گفت: «انت المليح» از من خوشش آمد
داربست
جواد قاسمي
- داشتيم لولههاي سقف اتاقك رو مهار ميكرديم، صداي شليك بلند شد. شليك بعدي، شليك بعدي. قفل كرديم. تا بجنبيم درگيري شد. چندتايي گلوله به لوله مهار و شمعِ مايل خورد و كمانه كرد. برج ديدباني راه انداختيم سنگرهاي پشت صخرهها بياد توي تيررس؛ حالا راه نيفتاده، داشت از چنگ ميرفت.
- گفتي خدمت كجا بودي؟
- مريوان كردستان.
- آها...
- آقايي كه شما باشي، به رگبار بستند. سربازهاي پايينِ داربست پريدند سمت جيپ. سرگروهبانِ انزليچي تند نشست پشت فرمان جيپ بيآينه و گازشو گرفت و همراه سربازها دررفت. من موندم و داربستِ نصفهنيمه و گرد و خاك جيپ. از بالاي برجك سه چهار متري سريدم. تارزانبازي جواب نميداد، با همه مهارت زمان كم آوردم، جيپ زوزهكشان از خاكي چسبيده به دره عميق و بيانتها پيچ خورد پشت تپهاي و از آن فقط غباري ديده ميشد. دستپاچه برگشتم بالا. اتاقك برجك هنوز كفكوبي نشده بود. جابهجا ديد داشت، جايي نبود براي استتار. گفتم برگردم پايين، برنگردم؟ شده بودم تك اسيرِ باقيمانده. صداي برخورد گلوله با لولهها بلند بود. نقطهنقطه داربستِ فولادي جرقه ميزد. با اين دست چسبيدم به داربست و اينيكي را دادم هوا: شليك نكن… نزن… تخمسگ... نزن...
داريوش ريش دو سه روزهاش را خاراند: آقايي كه شما باشي، اسارت به يكسال نكشيد، قطعنامه ۵۹۸ و الان هم كه در خدمت شما.
و خنديد، بلند و بريده بريده.
عاشور گفت: خدمت از ماست، داريوشِ آزاده. افتخار دادي به بانك ما.
داريوش صدايش را كلفت و خشدار كرد: شكرا جزيلا يا اخي. هناك بعض الامل.
خانم رييس گفت: واسه همينه كه بهتون ميگن دو حنجره؟ شنيدم استاد تقليد صدا هستين.
داريوش گفت: ما كلا مقلديم خانوم.
عاشور مشغول فرسودهكشي اسكناسها گفت: بعدش هم كه امتيازِ آزادگي و استخدام بانك؟
داريوش گفت: من هميشه گفتهم خدمتي كه صدام توي اون يكسال اسارت به من كرد، پدرم توي نوزده سال قبلش نكرد. اسير نشده بودم، بعدِ خدمت هنوز آويزانِ داربست بودم، البته اگه تا حالا كمرم خرد نشده بود.
حرف را نيمه گذاشت و رو كرد سمت خيابان. اولِ صبح بود و هنوز سر و كله مشتريها پيدا نبود. بساطِ راسته ماهيفروشها اما به راه بود. آسفالت و پيادهروِ شنبهبازار خيس بود از باران ديشب.
خانم رييس سر توي زونكنِ دسته اسناد گفت: داربستي هم شغليه ها.
داريوش از خيابان روگرداند سمت خانم رييس: شغله؟ عالم و آدم روي داربسته خانوم.
چشمهاي خانم رييس درشت شد و خيره ماند به داريوش. عاشور قهقهه زد و كوبيد روي ميز: اينم بگيد من يادش دادم.
در باز شد و جوانكي پيراهن تيم ملوان به تن، يك پا بيرون يك پا تو، پرسيد: ببخشيد بانك تجارت كجاست؟
خانم رييس بيحرف و با دست انتهاي بازارچه ماهيفروشها را نشانش داد. از دور آرم و چراغ نئون سردري بانك تجارت سوسو ميزد توي باران.
داريوش از بالاي ديوارك شيشهاي بين دو باجه موبايلش را گرفت رو به عاشور: به اين ميگن داربستِ معلق. عمرا سرتاسر اين شهر كسي بتونه رو طبقه چهارِ ساختموندار معلق ببنده.
عاشور گوشي را دست گرفت، تصوير كهنه و سياه، سفيد را درشت كرد؛ ساختمان نيمهكاره آجري و شبكه داربست و جوانكي با پاهاي آويزان از دو سوي داربست؛ يك دست داربست را سفت بغل داشت و كف دست ديگر رو به عكاس: اين تويي؟
تا خانم رييس برسد داريوش چيزي پراند و دوتايي زدند زير خنده .
خانم رييس رسيد بالاي سرشان: ببينم... ببينم...
ديد و گفت: آخه كمربندي، كفشي، كلاه ايمنياي!
عاشور گفت: اگه كفش و كلاه داشت، آويزون داربست نميشد كه رييس.
داريوش گوشي را پس گرفت: شماها تا حالا راجع به داربست فكر كردين؟ ميخواي عروسي بگيري توي فضاي باز، الو داربست. از حج برميگردي، از جبهه برميگردي، حاجي و آزاده سرافرازي، الو داربست. زبانم لال ميميري، سوم و هفتم و چهلم، الو داربست. زهرماري ميخوري، سكوي شلاق، الو داربست. ميخوان موعظه كنن، داربستِ پلهدار. هوا باروني بشه، داربست با سايهبان. تبليغِ زمان و مكان سخنراني، داربستِ درِ آهني مصلي. تقويم بازي ملوان توي ليگ برتر، داربستِ وصل به حفاظِ پلِ انزلي. ايستگاه صلواتي راه بندازن، داربست مسقف. اصلا فكر كردين دهه فجر و محرم و صفر و شعبان و رمضان بيداربست راه نميافته؟
عاشور كه با فرچه، خاك چشمي پولشمار را ميگرفت گفت: آئووووو! همين فرمون بري، ميرسي به اينكه خلقت آدم و حوا هم روي داربستِ شركتِ شما بود.
بعد توي چشمي دستگاه فوت محكمي كرد و گفت: شنيدم دوران اسارت هم داربستي بودي؟
داريوش كت را درآورد و آويزان پشتي صندلي كرد: آقايي كه شما باشي، همون اولِ اسارت توي محوطه خاكي اردوگاه، افسر عراقي چيزي گفت به عربي و مترجم پرسيد: بالاي داربست چه ميكردي؟ گفتم: رفته بودم هواخوري. تا ترجمه كرد، افسر امان نداد، چنان چكي زد كه گوشم سوت خمپاره شصت كشيد. پرسيد: عضو تيم شناسايي بودي؟ گفتم: شناسايي چي؟ ترجمه كرده نكرده چك بعدي. پرسيد: سرباز نيروي دريايي بودي؟ نگاهش خيره طرحِ لنگرِ زيرپيرهنم بود. عشق به تيم ملوان رو چهجوري بايد به يك افسر كلاهكج توضيح داد؟ گفتم: بابا من فقط داربندم، حالا تو هي بزن. نزد. خنديد. گفت: انت المليح. از من خوشش آمد. بنا شد مِنبعد براي اونا دار ببندم.
داريوش گرم خاطره بود كه در باز شد. مردي آمد توي بانك. بارانياش را تكاند و مستقيم رفت سمت داريوش: ارز مسافرتي دارين شما؟
داريوش كه از خاطرهگويياش باز مانده بود پرسيد: سياحتي يا زيارتي؟
مرد گفت: زيارتي.
داريوش گفت: نه.
مرد گفت: يعني چي؟ فقط سياحتي دارين؟
داريوش گفت: نداريم كلا.
مرد گفت: پس چرا پرسيدي؟
داريوش گفت: همين جوري.
مرد زير لب چيزي گفت و از بانك خارج شد.
داريوش خيره مانده بود به روبرو و به جايي كه مرد ديگر نبود و تكرار كرد: ارز زيارتي.
خانم رييس گفت: جالبهها؛ اين همه روز كسي دنبال ارز نمياومد.
عاشور كه از ميانههاي گفتوگوي داريوش و مرد خودش را مشغول كرده بود، نوار چاپگر دستگاه پرفراژ را عوض كرد و گفت: از بركات حضور حضرت داريوشه ديگه.
درپوش پرفراژ را جا زد و باز گفت: خب، داشتي ميگفتي. پس اونجام شدي داربند.
داريوش برگشت و چند ثانيه خيره ماند به عاشور. بعد از سر گرفت: بعله، سرنوشت ما انگار گره خورده با دار و داربست. آقايي كه شما باشي؛ لول بنرِ چندمتري صدام را دادند دستم علم كنم. تجهيزات ريختن؛ ابزارآلات و بست و اتصالات و پايه مهار و دستك و ميله شكاف و عكس قدي بزرگ: قائد الامه، سيف لكل العرب و تاج علي روس الروافض، ظلالله. نفهميدم كدوم شيرپاكخورده، نصفهشب دسته «ظ» ظلالله رو برداشت. عاشور تو ميدوني استخبارات يعني چي؟ من كه آخرش نفهميدم ضِ بيدسته و بادسته چه توفيري داره. خيلي دلم ميخواست بدونم كار كيه. كسي نم پس نداد و كلِ اردوگاه يكماه اسيرِ استخبارات شد.
داريوش به اينجا كه رسيد ديگر ادامه نداد. باز خيره خيابان شد. چراغهاي پل شنبهبازار روشن مانده بود. عاشور هم چيزي نپرسيد. سكوت شد.
خانم رييس فضا را عوض كرد، پرسيد: دفتر شما محله ميانپُشته نبود، روبروي درِ استاديوم؟
داريوش چشمها را تنگ كرد: اون داربستِ آسمان بود. اونوقتها توي انزلي فقط ما بوديم و داربست آسمان. رقيب بوديم ديگه، ما كنجِ پايينِ داربستهامون يه ورق آهني سي در هفتاد ميزديم براي اسم و شمارهتلفن. داربستِ آسمان بنر ميزد به چه بزرگي براي تبليغاتش. چندبار خبر رسيده بود كارگراشون از داربست ما بالا رفتن. ميرفتيم چفت و بستها رو چك ميكرديم، همهچي سالم بود؛ پرده و بنر و تصوير. گفتيم دروغه لابد. تا كه كاشف به عمل اومد تمامِ پيششمارههاي تلفنمون از دو به سه دستكاري شده؛ با چه مهارتي و چه خطي و چه رنگي! داستانِ زنگنخوردنها و كسادي بازار دراومد. بهش پيغام دادم كه دارم برات، حالا ببين كي بشه. كه سرباز شديم و اسير شديم و قسمت نشد تلافي كنم.
داريوش باز دست از تعريفكردن كشيد و رويش را كرد سمت خيابان. ماشين شاسيبلندي از پل خلوت شنبهبازار پرشتاب رد شد. آب باران از زير لاستيكهاش پاشيد به نردههاي پل و فواره زد توي رودخانه. داريوش گفت: اين شعبه هميشه اينجور خلوته؟ كاري چيزي نيست بزنم بيرون؟ چكهاي واگذاري مشتري چيزي نمونده براي وصول؟
خانم رييس با سر و چشم به عاشور اشاره كرد. عاشور رفت سمت صندوق: داريوشخان شخصيت شما اجلّه از وصولِ چك قربان.
داريوش چكها را از عاشور تحويل گرفت: ايشالا خدا نصيب كنه قسمت بشه جنگ، تا اجل بياد دستت.
عاشور گفت: اتفاقا اين چكهاي تجارت رو كه ميبري براي وصول، آقاي صدرايي رييس جديد بانك تجارت هم آزادهست.
خانم رييس پريد ميان حرف عاشور: كل هيكلش يه طرف، زبانش يه طرف. با همين چربزباني قاپِ مشتريهاي شعبه ما رو دزديده؛ از ماهيفروشها گرفته تا علافها.
داريوش كت تن كرد و رفت و بيست دقيقهاي شد تا برگردد. دمِ در كف دستي كشيد از پيشاني تا فرق سر و آب موهاي جوگندمي را گرفت. با تلنگري، آب كف دست پشنگههاش پاشيد به درِ سكوريت و كف سراميك.
عاشور فيش واريزي زني چادري را پرفراژ كرد؛ داد دستش و گفت: چيه داريوش؟ برزخي چرا؟
زن مقابل در چادر را روي سر ميزان كرد و رفت بيرون. داريوش پشت هم كفشها را كوبيد به سراميك و آبشان را گرفت: تحويلدار ميگه كارت ملي. ميگم همكارِ شمام. ميگه بفرما پيش رييس تاييد كنه. آخه نادان، رييست دستگاهِ تشخيصِ همكاره؟ رفتم پيش رييسش.
داريوش رفتناي سمت پيشخوان، دست به سينه، با حنجره دوم اداي رييس تجارت را درآورد: تصدقت بشم. ارادت دارم خدمت شما. منت بذار يه چايي مهمون ما، تا من به هواي تاييديه عرض ارادتي خدمت رييس شما داشته باشم.
برگشت به حنجره اول و رو به رييس: زنگ زد به شما؟
خانم رييس گفت: آره، مثلا خواست استعلام بگيره. گفتم بهش تحويلدارِ رزروِ ماست و جاي يكي از بچهها يكي دو روز اومده اينجا.
داريوش گفت: مرتيكه خائن، خودشو زد به اونراه. دارم براش. ازم كارت شناسايي ميخواد. ما خرمشهرو پس گرفتيم كارت شناسايي نداديم.
عاشور گفت: تو كه گفتي مريوان بودي.
داريوش گفت: حالا هرجا. اون خودش بهتر ميدونه.
عاشور گفت: اون كيه؟ نكنه مريوان هم نبودي و ...
داريوش پريد توي حرفش و از خانم رييس پرسيد: اگه من حالِ اين بشر رو بگيرم از نظر شما مشكلي نيست؟
عاشور طوري كه خانم رييس نشنود چشمكي رفت: از خداشه، ببينم چه ميكني. هم فاله هم تماشا هم تلافي. از وقتي اين بابا اومده، شعبه ما توي همين يكسال كلي افتِ منابع داشته. نصفِ سماكها و كل فروشها يا از بانك ما رفتن يا بيشترِ كاركردشون را بردن اونجا.
داريوش منتظر فتواي رييس نشد، دست كرد توي كيف چرمي و سيمكارتِ گوشي را عوض كرد: دوست دارم اين يكي دو روزه كه اينجام خاطره بذارم براتون.
شماره گرفت. صدايش را داد سمت حنجره دوم: داربست آسمان؟ جناب خندان؟ بهبه، تصدق شما، صدرايي هستم، بانك تجارت. بله بله ارادت دارم. خانواده بهترند؟... عزيزجان خدمت شما عرض شود، شعبه ما دوتا ماشين جايزه قرعهكشي… چي؟ نه نه، اسم شما… نه نه…
داريوش دست و گوشي را از خودش دور و خندهاش را جمع كرد: ايشالا دفعه ديگه اسم شما… بله بله… عرض ميكردم، فردا اولِصبح اين ماشينها بايد بالاي سردرِ بانك باشه. قراره از مديريت بيان براي بازديد… بله بله … درِ ورودي بانك… پايهها رو بيزحمت بيشتر بزنين، خيلي قرص و محكم. فاصله بين پايهها نهايت هفتاد سانت… تصدق شما. پس خيالم راحت باشه… از اين سر بانك تا اون سر… فاكتور هم فردا صبح ...تصدق شما. نه نه الان نه ... ساعت كاري مشتري رفت و آمد ...همون بعد از ظهر ... تصدق شما.
خانم رييس خودكار به دهن، زل زده بود به داريوش. داريوش قطع كرد و گفت: چيه خانوم؟ جنگ جنگه، هر ابزاري هم مجازه.
عاشور چشمهايش ميخنديد و دهنش گشاد مانده بود. گفت: يعني اگه فرماندهي جنگ رو داده بودن به تو، همون شش ماه اول دورِ بغداد داربست كشيده بودي، براي ورودي هم يه باجه بليتفروشي علم ميكردي.
عاشور صبح زود خودش را رساند بانك. داريوش از توي شعبه با دست علامت داد. عاشور درِ آكاردئوني را قدِ يك آدم از هم گشود. نيمهتاريك بود، فقط مهتابي سردرِ خزانه روشن بود. عاشور گفت: بابا تو ديگه كي هستي! گفتم نفر اول باشم.
صداي هيسِ كشداري آمد. خانم رييس دست پشت كمر و تكيه به آب سردكن، انگشت گرفته بود روي بيني. عاشور برگشت: چي ميگين شماها؟ نكنه ديشب همينجا گرفتين خوابيدين.
خانم رييس انگشت را نشانه گرفت سمت خيابان. همه زل زدند انتهاي بازارچه سماكان. داربستِ افقي و عمودي و مايل، كلِ ورودي و نماي بانك تجارت را گرفته بود. داريوش گفت: لوله ستونِ اصلي رو درست كاشته دمِ در. ديروز اصرار نميكردم زير بار نميرفت.
از پسِ شبكه عنكبوتي داربست، تابلوي بانك هم به سختي خوانده ميشد. خانم رييس گفت: واااي، چهجوري ميخوان رد بشن؟
عاشور گفت: مگه قراره رد بشن؟ و رو به داريوش گفت: زيادي تند نرفتي؟
داريوش سر و گردن را پيش آورده بود و چشمها تنگ گفت: براي كسي كه جيپ زير پاش باشه و همشهريشو توي جنگ جا بذاره، نه.
عاشور چشمهايش دريده خيره ماند به داريوش. خانم رييس هم زل زده بود به داريوش.
خدمتگزار بانك تجارت رسيد. پرايد را پارك كرد و پياده شد. زل زد به داربست، نگاهي به دور و بر انداخت. زل زد به داربست، نگاهي به دور و بر انداخت. زل زد به داربست، باز نگاهي به دور و بر انداخت.