مگر دلش نميخواست فراموشي بگيرد؟
و يك ليوان تاجالملوك
الهام شهيري پارسا
پيرمرد ليوان چايش را برداشت. پرده را كنار زد و به روي تراس رفت.
روي صندلي حصيرياش نشست. ساعت جيبياش را درآورد: ۴ را نشان ميداد. باد خنكي ميوزيد و به صورتش ميخورد. تراس حدود شش متر بود و هيچ شيء تزييني در آن به چشم نميخورد. به رقص بخار چايش در هوا خيره شد.
از جايي كه نشسته بود پنجرهاي چهارخانه در زاويه ديدش بود. درست روبهرويش، دو آپارتمان چهار طبقه كنار هم. طبقه چهارم يك پنجره، پردهاش كشيده شده بود. پنجره خانه كنارياش آشپزخانهاي را نشان ميداد. زني كنار گاز ايستاده بود و سيگار ميكشيد. زن هر روز به كنار گاز ميآمد. گاز را روشن ميكرد بدون آنكه چيزي رويش بگذارد و سه سيگار پشت سر هم ميكشيد. طبقه سوم پيرزني داشت به گلهايش آب ميداد. هر روز روي تراس ميآمد و به چهار گلدانش آب ميداد و گويي با آنها صحبت ميكرد.
دو تا پنجره آن طرفتر زن و شوهري يكديگر را در آغوش گرفته بودند. آنها يكديگر را ميبوسيدند. با يكديگر تلويزيون تماشا ميكردند و با هم شام ميخوردند.
جرعهاي از چايياش نوشيد. سيگارش را از جيب كتش درآورد و آتش زد. سيگار پشت سيگار. جرعه ديگري از چاي نوشيد.
به زني كه كنار اجاق گاز ايستاده بود، نگاه كرد. به كف آشپزخانه زل زده بود و سيگار ميكشيد. با خودش فكر كرد چه چيزي ميتواند كسي را اينگونه به فكر فرو ببرد. شايد به تازگي فرزندش را از دست داده باشد. يا اينكه همسرش به او خيانت كرده باشد. فكر كرد كه هيچوقت فرزندي نداشته و از اين امر ناراحت نبود.
حواسش را به سمت پيرزن پرتاب كرد. با آبپاش روي گلهايش آب ميپاشيد و با دستمال كوچكي خشكشان ميكرد. اين كار را با دقت تمام انجام ميداد.
فكر كرد آخرين بار كي روي چيزي جز رمانها و داستانهاي كوتاهش اينچنين با دقت تمركز كرده بود.
چيزي به خاطر نياورد. به پنجره بسته نگاه كرد. هميشه پردهاش كشيده بود. دلش ميخواست بداند چه كسي آنجا زندگي ميكند. البته گاهي ميديد كه دستي گوشه پرده را آرام كنار ميزد؛ اما باز هم موفق نميشد آن سوي پرده سفيد را ببيند.
با ديدن آن زن و شوهر دلش خواست به آنا فكر كند.
آخرين باري كه او را ديد بيستوهفت سال سن داشت و آنا بيستوچهار سال.
بالاي سر آنا كه خيس باران بود چتر گرفته بود. همديگر را براي آخرين بار بوسيدند.
آنا براي هميشه با خانوادهاش به انگليس مهاجرت كرد. اوايل به هم نامه ميفرستادند اما بعد از دو سال، ديگر آنا جواب نامههايش را نميداد؛ تا اينكه خبر به گوشش رسيد: آنا نامزد كرده است.
امروز از مطب دكتر يكراست به سمت آپارتمان كوچكش آمده بود. نميدانست غمگين باشد يا نه. هيچ حسي نداشت. روي تراس رفت. آسمان ابري بود. به جملهاي از كتابش انديشيد.
«و آيا بهراستي مرگ آغاز رستگاري نيست؟! اين شهد شيرين كه آدمي آن را در ذهن خودش تلخ پنداشته است. آري كساني از مرگ ميترسند كه چيزي از زندگي نميدانند.»
با خودش فكر كرد كه تمام عمرش يك نويسنده معمولي بوده. افراد خيلي كمي او را ميشناختند. تمام طول زندگياش دلش ميخواست نوشتههايش، حرفهايش به گوش تمام دنيا برسد.
اما اكنون فكر كرد كه چند نفر كتابهايش را خواندهاند؟ چند نفر او را ديوانه پنداشتهاند؟ چند نفر با خود گفتهاند چه نويسنده خبرهاي بوده؟ هيچ نميدانست. دلش خواست سيگار بكشد. سيگار را بين لبانش گذاشت و آتش زد.
به حرفهاي امروز دكتر فكر كرد. به او گفته بود كه به زودي آلزايمر خواهد گرفت. به زودي دچار زوال عقل خواهد شد. هنوز هم نميدانست چه حسي دارد. احساس كرد حس غالبش بيتفاوتي است. با خودش فكر كرد مگر دلش نميخواسته فراموشي بگيرد؟ از ياد ببرد هر بدي و سختي را كه به او گذشته است. او فقط دلش نميخواست از ياد مردم برود. به خودش نگاه كرد. بيش از اندازه لاغر بود. چندي تغذيهاش هم به هم ريخته بود. تنها چيزي كه از آن غمگين بود، از ياد بردن اين همه كلمهها و جملاتي است كه براي ساختنشان زحمت كشيده بود.
به داخل آشپزخانه رفت، كتري را روشن كرد. از نيمه شب هم گذشته بود. از پنجره به بيرون نگاه كرد. پيرزن در حالي كه يكي از گلدانهايش را در آغوش گرفته بود به داخل خانهاش بازگشت. فكر كرد آيا هنوز شوهرش زنده است؟ شايد فرزندانش خارج زندگي ميكنند و او تنها دلش به گلدانهايش خوش است. پنجره زن و مرد جوان بسته بود. فكر كرد حتما در آغوش هم خفتهاند. شايد به يك پيادهروي عاشقانه رفتهاند. با خودش انديشيد چقدر اين عشقشان دوام خواهد آورد و چند سال ديگر باز هم همينطور عاشق هستند يا نه؟ زن مثل هميشه كنار اجاق گاز ايستاده بود و سيگار ميكشيد. اجاق گاز مثل هميشه روشن بود و چيزي روي گاز نبود. به آن پنجره هميشه بسته نگاه كرد. يك نفر داشت پرده را كنار ميزد. پيرمرد چشمانش را ريز كرد تا در دل شب ببيند بالاخره چه كسي را خواهد ديد. پرده سفيد كنار رفت اما باز موفق به ديدن چيزي نشد. شايد يك قاتل فراري آنجا پنهان شده است. شايد زن يا مردي است كه از نور متنفر است. شايد افسردگي دارد. كتري سوت ميكشيد. يك پلاستيك از كشو درآورد. يك گل با گلبرگهاي بنفشِ گياه تاجالملوك كه دوستش از آفريقا برايش آورده بود تا پيرمرد براي تنظيم ضربان قلب و فشار خونش از آن استفاده كند. گفته بود خيلي سخت پيدايش كرده. از خواص دارويياش گفته بود و اينكه آرامبخش است و تاكيد كرده بود كه شصت ميليگرم از آن در هر دوز كافي است و مصرف مقدار زيادش خطرناك است.
پيرمرد چند گلبرگ را جدا كرد و داخل قوري انداخت. ريشهاش را بريد و آن را هم اضافه كرد. قوري را از آب جوش پر كرد و گذاشت روي گاز تا دم بكشد. بعد ليوان را از تاجالملوك دم كشيده پر كرد و به تراس رفت. روي صندلي حصيري قهوهاي نشست. هر چهار پنجره بسته بودند. هوا تاريك شده بود و نم باران ميزد. ليوان را تا نزديكي لبش بالا برد. كمي مكث كرد و سپس ليوان را تا انتها سر كشيد. چشمانش را بست و همانطور كه داشت خوابش ميبرد، به فردا فكر كرد. فردا سهشنبه بود و طبق معمول زن جوان خدمتكار بايد صبح، سر ساعت مقرر زنگ خانه را به صدا درميآورد؛ بعد او در را باز ميكرد و زن ميآمد بالا و خانه را برايش مرتب ميكرد و لباسهايش را ميشست و... اما كسي چه ميدانست! شايد صبح اين سهشنبه با هميشه فرق ميكرد. شايد اينبار كسي نبود در را به روي زن باز كند و او با كليد زاپاسي كه از پيرمرد گرفته بود، در را باز ميكرد. بعد پيرمرد را در تراس مييافت كه سرش به گوشهاي از صندلي خم شده بود و دستش آويزان بود. ليواني هم روي زمين افتاده بود. حتما زن جوان خدمتكار با ديدن آن وضعيت هول ميشد و سريعا با اورژانس و بعد پليس تماس ميگرفت.
آنوقت شايد نامش توي تيتر روز بعد روزنامهها ميآمد. لابد مينوشتند آقاي كوروش كيانفر، نويسنده، شصتوهشت ساله، در آپارتمان كوچكش بر اثر خفگي جان داده و يادآوري ميكردند كه هنوز اطلاعاتي درمورد چگونگي مرگ او در دست نيست.
گروه هنر و ادبيات| الهام شهيريپارسا متولد 1375 مشهد است. او كه دانشآموخته مترجمي زبان فرانسه از دانشگاه فردوسي مشهد است، نوشتن را در سالهاي نوجواني آغاز كرده و اولين داستانش در نشريه «صبح» دانشگاه فردوسي منتشر شد. او انتشار آن داستان را سبب ايجاد انگيزه بيشتر و جديتر خود در كار نوشتن ميداند. داستانها و ترجمههايي از شهيريپارسا تاكنون در نشرياتي چون بارثاوا، همشهري داستان و كرگدن به چاپ رسيده است.