• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5311 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲ مهر

نگاهي به «پنج باب در رجعت سليم و دوالپا» رمان احمد درخشان

مردانگي در سايه، زنانگي در بند

پرتو مهدي‌فر

فراسوي كشاكش‌ توهم و حقيقت، نقطه‌اي از آگاهي وجود دارد كه به مدد آن مي‌توان زندگي را دوباره شكل بخشيد .

- جوزف كمبل 
ساختار فلسفي و روانشناسي بسياري از روايت‌ها در ادبيات متاثر از قالب‌هاي آركي‌تايپي است چرا كه كهن‌الگوها به شيوه‌اي نمادين با حمل تصوير آشناي تجربيات گونه بشر، محتواي شگفت‌انگيز ناخودآگاه را بر ما آشكار مي‌سازند. ناخودآگاهي كه بنابر فرضِ بنيادين، خاستگاه ادراك و رفتار آدمي است. انسان در رويارويي با اسطوره به گفتماني جديد دست مي‌زند كه در هر بازه زماني و جغرافياي فرهنگي، وراي رموز پيشين، كاركردها و ارزش‌هاي خود را باز‌مي‌آفريند و به خوانش و تفسيري جديد مي‌رسد. از اين‌رو اساطير به مثابه دريچه‌اي گشوده به ماهيت انسان و تعامل‌ او با هستي و خويشند. از نخستين تجليات هوش بشري و منبع الهام قصه‌هايش. ظرفيت چشمگير اين الگوهاي فرازمان و بي‌مرز به لحاظ تاويل‌پذيري، فرصتي نامحدود از امكانِ خلق موقعيت و شخصيت است تا عرصه هنر هرگز از ماجرا و حركت خالي نباشد. حركتي كه به موازات مختصات بيروني، عميقا وابسته و معطوف به درون است.
 رمان «احمد درخشان» نيز در چنين ساختاري تعريف مي‌شود، درحالي كه «دوالپاي» نشسته بر شانه‌هاي متن، در هر منزل، ناخودآگاهِ فرد و جمع را بر دوش آگاهي‌‌‌‌‌‌‌اش آوار مي‌كند تا اين واقعيت را به رخ مخاطب بكشد كه او هم مي‌تواند «اسما، رسما، شخصا، جسما و روحا» شبيه شخصيت‌هاي اين داستان باشد! گرچه ايده ابتدايي رمان نوعي رجعت به ادبيات شفاهي و ملهم از افسانه عاميانه «سليم جواهري» است اما اقتباس يا بازسازي آن نيست. در واقع ارتباط ما با افسانه كهن در همان سطور آغازين قطع مي‌شود و به دنياي امروزي و چند لايه رمان قدم مي‌گذاريم كه در آن، جهان فردي «سليم» در حكم حلقه مركزي داستان است و با روايت‌هاي فرعي ازاعضاي خانواده و ساكنين آپارتمان (حلقه مياني) شعاع‌‌گونه مرتبط مي‌شود. در نهايت هر دوي اينها، محاط در دايره گسترده دنيايي هستند (حلقه خارجي) كه دوالپا آن‌ را روايت مي‌كند. به‌دليل تنوع فضا و تعدد روايات، ما هربار با زبان و لحن متفاوتي مواجه هستيم كه البته از نقاط قوت رمان است، اما وحدت نگرش و مضمون در هر سه سطح (فرد، جامعه، جهان) بيانگر يك منظوراساسي، يعني عدم توازن دوگانه بنيادين وجود (آنيما و آنيموس) مي‌باشد. بررسي تطبيقي كهن‌الگوهاي مذكور شايد بتواند گره از آسيب‌هاي ادراكي و رفتاري در داستان بردارد. آسيب‌هايي كه امروز هم زنان را به زندگي در پارادايمي مردانه محكوم كرده است.

حلقه مركزي
نويسنده از سليم، اطلاعات بيوگرافيك مفصل و منظمي در اختيار خواننده قرار نمي‌دهد؛ اما بزنگاه‌هايي كه حفره‌هاي رواني‌اش را شكل داده‌اند در اختيارمان مي‌گذارد. سليم كم‌سخن‌ترين فرد حتي بين كاراكترهاي فرعي است. خاموشي اوالبته با صدا و حجم حضور دوالپايي پر مي‌شود كه به جاي او فكر و عمل مي‌كند. اين انفعال اما ريشه‌‌ در گذشته‌ دارد. پدر ويژگي‌هاي بارز يك آنيموس منفي (سايه مردانه) را در خود حمل مي‌كند، كه حتي در سنين كهولت و شرايط زمين‌گيري هم از يادآوري‌اش سرمست مي‌شود. در جواني، خودكامه و جسور و بي‌توجه بوده و تا به امروز، تحقيرگر «به مادرت صد دفعه گفته‌ بودم از اين پسر مرد در نمي‌آد.... اگر اين، مرد بشود من سگ مي‌شوم و پارس مي‌كنم. هميشه او را اين و آن صدا مي‌زد». او رابطه خارج از ازدواج‌ و فرزند حاصل از آن‌ را به شكلي وقيحانه‌ مقابل مادر و پسربچه به نمايش مي‌گذارد. و زن از فرط استيصال، شكايت به فرزند مي‌برد و تمناي انتقام را به دست‌هاي خردسال و ناتوان او مي‌‌آويزد تا نا‌خواسته يك عمر حس بي‌كفايتي را بدرقه زندگي‌اش ‌كند. اين اولين زخمِ طردشدگي و هبوط از بهشت كودكي است. اينك بذرهاي نفرتِ ناخودآگاه از پدر بر آن دشمني بنيادين (عقده اديپ و پدركشي) سوارند. صحنه‌اي ديگر در راستاي تقويت دل‌زدگي وجود دارد؛ روزي كه پدر، سهوا و بي‌دلجويي انگشتان كوچكش را لگد مي‌كند و ناخن از بستر جدا و خون جاري مي‌شود. اين اتفاق نمادي است از گسست يك رابطه خوني و تعلّقي كه در ذات خود بايد استوار مي‌بود؛ بي‌راه گفته‌اند كه گوشت و ناخن را نمي‌توان از هم جدا كرد! ضربه بعد درمغازه سماورساز پير و كريه به صورت زندگي‌اش نواخته مي‌شود. تلاش ناكام پيرمرد در دست‌درازي به معصوميت پسر موجب استقرار حس گناهي است كه يك قدم تا «انزجار از خود» فاصله دارد. و اين فاصله با تنبيه پدر و تاييد مادر طي و تبديل به زخمي عميق مي‌شود. مثل «مدوسا» كه در معبد «آتنا» مورد تعرض «پوزيدون» واقع شد اما الهه خرد به جرم آلودن عبادت‌گاه، قرباني را تنبيه كرد! حالا حس عدم امنيت، طردشدگي و بي‌پناهي در كنار تجربيات قبل، سليم را در موقعيت اوليه آركي‌تايپ اورفان (يتيم) قرار مي‌دهد. مرحله‌اي حساس از رشد شخصيت كه بسيار مستعد سقوط به كهن‌الگوهاي سايه است؛ اگر نيازهاي رواني شخص تامين نشود و تنهايي با اتصال، آسيب‌پذيري با حمايت و طردشدگي با پذيرش تامين نگردد. و ادامه داستان به ما نشان مي‌دهد كه روند ترميم و گذار اتفاق نيفتاده است (به ياد داشته باشيم كه اين فرآيندها در سطح ناخودآگاه روان شكل مي‌گيرند). بعدها سليم متوجه عشق عموي خود به مادر مي‌شود؛ شخصيتي موجه و متين و اهل كتاب «اولين‌بار ماهي سياه كوچولو را از كتابخانه او پيدا كرد و خواند.»  درمثلث موجود، ضلع پدر از نظر پسر، سمت نامطلوب ماجراست و اين ميل نهان به حذف، مترادف است با احساس مضاعف گناه. از سويي ديگر سليم بخشي از تصوير مادر را روي خواهر (سميه) فرافكني كرده و ازدواج او برايش به‌مثابه ربوده شدن دارايي ارزشمندش است. از اين جانب، نيز بار يك نفرت ناخودآگاه از رباينده را حمل مي‌كند. تجربيات ناخوشايند سليم به همين‌جا ختم نمي‌شود. او خود را بابت تاثير غير مستقيمش در خودكشي ماهان (همسر سميه) كه منجربه بيماري و دق كردن خواهر مي‌شود نيز مقصر مي‌داند «هيچ‌وقت نزديكانت را آزمايش نكن، چون اگر شكست بخورند در واقع تو شكست خورده‌اي. آن وقت است كه تنها مي‌شوي». در نهايت تثبيت در وضعيت «يتيم» سليم را در جايگاه يك «قرباني» قرار مي‌دهد؛ تصوير يك سقوط كرده در خشمي پنهان، زخمي و شكسته و تلخ. روابط عاطفي متعدد و سطحي و عاري از مسووليتش هم از همين وضعيت ناشي مي‌شود. او يك زخمي است كه مي‌تواند زخم بزند. بالاخره سمي‌ترين مهلكه‌ هم فرا مي‌رسد و مرگ پدر گناهي است كه تا ابد در نقطه ثابتي از چرخه حياتِ روان نگاهش خواهد داشت «شرم كن ‌اي پدركشِ پست‌فطرتِ خائن!»

حلقه مياني
آپارتمان، جولانگاهي مردانه است. ماكتي از يك جامعه پدرسالار. اگر در ساختار مدار نخست، سايه‌هاي مردانه خودنمايي مي‌كرد اينجا اسارت آنيما چشم‌گيرترين تصوير است «اين خراب شده زن بهش نيامده». سليم با خواهرزاده نوجوان (سامان) و پدري كه اكنون ويلچرنشين شده ساكن يكي از واحدهاست. در اين بخش، روايتِ «ايوب» جذاب‌ و كليدي و كامل است. گذشته او به واسطه برخي شباهت‌ها، نزديك‌ترين به سليم است «انگار از ترس‌ها و كابوس‌هاي او حرف مي‌زند». در كفه ترازو قرارشان مي‌دهيم، با اندوه و زخم كودكي، بار گناه جواني، موقعيت‌شان در برابر اتهام همسايه و در مقابلِ عشق يك زن كه دامنش آلوده به قضاوت‌هاي نامطمئن است. ايوب، از مصائب خويش و از سفر زندگي‌ آموخته و به بلوغ رواني رسيده است، عشق و رنج را باور دارد، قلمرو سوخته را ترك مي‌كند و مسير جديدي مي‌آغازد. او شايسته نام خود است و قهرمان زندگي خويش. سليم اما شكست‌خورده‌اي حيله‌گر و فاقد عزت‌نفس كه مناسب شخصيت و بي‌تناسب با نامش عمل مي‌كند. خروج ايوب همراه همسرش (سيمين) اولين حلقه از زنجيره نفي زنانگي در اين سطح از روايت است كه سپس با همسر پژمان و خانواده سنجري بعد از مرگ نوزادشان تكميل مي‌شود. زايش يك سمبل آنيمايي است و مرگ جنين و نوزاد، به مثابه مرگ زنانگي. موتيفي كه در لايه‌هاي مختلف روايت به آن برمي‌خوريم؛ چه خاطرات سرهنگ از روستاي محل خدمت، چه خاطرات دوالپا (كه به آن خواهيم پرداخت) و چه واپسين موقعيت‌هاي سليم براي رشد و پذيرش مسووليت (بارداري ميمنت). او هميشه بازنده ميدان است زيرا حقارت دروني‌اش ناتوان از پذيرش ديگري است، حتي پذيرش اويي كه آمده است تا بماند (پري) «اينجور مواقع انگار موجودي اهريمني به جاي او مي‌برد و مي‌دوزد و پل‌هاي پيش و پس را خراب مي‌كند.»

حلقه بيروني
دوالپا روايتگر عرصه‌اي بسيط به وسعت تاريخ است. او سفر كرده، جنگيده و عاشق شده است. گاه در مشرقِ جان و گاه در مغربِ عقل، گاه ناظر و گاه عامل، گاه محبوب و گاه منفور، اما همواره متصل. او در روايتش حركتي معكوس و «ضد جهان» در پيش گرفته است و مدل بسته‌اي از دنيا در شمايل «اوروبروس» (اژدهاي دُم‌خوار) به ما مي‌نماياند. دوالپا ما را از امروز به افغانستانِ طالباني و بعد به ايران قجري و سپس اروپاي صليبي مي‌برد. در برگ‌هاي نانوشته كتاب مي‌توان ردِ ‌پايش را تا باغ عدن جست؛ كمين‌كرده و شاهد بر شرم و استيصال انسان از آگاهي بر برهنگي خويش.
ماجراي مرد افغان (اسد) به لحاظ تاثيرگذاري و زبان، يكي از درخشان‌ترين بخش‌هاي كتاب است؛ مثل ايوب، داستاني كامل و به ‌تنهايي واجد تمام مضامين مهم رمان. روايتِ انديشه‌اي ايستا و متحجر كه زنانگي را به پاي تاريكي مردانه ذبح مي‌كند. «بوبو جيغ مي‌كشد و مي‌دود كه مگر شاجان را نگذارد كه ببرند. مرد زن را تيله مي‌دهد و بر زمين مي‌اندازدش. بوبو سرش به سنگ قلوه‌اي مِي‌خورد و خون روان مي‌شود و از هوش مي‌رود. رنگ قرمز پاشيده بر ديوار، آميخته مي‌شود با سرخي آفتاب ماسيده بر كاهگل.... سالي چند گذشت تا خبر برآمد كه در شهر زيرخانه‌اي پيدا گشته كه جسد زن‌هاي بسياري در آن پنهان شده‌اند.... بسياري جسدها، اسكلت‌هايي پوسيده بودند. گوشت و پوست تن‌ها بر زمين ريخته بود ... موهاي پريشان و چُلمُك از خون، آويخته بر شانه‌ها و سينه‌هايي كه نداشتند.» مثالي از پيچيدگي‌هاي بيان سمبليك در اين بخش مرگ نوزاد دختر و عذاب نازل بر روستا است. طفل را سرماي توفنده باد مي‌ميراند (هوا عنصر مردانه است) و روستا را سيل مي‌بلعد؛ عذابي از جنس خشم زنانه (آب به عنوان عنصر زنانه).
 در خاطره بعد، دوالپا با آقامحمد خان حشر و نشر دارد. نماد تام و تمام «اختگي» كه خلأ وجودي‌اش را از سايه‌هاي تاريك و مهيب خشونت انباشته ‌است. خلأيي كه نطفه عقده‌اي موروثي در سلسله‌پادشاهاني است كه مردانگي‌‌شان را در حرم‌سرا خرج مي‌كنند نه سياست «مملكت بيش از هرچيز به خون نياز دارد. با خون است كه آباد مي‌شود نه با آب و باد... هرچه كشتم و مثله كردم، روحم تهي‌تر شد و آتشم شعله‌ورتر.... خان‌بابا و نوادگانش حاصل رنج مرا بر باد مي‌دهند. نه كه عذري بر گرده آنان باشد بل چون سايه يك درخت اخته بزرگ بر سرشان است. براي گريز از آن صورت خيالي كه ما باشيم، تمام همّ و همّت و غيرت‌شان را معطوف به خشتك‌شان مي‌كنند.»
دامنه قصه بعدي به شواليه‌هاي مفرغ‌پوش و جنگ‌هاي صليبي مي‌رسد، تا صلاح‌الدين ايوبي و ريچارد شيردل. بخشي كه گرفتار تطويل شده است اما پيام مهمي دارد. اين تمهيد كه اسطوره‌اي شرقي، از تجربيات مغرب زمين بگويد ابتكار جالبي است براي نمايش لزوم تعامل و پيوستگي ودرك متقابل از «ديگري». ساختار گسترش تمدن و آگاهي بشر در طول تاريخ نشان داده كه مشرق‌زمين دنيايي شهودي (آنيمايي) است؛ امرِ زميني را با امر آسماني مي‌آميزد، پادشاهي را به فره ايزدي و علم را به عرفان. جهان غرب اما، قلمروي تكنولوژيك و علمي و عقلاني (آنيموسي) است. اين‌ دو ظرفيت در غياب ديگري شامل و كامل نخواهند شد. در ساختارهاي اجتماعي هم، حاكميتِ سياسي، تجسمي سمبليك از يك نماد آنيموسي است كه سايه‌هاي آن در عمل، به استبداد و جزم‌انديشي و ستيز ترجمه مي‌شوند «بله، بازي جنگ لازم است... پاپ اوربان دوم در سخنراني‌هايش جنگ را مقدس اعلام كرده است.» دوگانگي جاري در خلقت نياز به پيوست و هم‌آميزي دارد، عناصر اين دواليته نه در تضاد، كه در تقارن و مكمل همند. جامعه آندروسنتريك تا زماني كه در تبيين جهان «ديگري» را به رسميت نشناسد، غيرخودي را اهريمن بي‌انگارد و خود را حقانيت مطلق، تسلسل‌وار به بازتوليد تعصب از اعتقاد، ديكتاتوري از حكومت و جنگ از همزيستي ادامه مي‌دهد. «هر فردي عصاره و چكيده پدران خويش است و به همين شكل هر ملتي حاصل تاريخ خويش... پدراني كه براي فرار از ضعف‌هاي‌شان مدام نقش جلّاد و قاتل را بازي كرده‌اند.»
 چندين قطاع‌ از حلقه روايت‌هاي دوالپا منطبق به مدارهاي زيرين است. مانند بي‌تعهدي مونس در رابطه‌اش با انيس كه با سليم و ميمنت هم‌پوشاني دارد. يا مرگ‌ نوزادان (نماد زايش و زنانگي) كه در هر سه سطح قابل مشاهده است. اين مقاطع الزاما خاطرات دوالپا نيستند و گاه در قالب‌هاي بينامتني مطرح شده‌اند. يك مثال، ارجاع داستان ايوب و مادرش به «پنه لوپه وتلماك» از حماسه «اوديسه» است. دوالپا از سليم مي‌خواهد برايش كتاب بخواند و به اين شكل ما هر بار با الگويي از يك مفهوم اجتماعي و رويداد تاريخي يا پروتوتايپ ادبي مواجه هستيم كه نويسنده درصدد انطباق آن به فرد يا جامعه‌ است.
به‌ راستي ماهيت دوالپا، اين مهمان ناخوانده (و شايد خوانده) چيست؟ دوالپا بسيار شبيه «همزاد» (گوليادكين) در رمان داستايفسكي است. او گاهي سايه سليم است؛ صداي بلند راز‌ها و شرم‌ها و تمايلات رانده به عمق. گاهي جسارت اوست و گاهي رنجش. پيرمرد «مي‌رماند و مجذوب مي‌كند». او سليم را وامي‌دارد با خودش روبرو شود. دوالپا گاهي شكل و شمايل كهن‌الگوي «لوده» را مي‌گيرد، نكته سنج و بذله‌گوست به همين دليل هم بعضي‌ها دوستش دارند. به گذشته كه مي‌رويم، خصوصيات آركي‌تايپالِ عاشق، حامي، جنگجو و جست‌وجوگر را هم بروز داده است. گويي، همان‌گونه كه هبوط، مقامي است، نه مكاني، دوالپا هم موجودي ذهني است نه عيني. ذهنيتي كه مي‌توان به تسخيرش درآمد يا از بندش آزاد شد. او حتي اگر جسميت هم داشته باشد «يك غول عاصي است كه از تكرار و يكنواختي نفرت دارد» و در تبعيدش به جهنمِ زمين هم ساكت و ساكن نمانده است. با اين حال دوالپا را بيشتر مي‌توان مجموعه «ميراث رواني» انسان دانست. ضمير فردي و جمعي از ساليان طولاني حيات. ماهيتش چندگانه‌ است بسته به آنكه چگونه نگاهش كني «حضور من يك تضاد واقعي است». كريه بودنش شايد با قديمي‌ترين كهن‌الگوي جهان يعني آركي‌تايپ «نظم – آشوب» قابل توضيح باشد: بنياد جهان براساس غلبه آشوب و اندكي نظم بر فراز آن است. آشوب، ناشناخته‌هاي ماست و نظم محصول تلاش‌مان در تبديل ناشناخته به شناخته. مواجهه با ناشناخته، براي انسان مواجهه با زشتي و رودررويي با هيولا است و تا تبديل اين تاريكي به روشني، چهره هيولا كريه و نفرت‌انگيز باقي مي‌ماند «تو زيبايي دوالپا! البته از نوع نامتعارف». پس زشتي دوالپا؛ وحشتِ ناشناخته‌هاست. او نيرويي دروني است كه هيچ‌كس نمي‌تواند خود را از ميزباني‌اش مستثني بداند. تاريكي‌اش باري است بر دل نه بر دوش. هربار سقوط از بهشت و مواجهه با آشوبِ ناشناخته، سقوط در دام اوست. كيست كه تا به‌ حال تجربه‌اش نكرده باشد؟ «دوالپا حضوري مطلق است» و «اسب‌شدگي» و «آدم‌‌سواري»، اجتناب‌ناپذير. اين را حتي سامان هم ‌فهميده است، ولي ما با شواهد و قرائن دريافته‌ايم شجاعت سامان مسير متفاوتي از سليم رقم خواهد زد، سليمي «كه طوع‌الجناب است و ركابش حرف ندارد». خود انتخاب كرده زير بار تاريكي‌هاي روانش خميده‌كمر بماند مثل اسبي كه با ضرباتي سهمگين، شاهد شكستنش بود؛ واقعه‌اي كه ما را به ياد «اسب تورين» و فروپاشي رواني نيچه مي‌اندازد. اسبي كه به مقصد نمي‌رسد و با سرسختي و قدرت اسب‌‌هاي قهرمانان (يكي از موتيف‌هاي رمان) بيگانه است. ماجراي دوالپا و سليم، پايان ندارد. سليم نمي‌تواند صليب رنج‌هايش را به ‌دوش بكشد و از خاكستر خويش برخيزد. او فقط در روياهاي سبز شبانه‌اش سوار بر اسب ابريشمين يال مي‌تازد. سليم در خانه روح خود مغلوب و منزوي است «هميشه بايد از داخل حصار، حصار را گشود.» به زانو افتاده‌اي است مقابل رنج‌ و تنفر. پس به نخستين چيزي كه خيانت مي‌كند، رهايي خويش است. تعجبي نيست كه انتهاي راه، او را همان جا ملاقات كنيم كه ابتدا ديده‌ايم. «در گل نشسته‌ايد و خود را دريا مي‌پنداريد. سنگ و سنگين و مسكونيد، مي‌خواهيد كه آتش باشيد... خلق ‌الانسان من الطين.»

    در حالي كه «دوالپاي» نشسته بر شانه‌هاي متن، در هر منزل، ناخودآگاهِ فرد و جمع را بر دوش آگاهي‌‌‌‌‌‌‌اش آوار مي‌كند تا اين واقعيت را به رخ مخاطب بكشد كه او هم مي‌تواند «اسما، رسما، شخصا، جسما و روحا شبيه شخصيت‌هاي» اين داستان باشد!
   گرچه ايده ابتدايي رمان نوعي رجعت به ادبيات شفاهي و ملهم از افسانه عاميانه «سليم جواهري» است؛ اما اقتباس يا بازسازي آن نيست. در واقع ارتباط ما با افسانه كهن در همان سطور آغازين قطع مي‌شود و به دنياي امروزي و چند لايه رمان قدم مي‌گذاريم كه در آن، جهان فردي «سليم» در حكم حلقه مركزي داستان است و با روايت‌هاي فرعي از اعضاي خانواده و ساكنان آپارتمان (حلقه مياني) شعاع‌‌گونه مرتبط مي‌شود.


    در حالي كه «دوالپاي» نشسته بر شانه‌هاي متن، در هر منزل، ناخودآگاهِ فرد و جمع را بر دوش آگاهي‌‌‌‌‌‌‌اش آوار مي‌كند تا اين واقعيت را به رخ مخاطب بكشد كه او هم مي‌تواند «اسما، رسما، شخصا، جسما و روحا شبيه شخصيت‌هاي» اين داستان باشد!
   گرچه ايده ابتدايي رمان نوعي رجعت به ادبيات شفاهي و ملهم از افسانه عاميانه «سليم جواهري» است؛ اما اقتباس يا بازسازي آن نيست. در واقع ارتباط ما با افسانه كهن در همان سطور آغازين قطع مي‌شود و به دنياي امروزي و چند لايه رمان قدم مي‌گذاريم كه در آن، جهان فردي «سليم» در حكم حلقه مركزي داستان است و با روايت‌هاي فرعي از اعضاي خانواده و ساكنان آپارتمان (حلقه مياني) شعاع‌‌گونه مرتبط مي‌شود.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون