فال كولي
سايه سنگ بر آينه خورشيد چرا؟
خودمانيم، بگو اين همه ترديد چرا؟
نيست چون چشم مرا تاب دمي خيره شدن
طعن و ترديد به سرچشمه خورشيد چرا؟
طنز تلخي است به خود تهمت هستي بستن
آن كه خنديد چرا، آنكه نخنديد چرا؟
طالع تيرهام از روز ازل روشن بود
فال كولي به كفم خط خطا ديد چرا؟
من كه دريا دريا غرق كف دستم بود
حاليا حسرت يك قطره كه خشكيد چرا؟
گفتم اين عيد به ديدار خودم هم بروم
دلم از ديدن اين آينه ترسيد چرا؟
آمدم يك دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد اين سور شب عيد چرا
قيصر امينپور