چه جوري دلتنگي كنم گل قشنگم؟!
اميد مافي
سيمين گفته بود: غصه يعني سرطان! غصه نخوري يكوقت، معروفي! و او غصه خورده بود. آن سوتر از ديوار خراب شده برلين هنوز كسي نميدانست چه ساعتي از روز است كه او با چشمان شبنمي از جماعت چشم آبي پرسيده بود: سمفوني مردگان پر از بوي تن آدميزادي است. ميدانيد؟! و هيچ كس جواب نداده بود!
او ناخنهايش را جويده بود و وقتي هوشنگ گلشيري از آن سوي سيم براي حنجره لرزان عباس تب كرده بود، خالق سطرهاي سكرآور شمرده گفته بود: نام تمام مردگان اين سالها يحياست، تو به نعش خسته من فكر نكن هوشنگ!
و شاعر همچنان كار خودش را كرده بود. غروب سرد يك روز برفي در آن سوي راين سپانلو به او گفته بود: وقتي روبهروي آفتاب، واژهها را رج ميزني عطر ياس را به ياختههايت بسپار... و عباس پوزخندي زده و در چشمهاي سپانلو خيره شده و گفته بود: تا كجا با مني آونگ خاطرات گلبهي؟!
هنوز خرچنگها سلولهايش را تسخير نكرده بودند كه بامداد در مراتع سبز آن سوي وين دست در گردن عباس انداخته و در علفزاري آكنده از بوي اسبها خوانده بود:
تو را دوست دارم
و اين دوست داشتن
حقيقتي است كه مرا
به زندگي دلبسته ميكند...
كلام آخرِ احمد كه منعقد شده بود، بغض راه نفس عباس را بسته و چشم به راه گردون خاموش خويش گفته بود:
اگر ازت دور نباشم
چه جوري برايت دلتنگي كنم؟
گل قشنگم!
اگر كنارت نباشم
بوي گل و طعم بوسههات
يادم ميرود...
اينها را گفته بود و سر روي شانه تكيده بامداد زار زار گريسته بود.
ديگر خرچنگها مجوز نفس كشيدن را از او گرفته بودند كه آيدا در اسكايپ، دستي بر علفزار خيس آن سوي برلين كشيده و از عباس خواسته بود فانوسها را كمي بالاتر بگيرد و شعري عاشقانه بگويد تا مرگ در حسرت دق الباب خانهاش، دق كند و دم نزند. عباس اما با آن چشمهاي محزون و آن كالبد منكوب از هزاران كيلومتر آن سوتر بيروح و بيرمق چنين نجوا كرده بود:
بيهيچ نشانهاي
بريده از دنيا
دلگير، دلگير، دلگير
مگر ميشود؟
... و چند روز بعد شاعر با تمام كلمات لاهوتياش در چند قدمي پاييز تبخير شده بود. نه اما به همين راحتي!