يادداشتي بر داستان كوتاه «درخت سبز عاشق» نوشته اصغر الهي
زني كه مثل بيد مجنون سكوت كرده
شبنم كهنچي
«چشمم به ستارهاي است تو آسمان بالا سرم، كه نور ميدهد تا شاخههايم پوست بتركاند و گل بدهند.»
ستارهاي كه اصغر الهي در داستان «درخت سبز عاشق» از آن صحبت ميكند، ستاره همه زنانِ عاشق است؛ گاهي مثل ستاره آفاق، بيفروغ ميشود و گاهي تا پايان عمر در آسمانمان سوسو ميزند.
داستان «درخت سبز عاشق» در مجموعه داستان كوتاه «ديگر سياوشي نمانده»، زمستان سال 69 منتشر شد. داستان در همان سالهايي كه اصغر الهي هم استاد دانشگاه علوم پزشكي ايران بود (روانپزشكي) هم سردبير مجله «بازتاب روانشناسي» بود نوشته و منتشر شده است.
راوي ما، اول شخص است و تمام داستان، پريشانگويي اوست. گويي داستان، يك تكگويي بلند است كه گاهي دستي از زمان حال آن را قطع ميكند اما خيلي زود دوباره دوربين به ذهن ِ هذياني آفاق برميگردد و از زبان آفاق كه با همسرش در خيالش حرف ميزند ادامه پيدا ميكند. آفاق زني است كه باردار است اما كسي باور ندارد او همسري داشته. مردي كه او را دوست داشته شهامت آشكار كردن رسمي شدن رابطهاش با آفاق را نداشته و حالا مرده و آفاق مانده با كودكي در شكم كه مردم فكر ميكنند نامشروع است. او در بيمارستان رواني بستري است و پيچيده در پريشاني و سرگرداني به هر ريسماني چنگ ميزند تا ثابت كند به عقد مردي كه حالا كشته شده درآمده است.
داستان هيچ اوج و فرود و كشمكشي ندارد و هر چه هست، روايتي است كه به شيوه جريان سيال ذهن تعريف ميشود. اصغر الهي در اين داستان از المانهاي طبيعت بهره گرفته است. داستان با كمك همين المانها آغاز ميشود و ادامه پيدا ميكند؛ هواي داغ نكبتي، خوابي كه به خرچنگ تشبيه ميشود، بادي كه پردهها را پرواز ميدهد، آسمان و ستارهها، دريا، درختهاي كاج، ماه هلال، كوههاي بلند، غارهاي سياه و درخت... درخت بيد مجنوني كه نام داستان نيز از آن گرفته شده است: درختِ سبز عاشق.
فضاي داستان به فضاي گروتسك نزديك است؛ فضايي سياه و تلخ و پر هول. مردي كه كشته شده، رابطهاي پنهاني و پرهول و هراس، استيصال زني كه با بچهها در شكم زير بار تهمتها كمر خم كرده، جنيني كه در حال سقط شدن است و تيمارستان. اصغر الهي توصيف فضاي تيمارستان را به توصيف «زن» مستاصل و وامانده گره ميزند، گويي فضاي زندگي زنان آن روزهاي جامعه را ترسيم ميكند، يك تير و دو نشان: «زنها ميخندند؛ زنهاي لچك بهسر، زنهاي با موهاي وزوزي، زنهاي بيدندان، زنهايي با دندانهاي كرمخورده، زنهاي مغموم، سربهزير [...] با شكمهاي گنده، انگاري آبستند. هميشه آبستند لعنتيها و هيچوقت، هيچي نميزايند، حتي بچههاي ناقصالخلقه، كجوكوله، بيچشم و بيدهان و بيدندان.»
اين حال شخصيت زن و زنان قصه است؛ عاشق، مجنون، محزون و فرسوده. حال شخصيت مردِ قصه چطور است؟ مردِ قصه دروغ ميگويد، مرد قصه سكوت ميكند، مرد قصه زن را فقط در گوشه خلوت و دنجش ملكه ميخواند، مرد قصه كشته شده است. آفاق ميگويد: «آمدم به ديدنت، آمدم پشت در بسته، ديوارهاي بلند سيماني، از قلعه فلكالافلاك بدتر هم. كسي را تو راه نميدادند.» و بعدتر ميگويد: «در تاريكي شب ديدم كه تو را پشت خمانده ميبردند. پاهايت ميلرزيد. ماه دروغگو بالاي سرت بود.» گويي اين تصوير رفتن مرد به سوي اعدام است.
تكگويي و ديالوگهاي خيالي زن، روايت را براي ما شفافتر ميكند. درخلال همين تكگوييهاي پرت و ديالوگهاست كه متوجه ميشويم زن و مرد اعلاميه پخش ميكردند، مرد دستگير و براي لو دادن همدستانش شكنجه شده و مرده.
درونماي اين داستان تعصب كوركورانه و كاهلي است؛ مردي كه عشقش را پنهان ميكند از آشكار شدن رابطهاش با آفاق شرم دارد، مرداني كه آفاق را باور نميكنند و او را ميشكنند؛ «درخت را ميشكنيم، درخت را ميشكنيم» و اين درخت، زن است. زني كه مثل بيد مجنون، عاشق و سربهزير سكوت كرده؛ آفاقي كه مقابل انگشتهاي اتهام سكوت كرده و مادرش كه در مقابل كتك و فحش پدر آفاق سكوت كرده و زناني كه در بيمارستان شكستخورده و نااميد تكرار ميكنند: «عاشق بيچاره.»
اين داستان مانند ديگر داستانهاي اصغر الهي، تم روانشناسي دارد. زبان داستان، زبان شاعرانهاي است كه در تشبيههايي كه در بستر تاريك داستان بهكار گرفته شده، لطافت طبيعت قابل لمس است. اوج اين لطافت، اينجاست:
«-برو خواهر.
كجا ميرفتم؟ دور كعبه طواف كردم؛ دور حرم، دور قبر خالي تو كه هيچ جا نبود و همه جا بود. قبرت را اگر سراغ ميكردم، ميآمدم كنار آن و مثل درختي سبز ميشدم.»
اصغر الهي متولد سال 1323 است. او در مجموعه داستان كوتاه «ديگر سياوشي نمانده» تكنيك جديدي براي نوشتن داستانهاي روانشناسي خلق كرد. او چهار سال بعد از انتشار اين داستان بر اثر سكته قدرت تكلم خود را از دست داد و هجده سال بعد (1391) از دنيا رفت. يادش گرامي و جايش سبز:
«چرا ايستادهاي؟
درخت هستم.
درخت!
درخت سبز.»