برو پي كارت پسر جون!
مرتضي ميرحسيني
تحركات بعثيها چند ماه قبل از شهريور 1359 شروع شده بود و آنان در نواحي مرزي ما، به ويژه در ايلام و خوزستان دست به شرارتهايي زده بودند، اما آتش جنگ رسما يك روز مانده به پاييز آن سال شعله كشيد. خاطراتي از آن روزها ثبت شده است كه يكي از آنها روايت سيد نورالدين عافي، راوي كتاب «نورالدين پسر ايران»
است.
او ابتدا به سپاه مراجعه كرد و در گزينش اين سازمان رد شد و بسيج هم او را - كه آن زمان شانزده، هفده ساله بود - نپذيرفت. ميگويد از گزينش سپاه كه در اولين روز نااميد شده بودم، در بسيج هم التماس و گريههايم مثل خيليها بياثر بود... وقتي از سپاه و بسيج نااميد شدم فكر كردم بروم ارتش. براي اينكه به حرفم گوش كنند مادرم را هم با خودم بردم. به نزديكترين پاسگاه ژاندارمري در سردرود رفتيم. به واسطه حضور مادرم به حرفم گوش دادند. گفتم «ميخواهم برم خدمت سربازي!»
ـ چند سالته؟
ـ شانزده سال!
ـ برو پي كارت پسر جون، نميشه!
ـ مگه تو جبهه نيرو لازم نيست!
ـ بله، اما نيرو! نه بچه پانزده، شانزده ساله! برو بزرگتر كه شدي بيا!
دست خالي و دمق به خانه برگشتيم. اينبار حاجخانم هم راضي شده بود تا براي اعزام من دست به دعا بردارد.
آن روزها نزديكترين كسي كه جبهه را ديده بود و ميتوانستم از زبان او راجع به جنگ چيزهاي زيادي بشنوم، پسرداييام ابراهيم نمكي بود. او كه از نبرد سوسنگرد بازگشته بود آماج سوالات ريز و درشت من بود؛ «تو جبهه چي كار ميكنيد؟ چه جوري ميجنگيد؟ اسلحه چه جوريه؟...» جوابهاي او به اشتياق من دامن ميزد؛ «اونجا روبهروي دشمن هستيم كه بايد او را بزنيم. اونا هم ما رو ميزنن. ماشينهاي بزرگي به اسم تانك هست كه وزن گلولههايش به ده كيلو ميرسه و گاهي اونو مستقيم به آدم
ميزنن! و...»
...آخرين باري كه به شعبه ثبتنام بسيج در بازار تبريز رفتم پُررويي كردم و هرچه ردم كردند، نرفتم. اشكم را درآوردند، «آخه نه بسيج اسمم را مينويسه نه سپاه قبولم ميكنه. پس من چه جوري برم؟» ناگهان حرفي از دهانم بيرون پريد «پس خودم ميرم جنوب! اونجا بالاخره كسي پيدا ميشه بپرسه براي چي اومدي؟» كمي نرم شدند. گفتند «خيلي خب! برو مادرتو بيار ببينيم چه ميشه كرد.»
صبح روز بعد حاجخانم و من در محل ثبتنام پايگاه بسيج بازار تبريز بوديم... وقتي از مادرم پرسيدند «حاجخانم شما راضي هستي...» بلافاصله گفت «بله» اما وقتي چرايش را پرسيدند، حاجخانم كه انگار جايي براي درد دل پيدا كرده بود گفت «آخه اين يه ماهه ما رو بيچاره كرده! نميذاره من خونه بشينم. منو تا پاسگاه هم برده. اگه راضي نباشم كه...» آن روز نه تنها برگه اعزام ندادند، بلكه بعد از آن حتي نگذاشتند پايم را در محل اعزام پايگاه بازار بگذارم!