• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5335 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۵ آبان

يكي به بازويم زد: «اين بازو براي كي خوب است؟»

حریفِ مهدوسما

يعقوب باوقار زعيمي

 

سن و قدم به حدي رسيد كه توانستم دوچرخه رالي را زيرميله‌اي ركاب بزنم. خط سبيل هم درآورده بودم. پدرم پيله كرد كه يكي از تيغ‌هاي خودتراش دوسوسمارش را برداشته و يواشكي به پهنابه رفته‌ام. اينها را جلوي زن و دخترهاي ده گفت و آنها گوشه چارقدشان را روي دهان گرفتند و خنديدند.  توي هر جلسه‌اي كه توي ميدان كلوت، درست ميانه آبادي رفيع‌آباد، گرفته مي‌شد بودم. چشم و گوشم باز شده بود تا رازها را بشنوم. هر نرينه‌اي كه به بلوغ مي‌رسيد و مهدوسما زهره‌تركش نمي‌كرد، جرات پيدا مي‌كرد تا خوش‌نشيني را عوض كند با صدوپنجاه فرسنگ تا بندر گامرون رفتن و سيصد فرسنگ تا جزيره لاوان كه داشت با بوي نفت جان مي‌گرفت.
پيرمردي كه از كوچه‌هاي مارپيچ ده مي‌گذشت، جلوي دوچرخه‌ام سبز شد: «تو قد كشيده‌اي، كلاس ششم را هم تمام كرده‌اي، الان مي‌تواني نامه‌رسان باشي و براي زنان نامه بخواني.»
سر از پا نشناختم و يك‌نفس تا روستاي گهكم، كناره جاده شاهي، با دوچرخه رالي، زيرميله‌اي ركاب زدم. قهوه‌چي سه تا تخم‌مرغ درست كرد و خوردم. بعد مرا به كنجي اشاره داد كه يك‌نفر ميان چندتا كيسه سربسته نشسته بود. انگشتش را به طرفم گرفت و رو به مرد كرد: «رفيع‌آباد.»
كيسه‌اي پر و پيمان از پاكت‌هاي نامه را گرفتم و به طرف زادگاه ركاب زدم و با هر ركاب انگار قد مي‌كشيدم. چند دور، دور كلوت گشتم، عرق سر و صورتم را با لنگي كه دور گردنم انداخته بودم پاك كردم. دهانم از خستگي ركاب‌زدن توي گرما باز مانده بود و حالا خنكاي پسين و سايه كلوت داشت آرامم  مي‌كرد.
از دو طرف قلعه‌پايين و قلعه‌بالاي دِه، زن‌هاي شوهر سفركرده به جزيره مي‌آمدند و دور كلوت مي‌نشستند تا نامه شوهران را بشنوند. پاكت‌هاي نامه را پاي كلوت سرازير كردم. زن‌ها يك‌صدا كل زدند و پيرمرد گفت: «اسم شوهر را بخوان بعد نامه را تحويل زن خودش بده.»
هر زني كه پاكت مي‌گرفت مثل پرچمي سر دست گرفته و دورتادور كلوت، با ريتم هجران، دايره‌اي از رقص و دستمال‌بازي را تكميل مي‌كرد و دوباره مي‌نشست.
به قيد قرعه با هر هورايي نامه‌خواني كردم. آنقدر كلمه از دهانم سرازير شد كه توي گرگ‌وميش هوا صداي مهدوسما از ميان نخل‌ها خطاب به زن‌ها غريد: «بس كنيد بي‌حياها، زرده شام است، شوهران‌تان كو؟»
زن‌ها از ترس مهدوسما دورم حلقه زدند و توي گوشم گفتند كه كلمه‌هاي عشقي را پيش خودم نگه دارم و هر وقت كه آسمان با ابر سياه غريد، بخوانم‌ تا مهدوسما نشنود‌. 
از كوچه‌هاي مارپيچ آبادي با دوچرخه‌ام ركاب زدم و زنگ زدم. سه دختر دم بخت فرمان دوچرخه‌ام را گرفتند. يكي به بازويم زد: «اين بازو براي كي خوب است؟»
گفتم:  «براي وقتي‌كه با مهدوسما دست و پنجه نرم كنم.»
از تعجب نزديك بود چشمش از كاسه دربيايد. ديگري ريسه خنده‌اش تا ته آبادي رفت. فقط نگاه سومي مات ماند كه با گلوبندي از دانه‌هاي اسفند بازي مي‌كرد.
پا كه به خانه گذاشتم، پيرمرد با اختيار دهاتي‌وار پا به حياط گذاشت و به مادرم گفت: «براي پسرت انديشه كن!»
«كوه كه نكنده؟»
 «عاشق‌پيشگي را از نامه‌خواندن ياد گرفته.» 
«يعني مرد شده؟»
«شنيدم كه از پسِ مهدوسما هم برمي‌آيد.»
شب، دل يك‌دل كردم و توي تاريكي به طرف مهدوسما رفتم. احتياط كردم نخل‌هاي بي‌سر را جاي مهدوسما اشتباه نگيرم. ديدم شبح سياهي كه كله‌اش از سر نخل‌ها هم بالاتر است به طرفم مي‌آيد. فرياد زدم: «اشو دُمبت!»
 مهدوسما سست شد و نگاهي به دم كوتاهش كرد و انگار خجالت كشيد و پساپس رفت. چنان به طرفش يله داد‌م كه مهدوسما كوچك و كوچك‌تر شد و پشت بوته‌هاي گز گم شد.
زنان مويه‌كنان هر يك قابلمه‌اي برداشتند و روي بام‌ها مي‌كوبيدند، با وردي كه مي‌خواندند تا مرا از چنگال مهدوسما رها كنند.
بامدادگاه يك مرد آزموده شدم و پيروزي‌ام را توي كوچه‌هاي مارپيچ فرياد كشيدم. زنان هلهله‌كنان دورم حلقه زدند و رقصيدند. 
جاي ماندنم توي آبادي نبود. مادرم با «رودُم رودُم» كردن، نان براي توشه سفرم پخت. پلي از سيني كه روي آن برگ ليمو و قرآن و كاسه آب بود، با دو دختر دم بخت بسته شد تا از زيرش براي رفتن به جزيره رد شوم. نگاهم به دختري افتاد كه داشت با گلوبند بافته‌شده از دانه‌هاي اسپند بازي مي‌كرد. بار سفرم سنگين‌تر شد.
پا كه به جزيره گذاشتم مرداني ديدم برهنه كه توي ساحل از سر و كول همديگر بالا مي‌رفتند تا از فرط بي‌زني، پشت موج‌ها، پري دريايي را ببينند. يكي انگشتش را به طرف خشكي نشانه رفت: «اوناهاش! زن!»
همه داد زدند: «مگه گنوك شده‌اي يارو، پري دريايي تو خشكي چه‌كار مي‌كند؟»
گفت: «گنوك خودتانيند. نگاه كنيد!»
نگاه همه به طرف زني رفت سفيدساق و گيسوافشان كه به همراهي مرداني از قايق پياده شدند. يكي‌شان را شناختم؛ عكسش را در روزنامه ديده بودم، اميرعباس هويدا. توي چشم مردها ديدم كه پس از يك دورهنگامي زن‌نديده، از خستگي‌شان كم شد، چنان در بحر فرو رفته بودند كه ملتفتم نشدند. تا به خودشان آمدند، تازه‌واردي يافتند كه حامل نامه‌هاي عاشقانه زنان‌شان بود. شب‌شان را دوچندان خوش كردم. نامه‌نويس خودم هم شدم، به دختري كه گردنبندي از دانه‌هاي اسپند توي گردن داشت و با آن بازي مي‌كرد.
پسينگاه بود، جزيره بوي نفت و گاز مي‌داد. درياكنار لم دادم و به ماه زل زدم كه امروز خبر پا گذاشتن انساني روي آن پخش شده بود. يكي آمد و گفت: «هي، كارگران همه اعتراض دارند به كم‌بودن دستمزد و حق و حقوق‌شان. دارند گروه‌گروه نامه مي‌نويسند. بيا براي خودمان هم تو نامه بنويس.»
گفتم: «نامه به كي؟»
گفت: «هويدا.»

بوم‌واژگان: 
٭ خوش‌نشين: رعيت. كسي كه تملك خانه‌اش متعلق به خان بوده و براي او كار مي‌كند. 
٭ كلُوت: نام نخلي‌ كه بسيار بلند مي‌شود‌ و خارك آن قرمز و خرمايش سياه و گرد است.
٭ زرده شام: غروب 
مهدوسما Mahdusmã: موجود خيالي هيولامانند كه مردان را به جرات‌داشتن مي‌طلبد. مردآزما 
گنوك: ديوانه، مجنون

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون