دستانت در خاطرم نيست!
اميد مافي
در ترافيك روح خراش خبرهاي تلخ به پرندهاي شكسته در قفس بدل شدهام. به سختي اينستاگرام را باز ميكنم اما جز سطرهاي منكوب و شرنگ نهفته در كلماتِ آغشته به اعتراض چيزي به چشم نميخورد. «وقفه در مرگ» ساراماگو را براي دومينبار مقابل چشمانم ميگيرم و جهان پيرمرد تمام شدهاي را مرور ميكنم كه هرگز ادبيات را به خدمت ايدئولوژي درنياورد.
من اين روزها در هجوم روزمرّگي تاب ميخورم و بيتاب ميشوم. بيتاب كتابفروشي قديمي آن خيابان اسرارآميز كه وقتي نتوانست به ضرب ماركز و دوراس و اكتاويو پاز دخلش را پر كند، يكشبه كتابهايش را به ثمن بخس فروخت و مغازه را تبديل به كافيشاپ كرد تا شِيك آناناس و نوتلا گلاسه سرو كند و به جاي صداي زخمي فريدون فروغي، تتلو بگذارد. اينگونه شايد مشتريانش را از دست ندهد و پشت پنجرهاي كه مقابل ديوار است خودش را، واژهها را، امريكاي لاتين را و ادبيات جادويي ساحرانش را هزار باره نفرين نكند و در خزان زرد، يك كاسه كلام بو داده بيمغز جلوي مشتريانش بگذارد.
دنيا عوض شده، شهر غمگينتر از آن است كه به ثانيه اكنون براي آينده نقشه بكشد و خوابهاي خوب ببيند. براي اين جماعت خسته جان شمع و كرسي و انار و زنجبيل هيچ خاطرهاي را زنده نميكند، وقتي آسمان رنگ ميبازد، زمين رنگ ميسازد و خداي رنگينكمان به رنگش مينازد.
اينجا در پيادهروهاي قديميترين خيابان شهر پرندهها بيهيچ بادي ميلرزند و دمادم بُغ ميكنند تا باور كنيم طفلي به نام شادي ديري است گم شده و تقويمها در برگريزانِ مغبون، شماره روزها را فراموش كردهاند.
با اين همه هنوز اندك بهانههايي براي جا نماندن از قطار زندگي يافت ميشود. يكي همين سمفوني نفس نفسهاي پيرمرد همسايه و زنش در سراشيبي خاموش كوچه، وقتي دست در دست يكديگر عشق را هجي ميكنند تا خيابان و ستاره و بيدمجنون شيداي دنياي ارغواني آنها شود.
در چنين اتمسفري بهتر است بياعتنا به صداي مبهم پيچيده در اتاق، نيمه شب را جدي بگيرم و با خوانش شعرهاي پابلو نرودا، رد بيپايان نور را دنبال كنم و با سرودي بر لب سوار بر قطار روياها تا سرزمينهاي معلق ميان ماه و جغرافيا، تا پسكوچههاي خاكي سانتياگو پرواز كنم و سراغ شاعري را بگيرم كه چهل و هشت سال آزگار است در مرز آسمان و زمين جا خوش كرده و به اين دنياي غدار ريشخند ميزند. سناتوري كه دفترهايش در كتابفروشي آن خيابان تنگ جمع شده تا بوي لاته و امريكانو جاي عطر كلمات مردي را بگيرد كه ابرها را در يك سپتامبر سياه جا گذاشت تا با بوسهاي، لبهايش را مهر و موم كند و وجودش در پي مرگ تا ابدالآباد تكثير شود. كاش نرودا اين روزها بود و موهايش را شانه ميكرد و در كوچههاي به سوگ نشسته، دنبال عشق گمشدهاش ميگشت و شعر آزادي را به تمام زبانهاي دنيا ميسرود. كاش...
به خاطر تو،
در باغهايي مملو از گلهاي شكفته
من از شميم خوش بهاران
زجر ميكشم!
چهرهات را به ياد ندارم،
ديگر دستانت در خاطرم نيست؛
راستي چگونه لبانت مرا نوازش ميكردند؟