كسي كه پدرش را از دست داده شجريان گوش نميدهد
محمد خيرآبادي
سال گذشته يكي از روزهاي آخر مرداد، صبح حدود ساعت 7 با صداي تلفن از خواب بيدار شدم و خواهر بزرگم با صدايي بغضآلود خبر درگذشت پدرم را داد. يكه خوردم و نميدانستم چه بايد بكنم. حتي نتوانستم اشك بريزم. نشسته بودم توي رختخوابم و سرم پايين بود. همسرم آمد و وقتي فهميد شروع كرد به گريه. من اما ملغمهاي شده بودم از احساسات مختلف كه انگار راهي براي بروز و بيرون ريختن نداشتند: غم و اندوه، اضطراب، حس تنهايي و بيپناهي، نگراني نسبت به آينده و ... تازه دو روز بود كه تست كرونا داده بودم و مثبت شده بود. در حالي كه گيج بودم به سرعت بلند شدم، وسايل مختصري برداشتم، همسر و بچههايم را گذاشتم و رفتم. با خواهرم قرار گذاشتم و او را هم سر راه گرفتم و از تهران زديم بيرون. روز عاشورا بود. از قبل پيشبيني ميشد به دليل دو روز تعطيلي رسمي جادههاي شمال شلوغ شود. به همين خاطر براي پيشگيري از شيوع كرونا جادهها را بسته بودند و سفر را ممنوع كرده بودند. اما من نميتوانستم نروم. دلم راضي نميشد به ماندن. بايد هر طور كه ميشد ميرفتم. براي آخرين ديدار، براي بودن در كنار مادر و عزيزان سوگوارم بايد ميرفتم. در جاده درست بعد از فيروزكوه، سر اولين دوربرگردان، ماموران پليس ايستاده بودند و با يك ماشين مسير را مسدود كرده بودند. نزديك كه شديم سرعت را كم كردم و زدم كنار. ماموران يك جايي روي سبزههاي وسط بلوار دور هم جمع شده بودند و گپ ميزدند. تعدادشان كم نبود. حداقل هفت، هشت نفر بودند. در بينشان سرباز وظيفه با لباس زيتوني رنگ، پرسنل نيروي انتظامي با لباس سبز پررنگ و پرسنل راهنمايي رانندگي با لباس سفيد حضور داشتند. يك درجهدار هم با لباس چريكي پلنگي روي چهارپايهاي كوتاه نشسته بود كه به نظر ميرسيد فرمانده او باشد. به يكي از پرسنل انتظامي كه جلوتر از همه و نزديكتر به من بود، گفتم: «پدرم فوت كرده. دارم ميرم براي خاكسپاري». گفت: «تردد ممنوعه. مگه خبر نداري؟». گفتم: «خبر دارم ولي نميتونم كه نرم». گفت: «دست من نيست» و اشاره كرد به سمت جمعي كه دور هم ايستاده و نشسته بودند. تا آمدم حرف بزنم فرمانده لباس چريكي گفت: «نميشه آقا. برگرد. پلاكت مال تهرانه». باز گفتم: «پدرم فوت كرده براي خاكسپاري ميرم». گفت: «همه همين امروز پدرشون فوت كرده». گفتم: «دروغ كه نميگم. خواهرم هم توي ماشينه». از جا بلند شد و رفت چند متر جلوتر از ماشين ما به سمت جاده ايستاد. گفت: «نميشه. برگرد با اتوبوس برو». گفتم: «اون وقت نميرسم به خاكسپاري». گفت: «به من مربوط نيست. نميشه». خواهرم چادر مشكي به سر، از ماشين پياده شد و آمد جلو. سلام كرد. فرمانده جواب سلام داد. خواهرم همان حرفهاي من را زد. چشمهايش اشكبار بود و در مقايسه با من كه هنوز نتوانسته بودم درست و حسابي گريه كنم، بيشتر ميتوانست در متقاعد كردن فرمانده موثر باشد. همين هم شد. فرمانده يك مقدار نرمتر شد. رفت به سمت ماشين ما و در را باز كرد. يك بازرسي چشمي كرد و يكباره دست برد و صداي ضبط را زياد كرد. آواز شجريان بلند شد. در را بست و با چهرهاي برافروخته گفت: «برگرد. برگرد. با اين آهنگ ميري خاكسپاري؟» جا خوردم. گفتم: «يعني چي؟». گفت: «كسي كه پدرش مرده شجريان گوش ميده؟». گفتم: «چه ايرادي داره؟». گفت: «برو برو ديگه حرف نزن». داغ از دست دادن پدرم با شنيدن اين حرف سنگينتر شد. احساس خفقان كردم. اينكه حتي نميتوانم به سبك خودم و مطابق خواست قلبيام با سوز آواز شجريان و نالههاي ني و كمانچه سوگواري كنم، دلم را به درد آورد. ميرفت كه حتي خشم بر ساير احساساتم غلبه كند اما خودم را كنترل كردم. خواهرم هم كمكم كرد و آرامتر شدم. بيشتر چانه زدم و خواهش كردم اجازه بدهند. يكي ديگر از پرسنل نيروي انتظامي گفت: «يه مقدار جلوتر، قبل گدوك، دوباره ميگيرنت و برت ميگردونن». گفتم: «چارهاي ندارم بايد برم». گفت: «جريمهاش يك ميليونه». گفتم: «ميدم. بايد برم». جريمه را نوشتند و گذاشتند بروم. ميدانم كه داشتند به وظيفهشان عمل ميكردند. ميدانم كه در آن موقعيت و آن روز خيليها ممكن بوده آمده باشند و گفته باشند پدرشان فوت كرده كه به اين بهانه مجوز عبور بگيرند. اما زخمي كه فرمانده بر من زد ارتباطي به اينها نداشت. تمام ادامه راه به آواز محزون شجربان و تصنيفهاي همايون گوش دادم و اشك ريختم. هم در سوگ پدر و هم در اندوه آنچه به سر ما آمده است.