دوست
صبحدم خاكي به صحرا برد باد از كوي دوست بوستان در عنبر سارا گرفت از بوي دوست
دوست گر با ما بسازد دولتي باشد عظيم ور نسازد مي ببايد ساختن با خوي دوست
گر قبولم ميكند مملوك خود ميپرورد ور براند پنجه نتوان كرد با بازوي دوست
هر كه را خاطر به روي دوست رغبت ميكند بس پريشاني ببايد بردنش چون موي دوست
ديگران را عيد اگر فرداست ما را اين دمست روزه داران ماه نو بينند و ما ابروي دوست
سعدي