• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5299 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۷ شهريور

پسر پولدارها بيشتر مي‌خوابيدند

بامداد لاجوردي

در دوره خدمت، با پسري هم‌خدمت شدم كه تا سوم راهنمايي درس خوانده بود اما حتي به اندازه پنجم دبستان هم سواد نداشت. حتم دارم به خاطر آن بود كه خيلي از امكانات و فرصت‌هايي كه زندگي پيش روي ما گذاشته بود را نداشت. از يك روستاي دور افتاده گلستان به تهران اعزام شده بود و دوران سربازي اولين تجربه زندگي در خارج از روستاي زادگاهش را رقم زده بود. خودش براي من تعريف كرد كه تا قبل از سربازي، فقط از تلويزيون تهران را ديده بود. تهران چشم و گوشش را باز كرده بود. لهجه غليظي داشت و وقتي حرف مي‌زد بعضي كلمات را نيمه‌كاره قورت مي‌داد. خيلي‌ها سربه سرش مي‌گذاشتند. يگان ما فرمانده با شخصيت و درس‌ خوانده‌اي داشت، نگران شد كه او داخل پادگان آسيب روحي ببيند، از مسوول تقسيم سربازها خواست كه اين پسرك پيش خودش بيايد. با درخواست فرمانده ما موافقت و او دربان پاركينگ شد. كارش ساده بود. هر روز صبح بايد با لباس نظامي و پوتين، علمك پاركينگ را براي ورود و خروج خودروها بالا و پايين مي‌كرد. مناسب‌ترين كار براي او همين بود. هوش بالايي نداشت و نمي‌توانست مسووليت جدي‌تري را بگيرد. اما همين كار ساده را هم با دقت خاصي انجام مي‌داد. اگر كسي به حرفش گوش نمي‌داد فرياد مي‌زد و كاري نداشت او چه مسووليت و جايگاهي در ارتش دارد. فقط حرف فرماندهش را گوش مي‌داد.  يك‌بار فرمانده از او خواسته بود به احدي اجازه ورود ندهد. از بدبياري او، يكي از امراي ارتش خواسته بود وارد پاركينگ شود و پسرك علمك را بالا نبرد تا فرمانده خودش اجازه دهد. بچه‌ها تا مدت‌ها همين كارش را علني مسخره مي‌كردند اما در ضميرشان جسارت او را ستايش مي‌كردند و مطمئن بودند اگر خودشان پشت علمك بودند جنم ايستادن مقابل خواست يك امير ارتش را نداشتند تا با امير در نيفتند. تا آخرين روز خدمتش كسي نفهميد پسرك به خاطر رعايت سلسله مراتب فرماندهي اين‌قدر جسارت داشته يا اصلا متوجه جايگاه امير ارتش نشده است! ولي همه فهميدند كه او بابت اين كار تشويقي گرفته است.  علي‌رغم آنكه جاي خوبي خدمت مي‌كرد اما فقر اقتصادي و سواد كم باعث مي‌شد، دور از چشم فرمانده، از او سوءاستفاده شود. پسر پولدارها به او پيشنهاد مي‌دادند در ازاي پول به جاي آنها نگهباني دهد. اوايل پول ناچيزي مي‌گرفت البته به چشم او كه جهان‌بيني‌‎اش در حصار هزينه‌هاي زندگي روستاي زادگاهش مانده بود، اين مبالغ چشمگير بود و سريع قبول مي‌كرد و اين‌قدر هيجان زده مي‌شد كه دندان‌هايش پيدا مي‌شد. اما اين‌قدر با شهري‌ها دمخور شد كه رندي‌ها را ياد گرفت و هربار قيمت‌ را بالا مي‌برد ولي باز در نظر خودش اين قيمت‌ها بالا بود. براي پسر پولدارها به‌صرفه بود كه پول بدهند و در عوض كل شب را با خيال راحت و دل سير بخوابند. بعضي هفته‌ها شايد تنها دو شب مي‌خوابيد، اما اين پول جمع‌ كردن به ذوقش مي‌آورد. سلامتي‌اش را براي چندرغاز از دست مي‌داد اما نمي‌فهميد اين معامله چقدر خشن و خطرناك است. كم‌كم اسمش سر زبان‌ها افتاد و فاش شد پولدارها نگهباني‌شان را مي‌فروشند.
اوضاع متناقضي بود. اگر اين قضيه نزد بازرسي فاش مي‌شد، كار بيخ پيدا مي‌كرد و حتما كسي كه با پول نگهباني نداده بود تنبيه مي‌شد اما قسمت بد ماجرا جايي بود كه پسر روستايي هم نمي‌توانست پولي جمع كند! انگار خودش راضي به اين ظلم شده بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون