عكس و فيلم برايش آزاردهنده بود. دست آخر رويش را برگرداند و گفت: اين خانم و آقاها را دوست ندارم. چطور بايد برايش توضيح ميدادم كه ما آدم بزرگها خيلي حريم خصوصي برايمان مهم است، اما اين حق را براي بچهها قائل نيستيم؟ دختركم، تنها دو سال و نيم است توي اين دنيا و اين شهر و اين محله زندگي ميكند. بر اساس گفتههاي ما بزرگترها و برداشتهايي كه داشته، تمام اين سوالها برايش پيش آمده است، اما ما بزرگترها در حرفهايمان چيزهايي را به او منتقل كردهايم كه از درست انجام دادنش غافل يا حتي عاجزيم، اما از تكرار كردنشان براي بچهها احساس قدرتمندي و دانايي ميكنيم. اينكه آشغال ريختن خوب نيست، اينكه موتور جايش توي پيادهرو نيست، اينكه اگر دوست نداري ميتواني با ديگران حرف نزني و... اما تجربه اين پيادهروي و نشستن در كافه نشان داد از لحظهاي كه از در خانه بيرون آمديم، حريم دختر كوچك من و هزاران كودك مانند او در اين شهر، از سوي بزرگترها ناديده گرفته شده و تمام اين اتفاقات به قدري برايمان عادي شده است كه هيچ كاري برايشان نميكنيم.اي كاش كمي كودكانه به اوضاعمان نگاه ميكرديم، اي كاش سوالات و احساسات بچهها را جدي ميگرفتيم.