نقدي بر اصالت فرهنگ
استاد مصطفي ملكيان
سياست
يا فرهنگ
مساله اين است؟
احمد خاكيان
چه يك مرد دانا چه يك دشت مردان جنگي
ملكيان، ابرمتفكري حقيقي كه در سپهر اخلاق همدردياش با ابناء بشر اعجابانگيز و بينهايت، اما در جهان سياست به غايت ملالانگيز و از حقيقت به دور است.
همانگونه كه براي نقد و نفي فلسفه لاجرم بايد فلسفيد، براي نقد ملكيان نيز بايد از انديشه غبطهبرانگيز، تابنده و پويايش بهره برد. بر فرزانگان با انصاف اين كهن ديار مبرهن و مشهود است كه پديده پرجاروجنجال و البته نيكوي ملكيان، آن حقيقتجوي جهان وطن، چگونه عقلانيت و احساس را بر بستر شكاكيتي انتقادي با نگاهي بين رشتهاي بنيان نهاده تا بذر كنجكاوي را در اذهان جويندگان حقيقت بكارد؛ به اين اعتبار كه جهان پويندگان راه دانايي را آفتابيتر نمايد يا كه رنجي غيرضروري را بكاهد. باري از آنجايي كه ساحت معرفت ليز و حقيقت، گريزپاست؛ وي مانند هر انديشمندي نيازمند بنيانكاوي و نقد به معناي شكوفا كردن بالقوگيهاست. صاحب اين قلم ميكوشد سويهها و كرانههايي از دستاوردهاي همايون ايشان را متأملانه و در حد بضاعت ناچيز، ذرهاي پالوده و زنگارزدايي نمايد.
در اين نوشتار، ابتدا فرازهايي از آنچه ايشان انديشه فرمودهاند كتابت ميشود، سپس بر فقراتي از مزايا و مضرات آن دستاوردها درنگ كرده، با تبادل دو ديدگاه با نيت همافزايي، افقهاي ديگري را خواهيم گشود.
فرازهايي از مدعيات استاد ملكيان
ضمن توجه به نقش سياست، اصالت با فرهنگ است و تا فرهنگ به معناي باورها، احساسات و خواستهها، صادق، بجا و معقول نشود، اگر بارهاي بار سياستمداران عوض شوند مشكلات ما حل نخواهد شد؛ چراكه سياستمداران برساخت همين فرهنگ هستند بنابراين با همين سياق بازتوليد ميشوند به اين خاطر بايد با اولويت به فرهنگ، سياست را بپيراييم.
اين مدعاي شكيل و منطقي در ساحت تخيل، انديشه و كتابت به عنوان حقيقت، شايسته تفهم و تفاهم است اما هنگامي كه آن را در بستر انضمامي جامعه ايران - آن هم در اين برهه خاص- مورد بازانديشي، كنكاش و ارزيابي قرار ميدهيم به لحاظ ويژگي پراگماتيك، با واقعيت فرسنگها فاصله پيدا ميكند. به نظر ميرسد در اين دستگاه فكري و چشمانداز نظري چندين پيشفرض مهم وجود دارد، نخست اينكه نخبگان سياسي لزوما برساخت و برآيند فرهنگ هستند. دراين باب ميتوان با حفظ اصول، با استاد ملكيان همسو و همداستان شد به اين اعتبار كه اصحاب سياست از دل همين فرهنگ برميخيزند و با بستر فرهنگي و اجتماعي رابطه زيستي و نژادي دارند، اما آن سياستمدار هنگامي كه وارد جهان سياست شد با ايدئولوژي، قدرت، ثروت، بروكراسي، قانون، تكنولوژي، گفتمان و... ديگر الزاما از جنس فرهنگ نخواهد بود. بهرغم فرهنگ كه طبق تاكيد ملكيان پيوسته و پايدار است، جهان سياست اساسا به گونهاي سينوسي عمل ميكند. فراز و فرودهاي بسياري دارد؛ گاهي در اين ساحت، اميركبير گردن فرازي كرده، دارالفنون تاسيس ميكند، گاهي محمدعلي شاه مجلسش را به توپ ميبندد، هنگامي مصدق تاج كيان بر سر مينهد، هنگامهاي ديگر احمدينژاد بر تخت مهان مينشيند و فراوان مثالهاي ديگر... آيا به راستي ماهيت كدامين سياستپيشه با فرهنگ ايران رابطه معناداري دارد؟ يا چگونه ميتوان آن همه تشتت وگوناگوني در منش و آيين نخبگان سياسي در تاريخ را به فرهنگ ارجاع داد؟ در اين خصوص نگاه استاد اسلاميندوشن بسيار روشنگر است. وي انديشه فرمودهاند: «در فرهنگ، هم صافي وجود دارد و هم درد، اگر نخبگان با خردمندي از صافي فرهنگ استفاده كنند آن جامعه به سوي راه راستين و اگر از درد بهره گيرند به بيراهه خواهد رفت.» از سوي ديگر در ناخودآگاه و حافظه جمعي جوامع انساني، كهن الگوها و انگارههايي از متمدنانهترين تا متوحشترين عناصر وجود دارد كه اگر با تدبير نخبگان و تصميمسازان به واسطه و ميانجي نهادهايي چون فرهنگ و آموزش بودجه آموزش و پرورش ايران از درآمد ناخالص ملي (9/10) الگوهاي متعالي انساني از ناخودآگاه ذهن وارد خودآگاه شوند، ميتواند آن جامعه را به شرايط مطلوب و اگر بر عناصر ناهنجار و بياخلاقها تكيه شود به شرايط نامطلوب رهنمون سازند. سوال اساسي اينكه اگر احيانا فرهنگ اصالت و ماندگاري دارد، ميانگين سياستمداران بايد بهطور نسبي همبستگي، همگوني و شباهت ماهوي معناداري با فرهنگ داشته باشند در حالي كه ما چنين انطباق و تناسبي عليالقاعده نميبينيم. براي مثال: نوگالس آريزونا در امريكا و نوگالس سونورا در مكزيك مصداق يك بستر تاريخي و فرهنگي مشترك در دو گونه متفاوت مديريت يا حاكميت است، بهطوري كه عموزادهاي در امريكا (فارغ از تكيه بر رضايتمندي درون) در رفاه و پيشرفت و ديگري در مكزيك، با شرايط نامطلوبي زندگي ميكند.
مثال ديگر كه بسيار رايج و حتي كليشه به نظر ميرسد؛ مورد كره شمالي و جنوبي است كه در 1945 در مناقشه امريكا و شوروي از هم جدا شدند. در يكي حاكميت دموكراتيك با سياست ارتقا مستقر شد و جامعه را به سوي شكوفايي استعدادها سوق داد (چگالي فرهيختگي كره جنوبي يعني نسبت تحصيلكردگان در نيروي كار 87 درصد است. نعمتالله فاضلي)؛ در ديگري حاكميت بدشگون ديكتاتوري تدير را به دست گرفت و با سياست بقا، جامعه را به سوي حقارت، صغارت، قهقرا و رنجهاي فرساينده برد. در يكي منافع ملي بر بنيان عقلانيت و مدارا با سرمايه اجتماعي بالا ايجاد شد و در ديگري حيثيت بر مبناي توهم، فريب و خشونت اساس قرار گرفت و با تاسيس نظام ايدئولوژيك عناصر و روايتهايي از فرهنگ را با قدرت پيوند داد تا جامعه را براي حفظ شرايط موجود، اتميزه كند. در اين دم ديگربار سوالي بنيادين و پرطمطراق در ذهن متبادر ميشود؛ اگر فرهنگ كره (كه به اصطلاح اصالت دارد) قبل از 1945 داراي بلوغ بوده چرا از درونش فلاكت كره شمالي آشكار شد و اگر فرهنگش نابالغ بوده چگونه از سرشتش كره جنوبي متبلور شد؟ اكنون با كمي تسامح ميتوان اذعان كرد كه كنش سياسي و تاسيس نهاد دموكراتيك و پاسخگو با بروكراسي كارآمد و نهاد قانون در كره جنوبي بخشهاي مطلوب و ثمربخش فرهنگ را فعال كرده و توانسته سرمايههاي انساني را به سوي توسعه پايدار هدايت كند و در كره شمالي بروكراسي متوهم و تماميتخواه، مردم جامعه را به سوي زيست نباتي و فلاكت محض تدبير كرد. فوكوياما در اين خصوص معتقد است: «براي توسعه سياسي الزاما نياز به توسعه فرهنگي كشورها و اقتصادي نيست؛ هرچند زمينههاي مساعد چنين ساختارهايي تسريعكننده است.» بسياري از كشورها بعد از جنگ جهاني دوم (متعاقبا در موج دوم 1980 تا 2008 كه 120 كشور، دموكراتيزه شدند) با تاسيس نهاد دموكراتيك و اولويت توسعه سياسي با تصميم و اجماع گروههاي سياسي توانستند راه پيشرفت و توسعه را بپيمايند در حالي كه بسياري از اين كشورها در هنگامه تاسيس دموكراسي - كه تا اطلاع ثانوي مزيدي بر آن متصور نيست- شرايط اقتصادي و فرهنگي خيلي مطلوبي هم نداشتند. شايان ذكر است نگارنده ابدا نميخواهد با مسامحه و سهلانگاري نقش فرهنگ را ناديده بگيرد. اما آنچه از روي تحقيق ميتوان گفت، در جوامع مدرن ساختارهاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي در بستر اجتماعي با هم تعامل معنادار و گاهي همافزايي دارند بهطوري كه هر نهاد در برههاي از تاريخ ميتواند نقشي تعيينكننده و بنيادين داشته باشد. مثال ملموس آنكه از قضا تاييدي است بر اصالت فرهنگ ملكيان كتاب «پروتستانيسم و روح سرمايهداري» ماكس وبر. در اين پژوهش مذهب پروتستان وكالونيسم كه كار و تلاش و انباشت ثروت معطوف به رياضت، در راستاي ارتقاي معنويت بود، موجب تحولات مهم در ساختار اقتصاد و سياست شد يا حتي ميتوان به مدرنيته اشاره كرد كه اساسا در ابتدا در جهان انديشه و فرهنگ عيان شد و سپس جهان را با همه اركانش متحول ساخت و فراوان مصداقهاي ديگري كه بر اهميت فرهنگ صحه ميگذارد. از چشماندازي ديگر ايستادگي زبان و فرهنگ ايراني در مقابله هجوم سلوكيان، اعراب، تركان، تاتار و حتي استعمار نوين در جهان مدرن دال بر اعتبار فرهنگ و مويد پيشفرض ملكيان مبني بر اهميت فرهنگ خواهد بود، اما از آنجاييكه فهم دقيق ماهيت، هويت و كاركرد هر ساختار در گرو كنش متقابل با ديگر ساختارهاي اساسي است؛ بايد توجه كنيم در جهان باستان، پيشامدرن، مدرن و حتي پسامدرن تا حدودي ارگانيك نهادهاي فرهنگي، اقتصاد، سياست و ساختار اجتماعي در سطح ملي، منطقهاي و جهاني در يك بافتاري به غايت پيچيده در بستر تاريخ بهگونهاي به هم پيوسته اما با تاثير و تاثرهاي متفاوت ايفاي نقش ميكنند؛ آنگونه كه ميتوان مصداقهايي براي اولويت يا اصالت دادن به هر ساختار، در گروهها و جوامع انساني را هويدا كرد. اما دغدغه اصلي و فراز داستان نگارنده، اين واقعيت مهم است كه براي تفهم دقيق و معنادار يك جامعه بايد مفاهيم انتزاعي را در پيوستار عيني آن تدقيق كرد تا بتوان به حدكفايت به حقيقت جهان پيچيده انساني نزديكتر شد. اكنون به جامعه ايران و مبحث اصالت فرهنگ استاد ملكيان برميگرديم. در ميان مناقشه فرهنگگرايان و ساختارگرايان ميتوان با كمي مدارا اظهار كرد: در جوامع دموكراتيك با پيشفرض وجود آزاديهاي اساسي، مدني، سياسي و... تا حدودي نقش فرهنگ مهمتر به نظر ميرسد بر همين بنيان بروكراسي و بروكراتها احتمالا تا حد قابل توجهي برونداد طبيعي ساختار اجتماعي و فرهنگي هستند به همين دليل هر چه آگاهي در بطن اجتماعي افزونتر شود، تصميمسازان جامعه اخلاقيتر و پرمداراتر جامعه را به سوي توسعه پايدار تدبير خواهند كرد. بنابراين آزادي ميتواند همه ساختارها و زيرمجموعهها را براي توسعه همافزا كند.
آمارتياسن، فيلسوف و اقتصاددان معاصر به درستي اظهار ميكند: «براي توسعه هم، نياز به ابزار است هم هدف. آزادي هم ابزار توسعه است هم هدف آن.» بدين معنا كه آزادي با نهاد دموكراسي اين قابليت را دارد كه جامعه را به سوي مطلوبيتهاي اجتماعي سوق دهد، اما در نظامهاي اقتدارگراي غيرپاسخگو نميتوان بجد اصالت را به فرهنگ داد، بلكه كنش سياسي فراگير غيرخشونتآميز به دلايلي فوريت داشته و تنها با تحولات سياسي ميتوان رو به سوي فرگشت و توسعه پايدار نهاد. دليل اين مدعا كاملا ساده و قابل فهم است. نهاد سياست، حوزه عمومي را فتح و همه نهادهاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي را نگهباني و استثمار ميكند، به همين خاطر اولويت كنش فرهنگي و تاثير حداكثري آن بر جهان سياست در هالهاي از ابهام و ترديد قرار خواهد گرفت پس با كمي شكاكيت ميتوان گفت، در جوامع دموكراتيك به تحولات فرهنگي آنگونه كه ملكيان باور دارد ميتوان اولويت داد و در جوامع اقتدارگرا تحول سياسي فوريت و اهميت بيشتري دارد. آنتوني گيدنز، جامعهشناس مشهور، اين مبحث را كاملا دقيق، مفصلبندي ميكند. وي ميگويد: «دو نوع سياست وجود دارد؛ سياست رهايي و سياست زيستگاني (زندگاني).» در جوامع دموكراتيك ميتوان به كيفيت نوع زندگي تكيه كرد، براي مثال: انباشت آگاهي و شكوفايي فرهنگ، آنچه مطبوع طبع ملكيان است در حالي كه در جوامع غيردموكراتيك ابتدا بايد از نظام غيرپاسخگو رها شد، سپس به اعتبار آزادي به سبك و سياق و كيفيت زندگي پرداخت. در حقيقت در جوامع مبتلا به دهشت ديكتاتوري، كنش سياسي اين قابليت را دارد كه در زماني نه چندان طولاني پروژههاي دولتساز و متعاقبا ملتساز باشد و طبيعتا مناسبتر از كنش فرهنگي ميتواند اثرگذار و رهاييبخش باشد. در ادامه به دلايلي خواهيم پرداخت كه در جامعه غيردموكراتيك چرا تحول يا تغيير در ساحت سياست اولويت دارد. در اينگونه جوامع نخبگان سياسي با شبهعلم و توهم ايدئولوژيك، كنشهاي انتقادي و دگرانديش فرهنگ كه بايد تخيلات جامعه را فراختر كنند، سركوب ميكنند. در اين خصوص داگلاس نورث به درستي ميگويد كه تامينكنندگان امنيت و برهمزنندگان امنيت عمده قدرت را در دست دارند، طبيعي است كه به بهانه امنيت آگاهي، فرهنگ، اقتصاد، سياست و بسياري از منابع مطلوب ديگر را تدبير خواهند كرد. در اين وضعيت بر فرض كه تحول فرهنگي اصالت و حتي فوريت داشته باشد، آيا آگاهي امكان شكوفايي و متعاقبا تاثير بر حاكمان را خواهد داشت؟ اصلا فرض كنيد همه جامعه دانشگاهي متفكران، روشنفكران، هنرمندان و... تصميم بگيرند به جاي كار سياسي جامعه را آگاه كنند چند وزارتخانه با سازمانهاي موازي عريض و طويل با كلي خدم و حشم ايستادهاند تا نخبگان فرهنگي نتوانند با خلاقيت و با روايتي جداي از روايت حاكميت بينديشند. پس نخبگان سپهر فرهنگ بايد در چارچوب بسته بمانند يا اگر روزنهاي نيافتند لاجرم براي گشايش دست به كنش سياسي بزنند، چون مردان سياست در ساختار متمركز هرگز از گليم سياست بيرون نخواهند رفت مگر اينكه احساس كنند پاهايشان قطع ميشود. البته راه ديگري هم وجود دارد با شكيبايي به پشتوانه قانون راز و روانشناسي زرد يا در سطح متعاليتر رواقيگري بپذيرند آنچه نميتوانند تغيير دهند و آرامآرام در فرآيند درازمدت تلاش كنند شهروندان جامعه را آگاه كنند تا در نهايت اين آگاهي انشاءالله تجميع شود و به سرمايهاي اجتماعي مبدل شده متعاقبا حاكمان را اخلاقي، قانونمند و مهربان كند تا در فرجام پس از يك يا چند نسل ابتذال، نهادي سياسي كه پاسخگو و فضيلتمند باشد، تاسيس شود. به هر جهت جاي بسي نگراني است كه اولويت فرهنگ در بافتار اجتماعي ابتدا موجب تعليق امر سياسي - كه بدترين نوع تعليق و سويه تلخ جهان معاصر ماست- خواهد شد. بخش تاسفانگيز ديگر ماجرا اين است كه در نظامهاي اقتدارگرا، دولت معمولا متمركز و به شدت متشكل است و ساحت جامعه، عامدانه به شدت غيرمتمركز و اتميزه ميشود. براي نمونه: نهادهاي سياسي، اجتماعي، فرهنگي دگرانديش و حتي محيط زيستي امكان فعاليت موثر ندارند. در چنين شرايطي امكان كنش فرهنگي در راستاي آگاهيرساني اصولا به گونهاي ثمربخش امكانپذير نيست بدين خاطر كه كنش فرهنگي كه بايد با عقلانيت، بلوغ عاطفي و نگاه اخلاق در بستر اجتماعي به واسطه كنش متقابل افراد و گروههاي انساني موجب افزايش سرمايه اجتماعي به معناي همبستگي و اعتماد ميان افراد جامعه يا گذر از منافع فردي براي منافع كل جامعه شود و جامعه را به سوي توسعه رهنمون سازد با موانع سياسي و امنيتي جدي مواجه خواهد شد به دليل اينكه در نظامهاي اقتدارگرا اعتماد و همبستگي ميان مردم براي امنيت حاكميت، بالقوه خطرناك و تهديدكننده است در نتيجه، نظامهاي ديكتاتوري و توتاليتر هرگز اجازه نخواهند داد جامعه به ويژه طبقه متوسط، قدرتمند و آگاه شود.
معمولا حاكميت غيرپاسخگو عمده منابع جامعه را به اقليتي خاص محول ميكند. اين استراتژي متوهمانه با ويژهپروري موجب ميشود يك اقليت اساسا لمين و سرسپرده، عمده امكانهاي جامعه را در مقابل حمايت بيچون و چرا از حاكميت تماميتخواه در انحصار گيرند در حالي كه معمولا اكثريت قاطع در طبقه نابرخوردار قرار خواهند گرفت. در اين وضعيت دغدغه و مطالبات آنها در سطح معيشت و زيست ابتدايي نگه داشته ميشود. ممكن است تا آنجا پيش برود كه دموكراسي، آزادي، عدالت، حقوق بشر و هرگونه آگاهي رهاييبخش و انتقادي به اعتبار امنيت و معيشت تقليل و تعليق شود. در اين ميان فقدان آن مطلوبيتها، اگر با تنگدستي طبقه نابرخوردار همپياله شود بهترين امكان براي رشد راديكاليسم خواهد بود. به همين سادگي يك اقليت حاكم در جهان سياست، هنگامي كه آقاي ملكيان در حال آگاهيدهي به شهروندان هستند با قدرت، تكنولوژي، قانون و... با ابزار پروپاگاندا به سرعت مطالبات را از سطح متعالي فرامعيشت به معيشت فرو ميكاهند تا جامعه را به نفع شرايط موجود، اتمايز كنند. تاسفبرانگيزتر اينكه آنچه شرايط را براي رهايي و آگاهيبخشي دشوارتر و پيچيدهتر ميكند، اين واقعيت است كه قدرت و فساد گاهي به شكل همافزا همديگر را تقويت ميكنند. بدين معنا كه قدرتمندان به دليل نبود تكثر و يكدست بودن و همچنين ضعيف نگهداشتن جامعه مدني و عوامل ديگر، فاسد ميشوند. از آن سو مجموعه متشكلي از گروههاي فاسد با منافع مشترك به گونهاي ارگانيك قدرتمند ميشوند. در اين مكانيسم پيچيده تنها قدرت اجتماعي و سياسي فراگير (البته خشونت پرهيز ميتواند وارد مناقشه براي كسب قدرت شود نه اصالت دادن به آگاهي تكتك افراد جامعه براي اخلاق و عقلاني كردن باورها، احساسات و خواستههاي نخبگان سياسي). ناگفته پيداست اصحاب سياست با همه امكانات تلاش ميكنند تنها به عناصري از فرهنگ كه به بازتوليد قدرت كمك خواهد كرد، امكان پويايي و فعاليت دهند به همين دليل، آنها پول و امكانات كلاني كه بايد به همه جريانات متنوع فكري و فرهنگي براي تبادل، همافزايي و شكوفايي جامعه اختصاص يابد را حول محور ايدئولوژي و متعاقبا منافع خاص يك گروه سياسي متمركز ميگردانند. يك نكته مهمي كه فرهنگگرايان بايد به آن توجه ويژه كنند، اين است كه براي كار فرهنگي اثرگذار بايد به سويههاي پنهان سلطه در همه اركان سياسي، فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي تكيه شود. شوربختانه دقيقا در همين هنگام با قدرت مواجه خواهند شد، چون تقريبا عمده ساحتهايي كه آگاهي انتقادي و رهاييبخش به دنبال شناخت است عمدتا در قلمرو حاكميت است. اگر پذيرش اين واقعيت دشوار است، ميتوانيم كمي تامل كنيم، در كدام ساحت جامعه قدرت حضور ندارد و ما ميتوانيم با آزادي قلم و بيان و تشكل فعاليت فرهنگي كنيم؟ قدرت حتي تا رختخواب پيش خواهد آمد تا بگويد فرزندآوري حتي در فقر شديد اولويت زندگي متعالي است. كمي عميقتر و كلاننگرتر به موضوع بنگريم. بهزعم نگارنده ايدئولوژي حاكم هم بر افراد، نهادها و هم بر ديگر ايدئولوژيها استيلا و هژموني دارد هر چند در ظاهر امر ايدئولوژي برساخت افراد و فرهنگ جامعه به نظر ميرسد، اما گاهي همچون قفس آهنين يا بختك بر فرد فشار ميآورد طوري كه فرد توان خودانديشي، خلاقيت و عامليت را از دست خواهد داد و هرگز حتي خويشتن را نميتواند بالنده و متحول كند چه رسد به اينكه برانگيزاننده جرياني شود كه در حد توان، بروكراسي و نخبگان را متحول كند. قدرت در عين تمركز در برخي ساحتها به گونهاي مويرگي در تمام جزييات زيست ما با اقتدار و كاملا متشكل ايستاده تا شيوه انديشه و زيستن را بستهبندي و به خورد افراد جامعه دهد، البته در مقابل اين ساختار كلان نميتوان افراد جامعه را همچون روبات منفعل و بيقدرت فرض كرد. بدون شك عامليت و ساختار كنش متقابل دارند. ساختار برساخت افراد است اما بر افراد تاثيرگذار است. اما در نظام تمركزگرا قدرت و نهادهاي اساسي بهگونهاي حداكثري جريانسازي و جامعه را كنترل ميكنند براي مثال، حتي موسسه خوشنامي چون «امام علي» كه دغدغهاش كاهش فقر بود تعطيل شد، چراكه محبوبيت يا سرمايه اجتماعي اين تشكل مدني امكان مبدل شدن به سرمايه سياسي را بالقوه داشت. پس مناقشهاي نابرابر ميان يك اقتدار سياسي متشكل در مقابل شهرونداني اتميزه شده (جز در فضاي مجازي كه مجازا ميتوان متشكل شد احتمالا به اين دليل كه در اين فضا فرهنگ و آگاهي از سياست و ايدئولوژي رهاست) و كم قدرت خواهد بود در اين نقصان تنها در ساحت مجازي كنش آگاهي بخش پرتوان به راه خود ادامه ميدهد و از قضا اميدهاي بسياري نيز ايجاد كرده است. (نعمتالله فاضلي: يك نسل گذشته ايران به اندازه 5 نسل متحول شده است) هرچند به دلايلي به توسعه نينجاميده آن هم احتمالا به اين علت بوده كه ساختار سياسي و بروكراسي را نتوانسته متحول و پاسخگو كند. در نگاه روبه آينده حتي بعيد نيست حجم دانايي باز هم رشد فزايندهاي داشته باشد، اما همچنان فقر و فلاكت برقرار باشد، چرا كه حاكميت با وحدت دين، سياست و اقتصاد سد راه هرگونه توسعه و آگاهي را فراهم سازد در واقع آگاهي، تحصيلات و رشد فرهنگي در حال حاضر از چند دهه گذشته با فاصله بسيار بالاتر است، اما وضعيت كلي جامعه بسيار بدتر است بايد پاسخ گفت چرا رشد فرهنگي در نيم قرن گذشته تاكنون نتوانسته ذرهاي شرايط را بهتر كند شايد عوامل غيرفرهنگي نقشي اساسي دارند؛ نميدانم... پس بهتر است به جاي محافظهكاري و تمركز بر تكتك افراد به بهانه اينكه بستر دموكراسي و مدارا مهيا نيست، تلاش شود ابتدا ساختارهاي اساسي متحول و به لحاظ اخلاق بيطرف و دموكراتيزه شوند، البته نگارنده با كمال تواضع و احترام اذعان ميكند، در نهايت اولويت سياست و نوع متكامل آن تاسيس نهاد دموكراتيك هم نيازمند آگاهي است اما از نوع آگاهي متعالي معطوف به اولويت كنش سياسي و اجتماعي فراگير بيخشونت، نه كنش فرهنگي كه مشكلات جامعه را به نقصانهاي رواني، فرهنگي، تاريخي مردم تقليل دهد و خروجياش تبرئه و مسووليتزدايي از ساختارهاي قدرت و همچنين تعليق سياست در جامعه مدني باشد. با اين اوصاف به نظر ميرسد در جامعه ما براي رهايي از مشكلات نظامهاي ايدئولوژيك بايد اركان مدرنيته را كه اصولا در چالش با ايدئولوژي حاكم هستند همچون آزادي، خودبنيادي، اراده عمومي، خرد انتقادي، تكثرگرايي، حقوق شهروندي، دموكراسي و... را به عنوان مطالبههايي به منظور اولويت كنش سياسي مطمح نظر قرار داد به اين اميد كه با ايجاد دموكراسي اين نهاد بيطرف و روادار، فرهنگ و اقتصاد را نيز متحول كند. به فرهنگ فراوان پرداختيم، اقتصاد نيز به عنوان نهادي مهم بايد از انحصار سياست اقتدارگرا رها شود. اقتصاد كه در جامعه ما به شكل قابل توجهي در انحصار حاكميت است اساسا به سوي اهداف حاكميت در عرصه ملي و فراملي هدايت ميشود، بهگونهاي كه جامعه ما چهار دهه با تورم دو رقمي مواجه بوده كه در جهان معاصر منحصربهفرد است. آيا اقتصادي اينچنين پريشان كه ارتباط معناداري با اخلاق در جامعه دارد و در كنترل حاكميت است را نيز ميتوان با اصالت فرهنگ تبيين كرد. اقتصاد اگر با تحول سياسي و مديريت دقيق هم هنگام شود، ميتواند نسبت به كارهاي فرهنگي با سرعتي اعجاببرانگيز بسياري از ناهنجاريها و بداخلاقهاي جامعه را ترميم كند. در تاييد اين مدعا اشاره ميكنم به پژوهشي در فرانسه، (هرچند نتايج اين پژوهش در محيطي محدود با جامعه تا حدودي تفاوت دارد) در يك پرورشگاه كه كودكان روابط بسيار مهرآميز و دگرخواهانه با هم داشتند محققان با هماهنگي با پرسنل اعلام كردند به زودي قحطي خواهد آمد. كودكان به شدت نگران شدند، شروع كردند به پرخوري و انباشت مواد غذايي تا جايي كه به جاي همدلي و مداراي قبلي با همديگر بر سر غذا رقابت و حتي مناقشه كردند و آن تعامل همدلانه تبديل به رقابت و خشونت شد. شگفتآور است اقتصاد پريشان پرورشگاه چگونه به اين سرعت بر اخلاق و فرهنگ تاثير ميگذارد مگر اصالت با فرهنگ نيست؟ مگر فرهنگ پايداري ندارد؟... در فرجام سخن با امتنان فراوان از استاد ملكيان به خاطر چند دهه تلاش موثر و ابتكار در انديشه سپاسگزارم. جهانتان خوب و خوش و معنادار.
داگلاس نورث به درستي ميگويد كه تامينكنندگان امنيت و برهمزنندگان امنيت عمده قدرت را در دست دارند، طبيعي است كه به بهانه امنيت آگاهي، فرهنگ، اقتصاد، سياست و بسياري از منابع مطلوب ديگر را تدبير خواهند كرد. در اين وضعيت بر فرض كه تحول فرهنگي اصالت و حتي فوريت داشته باشد، آيا آگاهي امكان شكوفايي و متعاقبا تاثير بر حاكمان را خواهد داشت؟
آمارتياسن، فيلسوف و اقتصاددان معاصر به درستي اظهار ميكند: «براي توسعه هم، نياز به ابزار است هم هدف. آزادي هم ابزار توسعه است هم هدف آن.» بدين معنا كه آزادي با نهاد دموكراسي اين قابليت را دارد كه جامعه را به سوي مطلوبيتهاي اجتماعي سوق دهد، اما در نظامهاي اقتدارگراي غيرپاسخگو نميتوان بجد اصالت را به فرهنگ داد، بلكه كنش سياسي فراگير غيرخشونتآميز به دلايلي فوريت داشته و تنها با تحولات سياسي ميتوان رو به سوي فرگشت و توسعه پايدار نهاد.