دمي بيدلانه - 9
تشويش پيدايي
مهرداد مهرجو
«شكستم رنگ و بيرون جستم از تشويش پيدايي/ براي چشمبند هر دو عالم يك فسون كردم». معناي اين بيت در نگاه اول مبهم است و فهم آن بدون در نظر داشتن رابطه دو مصرع ممكن نيست. فضاي كلي بيت بيانگر ستايش دوباره بيدل از بيخودي و باختن وجود خود در وجود معشوق است. تعبير «شكستن رنگ» در سبك نازكخيال كاربرد بسياري دارد. بيدل غزل ديگري نيز دارد:
«تو ميرفتي و من ساز قيامت باز ميكردم/ شكست رنگ تا پر ميفشاند آواز ميكردم»
«شكست رنگ» معادل رنگ از رخ كسي پريدن است كه در زبان معيار نيز رايج است. بيدل در يكي از زيباترين غزليات خود تعبير رنگ از رخ پريدن را به كار برده است.
«به اقبال حضورت صد گلستان عيش در چنگم/ مشو غائب كه چون آيينه از رخ ميپرد رنگم»
افزون بر اين، بيدل شكست رنگ را نوعي اظهار عجز در برابر قدرت خداوند ميداند و از اين حيث آن را مورد ستايش قرار داده است و مخاطب خود را به فراهم آوردن آن سفارش ميكند:
«اي خيالآواره نيرنگ هوش!/ تا تواني در شكست رنگ كوش»
چنانكه از اين دست ابيات بيدل بر ميآيد، او شكست رنگ را نوعي اظهار عجز در برابر خدا ميانگارد. درباره عجز در شعر بيدل در جاي خود بحث كردهايم، در اينجا به ذكر همين نكته قناعت ميكنيم كه عجز از كليدواژهها و مفاهيم مهم انديشه بيدل است. از نظر او انسان بدون خدا موجوديت ندارد و اوج احتياج به اوست، قرآن انسان را به خداوند فقير ميداند. مطابق چنين نگرشي است كه بيدل اظهار عجز انسان در برابر خداوند را مياستايد و معراج آدمي را به خاك افتادن در برابر خدا ميداند.
«فلك در خاك ميغلتيد از شرم سرافرازي/ اگر ميديد معراج ز پا افتادن ما را»
در بيت مورد بحث اين غزل شكسته شدن يا پريدن رنگ، رابطهاي معنايي و مفهومي با «رستن از تشويش پيدايي» دارد. شاعر پريدن رنگ خود را معادل بيرنگ شدن (محو گشتن) و در نتيجه نهان شدن از چشم عالم ميداند. آنچه بر زيبايي اين تصور شاعرانه ميافزايد هماهنگي آن با تعابير چشمبند (شعبده) و فسون (سحر) در مصرع دوم است. به بيان ديگر بيدل اين كار خارق عادت را كه با پريدن رنگش از نظرها محو شده است، نتيجه شعبده و افسون خويش ميداند. «چشمبندي» شعبدهبازي يا انجام دادن كارهاي خارق عادت معنا دارد و در ديوان بيدل چند بار به كار رفته است. از جمله:
«چشمبندي است بهار گل بيرنگي عشق/ ديدن يار مبادا كه شنيدن باشد»
فسون نيز كه از واژگان پركاربرد ديوان بيدل است، باتوجه به اجزا و فضاي كلي اين بيت مفهوم سحر را ميرساند و از اين حيث با تعبير «چشمبند» همسويي معنايي دارد. بيرنگ شدن (رنگ از رخ پريدن) نيز در شعر بيدل و ادبيات فارسي افزون بر معناي متداول آن، متضمن رها شدن از تعلقات اينجهاني و در مقابل، رنگ داشتن به معناي دچار تعلق بودن است:
-«گرفتار دو عالم رنگم از بيرحمي نازت/ اسير الفت خود كن اگر ميخواهي آزادم»
-«از نام اگر نگذري از ننگ برون آ/اي نكهت گل اندكي از رنگ برون آ»
گاه نيز بيدل بيرنگي را به خداوند اطلاق ميكند ناظر به عقيده وحدت وجودي اوست. خدا از نظر بيدل در همه جاي هستي حضور دارد و هر نقش و رنگي را ميپذيرد؛ اما در عين حال به هيچ نقشي محدود و در هيج رنگي محصور نيست.
«دل ز نيرنگ تو خون شد، خرد آشفت و جنون شد/اي جهان شوخي نيرنگ تو، تو بيرنگ چرايي؟»
با اين توضيحات ميتوانيم دريابيم كه مراد بيدل از مصرع نخست اين است كه رنگ روي من به گونهاي پريد كه من محو شدم. به بيان سادهتر، بيدل وجود خود را در وجود معشوق محو ميخواهد و باخودي و پيدايي را موجب تشويش ميداند. درباره تعبير «تشويش پيدايي» ذكر يك نكته ضروري مينمايد. آنچه در اينجا ميتوانيم بپرسيم مراد بيدل از پيدايي چيست؟ چرا پيدايي نزد بيدل تشويشآفرين است؟ متضاد پيدايي يعني پنهان بودن كه بيدل خواهان آن است، چه مفهومي دارد؟
ژان پل سارتر، فيلسوف معروف اگزيستانسيال سده بيستمي، برآن بوده است «ديگري جهنم است» به تعبير دقيقتر، سارتر در نمايشنامه خروج ممنوع از زبان گارسين ميگويد: «ديگري جهنم است». بسياري اين جمله را اساس فلسفه سارتر تلقي كردهاند. اگر از اين دريچه به تعبير «تشويش پيدايي» بيدل بنگريم، به اين نتيجه ميرسيم كه دعوت او بر گريختن از «ديگري» است. اما اگر تعبير بيدل را از دريچه عرفان بررسي كنيم، به نتيجهاي متفاوت دست خواهيم يافت. در عرفان اسلامي چنانكه پيشتر نيز درباره آن بحث كرديم، باخودي سخت نكوهيده است، به تعبير ابوسعيد ابوالخير: «آنجا كه تويي توست دوزخ است» (1) بنابراين ميتوانيم اين بيت بيدل را به دو صورت معنا كنيم اول آنكه براي رها شدن از تشويش، خود را از خود پنهان ساختم. در اين صورت «تشويش پيدايي» همان باخودي در مقابل بيخودي است كه درباره آن در دميبيدلانه شماره8 به تفصيل سخن گفتيم. معناي ديگري كه ميتوانيم از اين بيت استنباط كنيم، اين است كه بيدل خواهان پنهان شدن و دور شدن از انسانهاي پيراموني است و آنها را مسبب رنج و دردهاي خود ميداند. اگر چه چنين نگرشي نه تنها در ديوان بيدل كه در ادبيات فارسي سابقه دارد؛ اما به فرض پذيرفتن اين معنا بايد در نظر بگيريم كه مفهوم آن با «ديگري جهنم است» در انديشه سارتر تفاوتهاي بنياديني دارد و به هيچوجه از يك جنس نيست. آنچه در اين زمينه در ادبيات فارسي ميبينيم، صرفا برخاسته از احساسات عادّي آدمي و ملول شدن از ديگري است، نه يك اصل فلسفي از جنس فلسفه سارتر. سارتر بر آن است كه نفع انسان در تنهايي است و ديگري منافي آزادي فرد است. با اينهمه انسان جز با حضور ديگري نميتواند معنا يا عينيت پيدا كند و چارهاي از حضور ديگري ندارد. اين بدبيني به ديگري جهان سارتر را به جهاني خاموش بدل كرده است.
«اگر بخواهيم با مطالعه آثار سارتر از جمله هستي و نيستياش تصويري از صورت انسانها بكشيم، گويي صورت انسان سارتري فقط چشم دارد و نه گوشي و زباني. رابطه انسانها اساسا به برخورد نگاههايشان برميگردد. جهان سارتري جهاني خاموش است.» (سيما چوبزاده، سايت فلسفه نو)
در مقابل اين نگاه سارتر به هستي، بيدل خلوت گزيدن و كنار گرفتن از ديگري و مشغلههاي ذهني خود را مقدمه رسيدن يا قدم در راه حق گذاشتن ميداند. به بيان ديگر سارتر ديگري را از آن جهت جهنم ميپندارد كه آزادي فرد را مختل ميكند؛ اما بيدل اگر بر تنهايي و خلوتگزيني يا سر به جيب مراقبه فرو بردن تاكيد دارد، آن را مقدمه رها شدن از تعلقات و شنيدن نداي خدا ميداند؛ موضوعي كه تفكر سوبژكتيويستي از درك آن عاجز است.
پاورقي
1. دكترمحمدرضا شفيعي كدكني اين تعبير بوسعيد و سارتر را در كتاب «چشيدن طعم وقت» با يكديگر مقايسه كرده است. (ص53-52) در كنار هم نهادن آن تعبير وامدار تيزبيني ايشانم.