خاطرات سفر و حضر ( 274 )
اسماعيل كهرم
فرزندش را، جگرگوشهاش را و برادر من را بردند، ديگر نه آن بسته سفيد را ديدم و نه برادر سفيدرويم را. نام اين دو را حسنجان و حسينجان گذاشته بودند. داشحسن من سبزه و خدايا چقدر خوشسيما بود. خداي اخلاق، محبت، عاشق طبيعت، حيوانات و آنچه به هنر، طبيعت و انسانيت مربوط ميشد. آنها كه يك بار او را ميديدند عاشقش ميشدند. پدرم افسر نيروي هوايي بود. يك ماموريت 5/4 ساله گرفت كه در سوييس توپهاي ضدهوايي «اورليكن» را خريداري و به ايران ارسال كند. اين توپها روز خلبانان عراقي را به شب تبديل كرد. حسنجان در سوييس خوش درخشيد. مهندس مكانيك شد و در كشورهاي منطقه خوب شناخته شد و به خاطر زبانهايي كه ميدانست (5 زبان) و نيز خلق و خوي بسيار ملايم خود، در كارش بسيار موفق بود. در عيدها، هميشه به ايران ميآمد، تا اينكه يك بار به او گفتند: امسال نرو! سريال دروغگوييها به مادر آغاز شد... از ريه شروع شد و به مغز متاستاز داد. تمام مراحل منعكس شده در كتابهاي درسي دانشكده طب آغاز شد و مرحله به مرحله پيش رفت. حسن جان در بين برادران موهاي مجعد و بسيار پرپشت و زيبايي داشت كه همه را از دست داد. تا رشته آخر!
به همه، بخصوص به مادر روحيه ميداد، عيد ميام تهران، داداش چي ميخواي برات بيارم؟ يك روز صبح زود كه عازم انزلي بودم، خبر آمد: دو كلمه: حسن رفت. سه ساعت راه رفتم. خودم را گول ميزدم شايد رفته ايتاليا، شايد رفته آلمان! رفت كه حتما معني... . رفتم انزلي، دو روز ماندم. برگشتم. حالا بايد خبر را به مادر ميدادم. هنوز پاي تلفن به برادرم ميگفت به برادرت تا ميتوني خنكي بده بخوره! علي پاي تلفن ميگفت، حسن توي سردخونهاست، مامان ميگه بهش خنكي بده!