• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5312 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۶ مهر

آن آژير خطر و وضعيت قرمز

ابراهيم عمران

با اينكه كيلومترها از جنگ و وقايع آن دور بوديم؛ ولي در همان سن كم كودكي يادگارهايي در ذهن ماندگار شد. آن سال‌ها در جمعي بوديم كه نيرو و سرباز جبهه در آن نبود. شب هنگام ما نيز در پي شنيدن آژير خطر به انبار و مكان پايين خانه پناه مي‌برديم. سال‌ها بعد براي‌مان سوال پيش آمد كه چرا ما هم مي‌بايست پس ِ شنيدن اين آژير رعب‌انگيز در پي جان پناه مي‌بوديم؟ مگر نه اينكه آن فاصله شمال كشور تا جغرافياي نبرد، مي‌توانست مأوايي امن ايجاد نمايد. حاليه كه سه دهه از آن روزگاران مي‌گذرد و از آن مانده‌هاي در ذهن جز خاطره‌اي محو چيزي نمانده؛ بهتر مي‌توان پي به چرايي برخي رفتارهاي آن زمان برد. جنگ‌زده‌هايي كه از موطن خويش دور مي‌شدند و به شهر و ديار امن مي‌آمدند و هم‌بازي‌هايي كه پيدا مي‌كرديم. همه و همه در وهله اول ترس و استرس را در چهره آنان مشاهده مي‌كرديم. نه آنكه آن زمان اين مهم را در مي‌يافتيم كه ما هم مثل آنها كوچك‌تر از آن بوديم كه اين مسائل را دريابيم. اكنون كه برخي از آن فضا‌ها را در ذهن مرور مي‌كنيم در مي‌يابيم جنگ چه بر سر هم‌سن و سالان ما آورد. بي‌جهت نبود همگي ايرانيان در چهار گوشه كشور با شنيدن آژير خطر پناه مي‌گرفتند. شايد حس همدلي و اينكه كليت جغرافيايي كشور در جنگ است؛ اين‌گونه زيستن را ناخودآگاه همگاني كرده بود. به ياد دارم كلاس سوم ابتدايي بودم. معلمي داشتيم كه براي خداحافظي آمده بود. مي‌گفت مي‌رود براي دفاع از كشور. شايد در آن زمان زياد متوجه نمي‌شديم چه مي‌گويد. يكي از همكلاسي‌ها گفته بود پس مشق ديگر به ما نمي‌دهيد. در جواب، آن معلم گفت معلم ديگري مي‌آيد و بهتر از من است. برخي از بچه‌ها گفتند ما مي‌خواهيم شما باشيد. هيچ وقت يادم نمي‌رود برخي از بچه‌ها گريه كرده بودند. آن معلم دوست داشتني چيزي بدين معنا گفت كه من مي‌روم كه شما گريه نكنيد. شايد در آن لحظه مفهوم تحت اللفظي اين واژه در ذهن‌مان نقش بسته بود، ولي به حتم معناي مستتري در آن بود كه بعد‌ها متوجهش شديم. دوره تحصيل ابتدايي ما با جنگ و مسائل آن سپري شد. بي‌آنكه بدانيم چرا آن معلم ديگر بر نگشت. فلسفه رفتنش چه بود. ما هم تنها ترس ما آن آژير شبانگاه بود و بس. هنوز نگه داشتن گوش‌هاي‌مان با دست را به خاطر دارم كه ترس احاطه‌مان كرده بود. كمي كه بزرگ‌تر شديم مي‌گفتند موشك از كوه‌ها عبور نمي‌كند، پس نبايد واهمه‌اي داشته باشيم. در جواب مي‌گفتيم پس چرا آژير خطر را براي شهر و استان ما هم پخش مي‌كردند. مي‌گفتند براي اينكه كل كشور يكدل باشند و همصدا. باز هم درك نمي‌كرديم چه مي‌گويند. هر چه بود دوره‌اي پيچيده براي كودكي ما بود، آن‌هم در فاصله‌اي دور از منطقه اصلي نبرد. خاطره‌اي محو از آن كاميون بزرگي دارم كه نزد همسايه‌مان آمده بود. مي‌گفتند از خوزستان آمدند. كم‌كم با دو پسرشان دوست شديم. فوتبال‌شان خوب بود. تابستان بود و تا دير وقت در كوچه‌ها بوديم. ناگهان صداي‌مان زدند كه برويم خانه چون آژير خطر زده شده بود. دست و پاي‌مان را گم كرديم. حين رفتن بوديم ديديم آن دو پسر مشغول بازي هستند هنوز. صداي‌شان زديم كه بايد پناه بگيريم. آن لبخندشان هنوز پس ذهنم ماندگار است. به حتم در همان عوالم بچگي‌شان و بچگي‌مان مي‌گفتند جنگ براي شما آژير خطر بود و براي ما امر ديگري. تنها همدلي ما با مبارزان واقعي ستيز همين پناه گرفتن شبانه بود و بس. همدلي و همصدا و يكرنگ بودني كه ديگر در هيچ بزنگاهي شاهدش نبوديم. راستي اين روزها اگر از ما بپرسند از دوران جنگ چه خاطره‌اي داريم بيشترمان نمي‌گوييم آن آژير خطر و علامتي كه هم‌اكنون مي‌شنويد به مفهوم اعلام خطر و وضعيت قرمز است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون