پياده شو
سروش صحت
راننده آهي كشيد... صورتش كه پر از چين چروك و پوستش كه آفتابسوخته بود، نگاه كردم.
راننده تاكسي از بغل چشم نگاهم را جواب داد و گفت: «پنجاهساله رانندهام، از صبح تا شب، از شب تا صبح تو خيابونم. چه چيزهايي كه نديدم... گاهي عصباني شدم، گاهي تعجب كردم، گاهي غمباد گرفتم، گاهي از خودم خجالت كشيدم. خيلي وقتها هم گريه كردم.» پرسيدم: «واقعا گريه كرديد؟» راننده گفت: «خيلي وقتها.» پرسيدم: «چي ميشد كه گريه ميكردين؟» راننده تاكسياش را پارك كرد و گفت: «پياده شو يه كمي با هم راه بريم.»