اگر اين نيز انسان است
محمد خيرآبادي
چخوف در جايي گفته بود تحقير شدن بدترين بلايي است كه زندگي ميتواند بر سر انسان بياورد. يعني در واقع هيچ چيز ديگر در دنيا به اندازه تحقيرشدن نميتواند روح انسان را ويران كند. هر درد و رنج ديگري را ميشود به نحوي تحمل كرد يا از كنارش به ترفندي عبور كرد، ولي تحقير، نه. خاطره و رد پاي تحقير شدن سالها و حتي تا پايان عمر در ذهن و قلب و روان آدمي باقي ميماند و هر لحظه و هر آن با تصوير يا اتفاقي از نو زنده ميشود و شروع به تخريب ميكند. خيلي چيزها هستند كه بدون آنها هم ميشود زندگي كرد، اما بدون عزت نفس نميشود و اگر هم بشود نامش ديگر زندگي نيست و فاصلهاي كهكشاني با زيست انساني خواهد داشت. علم روانكاوي ميگويد كه ما، از لحظه تولد، نيازمند شناختهشدن هستيم. وقتي چشمهايمان را باز ميكنيم منتظريم كه تحويلمان بگيرند، تر و خشكمان كنند، گاهي آراممان كنند و دست نوازش به سرمان بكشند. ولي حتي بيش از اين موارد محتاجيم كه با عشق و علاقه، مثل چيزي باارزش، نگاهمان كنند. وقتي ما كمتر از مقداري كه نياز داريم اين توجه و نگاه را دريافت كنيم و گاهي هم اصلا هيچ توجه و نگاهي دريافت نكنيم، همانجا نقطه شروعي خواهد بود براي اين احساس كه «من اصلا ارزشي ندارم». ما معمولا اين احساس را با خود حمل ميكنيم در سراسر زندگي و يك جايي آن را بالاخره به زمين ميگذاريم و تخليه ميكنيم. به عنوان مثال كساني كه در يك گروه ناديده گرفته شده اجتماعي يا طبقه، جنسيت يا نژاد خاص قرار ميگيرند، ممكن است طوري از اين احساس آسيب ببينند كه حتي در مورد خودشان نظر بدي پيدا كنند و به ورطه جامعهگريزي و حتي جامعهستيزي بيفتند. در نتيجه ايجاد احساس حقارت و طردشدگي در افراد يك جامعه صرفا يك بحث روانشناختي فردي نيست و تبعات اجتماعي آن غيرقابل شمارش و كنترل است. تحقيقاتي كه روانپزشكان و روانشناسان اجتماعي در زمينه جرم و جرايمي مثل نزاعهاي شديد فيزيكي، چاقوكشي و قتل انجام دادهاند نشان ميدهد كه بسياري از آنها در واكنش به تحقير شدن رخ داده و احساس حقارت نقش مهمي در شروع و ادامه نبردهاي مسلحانه و خشونتهاي قومي، قبيلهاي و گروهي دارد. وقتي محققان با بسياري از ضاربان و قاتلان مصاحبه ميكنند با چنين پاسخهايي روبهرو ميشوند: «به من فحش داده بود» يا «به من گفت پست فطرت» يا «طوري با من رفتار ميكرد انگار كه من بردهاش بودم». پريمو لوي در كتاب «اگر اين نيز انسان است» كه با ترجمه سپاس ريوندي توسط نشر ماهي منتشر شده و آنجا در قالب يك رمان خاطراتش را از اردوگاه كار اجباري بيان كرده، ميگويد بدترين تحقيري كه تا آخر عمر در ذهنش باقي خواهد ماند لحظهاي بود كه يكي از افسران نازي ميخواسته دستهاي چربش را پاك كند، ولي چيزي پيدا نكرده و برگشته به سمت او و دستش را به آستين او ماليده و پاك كرده. لوي ميگويد وقتي كه چنين تجربهاي داشته باشي ميفهمي كه تحقير شدن، آنهم تا حدي كه تو را يك شيء به حساب بياورند، يعني چه! لوي در بخشي از اين كتاب مينويسد: «ما بردگانيم، محروم از تمام حقوق ممكن، برهنه در برابر هر اهانت، محكوم به مرگي مسلم. اما هنوز يك چيز داريم و بايد با تمام قوا آن يك چيز را حفظ كنيم، چرا كه آخرين دارايي ماست: مقاومت در برابر وادادگي. پس بايد حتما، حتي اگر شده بدون صابون و در آن آب كثيف، صورتمان را بشوييم و آن را با ژاكتمان خشك كنيم. بايد كفشهايمان را واكس بزنيم، نه از اين رو كه قواعد اردوگاه ايجاب ميكند، بلكه صرفا بهسبب بزرگي و برازندگي. بايد شق و رق راه برويم نه پا كشان، نه براي اداي احترام به نظم پروسي، كه براي زندهماندن، يا به عبارت بهتر براي آغاز نكردن مرگ».