باد شناسنامههايمان را برد!
اميد مافي
ميان آن همه تابستان، ميان آن همه ياس و ياسمن، ميان شربت بهليمو و شليل صادراتي، چقدر خدا خدا كرديم كه تموز چمدانش را ببندد و با رفتنش پايان فصل گرم را نقطه بگذارد تا ما در حالي كه خرمالو را جاي زردآلو مزمزه ميكنيم با تماشاي بر باد رفتن فصل دوم سال بال دربياوريم. حالا پاييز نيمه رسيده و دارد در آينه قدي، گيسوان بلندش را شانه ميكند، ما اما رميده از خيابانهاي شلوغ به خانه برميگرديم و به بچههاي كوچكي كه در آستانه جواني، همپاي باد هروله ميكنند، ميانديشيم و از اينكه دنيا در اين وقت سال بوي نارنگي ساري را نميدهد، غمگين ميشويم.
مثل اينكه قرار بود با برگريزان اين حوالي، ما ناگهان به شكل كبوتري شويم و بالهايمان را بگشاييم و همپاي طيارهها در آبي زلال پرواز را تجربه كنيم، اما با اين سگرمههاي در هم رفته، اين خندههاي خشكيده و اين صورتهاي عبوس، قناري روياهامان شكسته و تكيده در قفسي به قدر يك ارزن، خواندن را از ياد برده تا دشت در طرفهالعيني حريم شورهزار و دريا با همه سخاوتش به جايي براي درد كشيدن و گريستن بدل شود.
نه، نه، اين پاييز سر سازگاري با ما را ندارد و نه بوي مدرسه و كلاس و گچ و تخته سياه و نه شميم ماه با آن ململِ طلايي رنگش، سوز سردِ روزگار را از جسممان دور نميكند و ستارههاي مقوايي عزيز را از درخشيدن باز ميدارد.
كاش ميشد در ميان رطوبت شببوها، چشمهايمان را در چشمهها جا بگذاريم و شناسنامههايمان را به دست باد نابلد بسپاريم و تمام پاييز و زمستان را بخوابيم، آن وقت با بيداري در بهار به تماشاي سيب و سركه و سمنو خواهيم نشست و عطر سكرآور نان برنجي را استشمام ميكنيم تا از بيخ و بن يادمان برود كه در فصلهاي هاشور خورده چگونه ابرها با شمشيرهاي آخته تاختند و دست افشاني شورانگيز فصلهاي سرد را به وقت گلِ نِي موكول كردند.
راستي كاش ميشد در اين پاييز سترون كه خش خش برگها عشق را به ارمغان نميآورد كمي آهسته قدم برداريم تا چيني نازك تنهايي هيچ تنابندهاي در گرگ و ميش هوا تّرك برندارد و برادههاي صيقل نيافته آرزو، بيرحمانه دلها را نسوزاند...
دلتنگي خيابان شلوغيست
كه تو در ميانهاش ايستاده باشي
ببيني ميآيند
ببيني ميروند
و تو همچنان ايستاده باشي!