دمي بيدلانه - 8
كيش بيخودي
مهرداد مهرجو
چه سِحر آيينهپردازي به روي كار ميبينم به خود واكردهام چشم و جمال يار ميبينم بيدل
در عرفان ايراني-اسلامي وجود انسانها و هر آنچه جز خدا، وجودي عاريتي و مجازي و وجود حقيقي وجود خداوند دانسته ميشود. عارفان و سالكان برآن بودهاند كه نميتوانيم «وجود» را به همان معنايي كه به خدا نسبت ميدهيم به آنچه جز او نسبت دهيم. به بيان سادهتر در دو گزاره «انسان وجود دارد» و «خدا وجود دارد»، اصطلاح «وجود» يك معنا و يك شدت ندارد، بلكه وجود انسان در مرتبهاي به مراتب پايينتر از وجود خداوند قرار دارد. به تعبير سعدي: «با وجودت ز من آواز نيايد كه منم»؛ يعني در جايي كه تو وجود يافتهاي من نميتوانم اظهار وجود كنم. مطابق چنين نگرشي هستي انسان عاريتي و فرع بر هستي حقيقتي ماورايي است. از اين حيث به باور عموم عارفان هوشمند كسي است كه وجود حقير خود را در آن وجود برتر محو كند. به بيانِ مولانا:
«آن نفسي كه باخودي، خود تو شكار پشّهاي/ وان نفسي كه بيخودي، پيل شكار آيدت»
دوگانه «بيخودي» و «باخودي» كه در اين بيت مولانا سربرآورده است، با بحث ما همسويي پررنگي دارد. «بيخودي» متضمن از خود بيخود شدن سالك در برابر آن وجود برتر و در عرفان اسلامي دست يافتن به مرتبه «فناء فيالله» است. «أناالله» حلاج، «ليس في جُبتي سِويالله» بوسعيد، «سبحاني ما اعظم شأني» بايزيد، نمونههايي از اين «بيخودي» يا «فناء فيالله» به حساب ميآيند. چنين است كه بوسعيد طبق گفته محمد ابن منور و ديگر مقاماتنويسان، هيچگاه خود را با ضمير «من» خطاب قرار نميداده است؛ بلكه به خود «ايشان» يا «او» ميگفته است:
«او [بوسعيد] هرگز (من) و (ما) نگفته است. همه (ايشان) گفته است.» (چشيدن طعم وقت، ص126)
اين نوع جهانبيني يكي از محوريترين مشخصههاي انديشگاني بيدل نيز به حساب ميآيد. در بيت مورد بحثمان بيدل به جايي رسيده كه وقتي به خود مينگرد جمال يار را مشاهده ميكند. اهميت اين موضوع نزد بيدل چنان است كه او كيش خود را كيش از خودرفتگي ميخواند و با طنزي حافظانه خطاب به مدعيان عرفان ميسرايد:
«دويي در كيش از خودرفتگان كفرست اي زاهد/ من و محو صنم گشتن، تو و ياد خدا گفتن»
بسياري از زيباترين سرودههاي بيدل را ميتوانيم ذيل اين جنس «بيخودي» و خود را محو در وجود جان جهان خواستن قرار دهيم. براي مثال بيدل در بيت اعجازگونه زير وجود خود را چنان محو در آن وجود رازوار و حقيقي ميداند كه ميگويد من در حال سوختنم؛ اما بوي سوختن تو ميآيد:
«نميدانم چه نيرنگ است برق ديرستان الفت را/ كه من ميسوزم و بوي تو ميآيد ز داغ من»
اين يگانگي و يكي شدن وجود عاشق در وجود معشوق در اين بيت دلانگيز به زيبايي هر چه تمامتر تصوير شده است. بايد درنظر گرفت اين جهانبيني محدود به عرفان اسلامي نيست. براي مثال مولف و عارف بينشان كتاب ابرهاي ندانستن و اندرزهاي سر به مهر كه در زمره عرفان مسيحيت قرار دارد، بيخودي عارفانه را چنين به تصوير كشيده است:
«اين آن چيزي است كه پروردگار ما برآنست ما را بياموزد آنگاه كه ميگويد، (اگر كسي را ميل آن است كه در پي من روان گردد، خويشتن را رها كند.) چنين است كه گويي ميگويد: (اگر حقيقتا ميل آن داريد كه در من، در رداي بلند و بركشنده عشق ابدي، پوشانده شويد، خويش را از خويشتن عريان سازيد.)»
بيخودي در افق جهان جديد
در جهان مدرن اين نوع جهانبيني بهواسطه انسانگرايي (اومانيسم) و غلبه يافتن تفكر سوبژكتيويستي، اگر نگوييم منسوخ گشته است، جز در ذهن و ضمير كساني كه در حال و هواي جهان سنت دم ميزنند (نظير علامه طباطبايي)، معنادار نيست. در جهان مدرن سوبژكتيويسم دكارتي يا اصالت سوژه (من انسان) محوريت مييابد. انسان محور و مركز عالم است و جهان جز تصويري كه انسان از آن ميسازد حقيقتي ندارد. در چنين جهاني دعوت انسانهاي جهان سنت به از خود برآمدن و بيخودي كردن افسانهاي بيش نيست. حتّي بيشتر نوانديشان ديني كه به مساله «بيخودي» و «باخودي» پرداختهاند، از «بيخودي عارفانه» با لحن و بياني انتقادي سخن گفته و بناي معنويت جديدي را كه از آن سخن ميگويند بر «باخودي» نهادهاند. براي مثال از نوانديشان ايراني علي شريعتي و از نوانديشان غيرايراني اقبال لاهوري منتقد آن جنس بيخودي بودهاند. شريعتي به بيخودي عارفاني چون حلاج خورده ميگرفت. اقبال نيز بناي تصوف خود را بر «باخودي» مينهد. به بيان عبدالكريم سروش:
«شعر اقبال را بايد راوي (خودگري) و (نافي بتگري) دانست. (خود) فربهترين عنصر شعر اقبال است و اگر او را باني (تصوف نوين) بايد خواند، هم از اين روست.»
عدهاي ديگر از نوانديشان معاصر از جمله سروش دباغ ضمن نقد كردن «بيخودي»، تفسيري روانشناختي (سايكولوژيك) از اين مفهوم به دست ميدهد. او با اين شيوه بيخودي را معادل رهايي از خود كاذب و باخودي را گرفتاري در آن معنا كرده است. معنايي كه از مراد عارفان فرسنگها فاصله دارد. با اين توضيحات ميتوانيم بار ديگر تاكيد كنيم كه در جهان كنوني مفاهيمي نظير «استحاله در معشوق» و «فناء فيالله» كه در جهان سنت محوريت داشتهاند، در جهان مدرن منسوخ يا صرفا مضمون شاعرانهاي به حساب ميآيد. براي مثال محمد زهري با استفاده از همين مضمون پرتكرار در عرفان سنتي، ميگويد:
«به هر چه از تو به جانم رسد، / نينديشم؛ / كه من ز خويش جدا هستم و، / (تو) هستم من.» (براي هر ستاره، ص۳۶۰)
طرح مساله
غرضم از بيان توضيحات بالا طرح چند پرسش اساسي است. اكنون ما با غزلي از بيدل كه ستايشگر بيخودي است، سر و كار داريم. آيا بايد اين غزل را همچون كساني كه پيشتر از موضع آنها سخن گفتيم، با بينشي انتقادي بررسي كنيم يا مباني فكري بيدل را در ستايش بيخودي و كوفتن باخودي بپذيريم؟ چنين شعرهايي چه نسبتي با امروز ما دارند و اساسا چه نيازي به خواندن آنها داريم؟
پاسخ دادن به چنين پرسشهايي بسته به هستينگري و گشودگي يا فروبستگي افراد به ساحت قدسي هستي متفاوت است. كساني كه براي هستي حقيقتي ماورايي و استعلايي متصورند، درباره آن به گونهاي و كساني كه هستي را فاقد شعور و حقيقتي ميپندارند، به گونهاي ديگر ميانديشند، اما به طور كلي چنانكه اشاره شد، در جهاني كه از «مرگ خدا» خبر ميآورد، سخن گفتن از حقيقت استعلايي هستي و... به طنزي ميماند. از اين جهت در نگاه اول چنين به نظر ميرسد كه خواندن اين شعرها وقت به باد دادن، يا اگر نه، صرفا به قصد حظ بردن از جنبه زيباييشناختي سخنور نادري چون بيدل صورت ميبندد. اما اگر قدري دقيقتر به موضوع و كنه پرسش بينديشيم و نقدهاي فيلسوفاني چون هايدگر را به سوبژكتيويسم دكارتي به ياد بياوريم، درمييابيم كه بايد درباره اين موضوع با احتياط بيشتري سخن بگوييم. از نظر هايدگر تاريخ فلسفه غرب، تاريخ بسط سوبژكتيويسم و غفلت از اقليم وجود است. او به دنبال برانداختن طرح تفكري غير سوبژكتيويسم بود. انسان از نظر هايدگر عين نياز به ابژه (جهان) و نسبت به آن فقر ذاتي دارد. به بيان سادهتر، سوبژهاي كه انسان است بدون ابژه يا جهان متصور نيست. اين دعوت هايدگر به رويگرداني از موجودانديشي به وجود، بر وايت بعضي از شارحان هايدگر از جمله هانري كربن، احمد فرديد، بيژن عبدالكريمي و... نسبتي با آراي ديني و عرفاني ما دارد. براي بسط اين مطلب، گذشته از انتقادهاي هايدگر به افلاطون، ميتوانيم با كمي سهلانگاري اشارتي به تمثيل غار مثل افلاطون كنيم: اگر حقيقت هستي را آفتابي تابان فرض كنيم كه بر زمين ميتابد، ما انسانهايي هستيم كه مشغول سايهها شده و از آن آفتاب تابان و حقيقت هستي غفلت ورزيدهايم. دعوت افلاطون به رويگرداني از سايهها و ديدن آفتاب است. كساني نظير كربن و عموم فرديديها دعوت هايدگر را به رويگرداني از موجودانديشي به وجودانديشي، دعوتي استعلايي و به بيان سادهتر دعوت به مأوا گزيدن در ساحت قدسي هستي ميدانند. از اين حيث آنها ميان اين دعوت هايدگر، با ميراث ادبيات فارسي رابطهاي سفت و سخت متصورند. اگر بخواهيم مشخصا از دوگانه بيخودي و باخودي سخن بگوييم، ميتوانيم باخودي را به تعبير افلاطون مشغول سايهها بودن و غفلت ورزيدن از آفتاب حقيقت يا به تعبير هايدگر، غفلت از وجود و در مقابل، بيخودي را پرداختن به وجود بدانيم. پيداست ما تا وقتي كه يگانه شيوه شناخت جهان را تفكر سوبژكتيويسم بدانيم، نميتوانيم مراد شاعراني چون بيدل از دعوت به «بيخودي» را درك كنيم. اگر به تبع متفكران و شرقشناساني چون هانري كربن «نيل به وجود» را در انديشه هايدگر همعنان با دست يافتن به «مقامي از حضور» بدانيم(1)، بيشك به فهم تازهاي از «بيخودي» در عرفان خواهيم رسيد و آن «مأوا گزيدن در ساحت قدسي هستي» است. لازمه
به رسميت شناختن اين نوع جهانبيني، بيرون جستن از كمند تاريخگرايي و جُستن حقيقتي فراتاريخي است.
پاورقي
1- رك: بيژن عبدالكريمي، هايدگر در ايران، ص126