روي چوب دستي هنوز ردِ خيس انگشتهاي عرقكرده دستانش بود
زادگاه
محسن سرمدي
«خدا بيامرزه آقاتو پسرْ دكتر. براي همهي آبادي عزيز بود.»
صدا از پشت سرم بود كه از سكوت و تنهايي ميان خرابههاي مدرسه بيرونم كشيد. صدايي زنانه و با لهجهاي روستايي. آوايي كه از صبح امروز بعد از سالها دوباره برايم آشنا شده بود. اينجا انگار در مصيبت و مرگ، براي همه مهم ميشدي. اينجا مردمش با بازماندهها حرف ميزدند، شمرده و با حوصله. با همدردي نگاهت ميكردند و نام مرحوم را با خدا بيامرزي به زبان ميآوردند. مردها با تهريشهاي تيز و زبرشان رويت را ميبوسيدند و دست ميدادند آنهم دو دستي. پيرترها با دستاني زمخت و پينهبسته دستت را محكم ميفشردند و بعد از چند بار تكان دادن رهايش ميكردند و كنار انگشت اشارهشان را ميبوسيدند و آن را تا پيشاني بالا ميآوردند. اينجا كمتر كسي براي من آشنا بود اما انگار همهي آن چند صد نفري كه زير آفتاب داغِ بعد از ظهر نيمهي مرداد ماه، پشت سر هم به مسجد روستا آمدند و يكي يكي تسليت گفتند و بعضيهاشان هم از نسبت خود با پدر گفتند، من و برادر و خواهرم را به اسم ميشناختند.
پدر هميشه ميگفت زيرِ پاي مادرم. اما از هشت ماه پيش كه ناگهان بيماري در تنش دويد و پيشبيني هيچ پزشكي هم بيشتر از همان چند ماه نبود، هر بار به اينجاي وصيتش ميرسيد تاكيد دوبارهاي ميكرد كه درست زير مزار مادرش به خاك سپرده شود در آرامستان روستاي زادگاهش كه دامنهي شيبداري بود در گوشهي جنوبي روستا كنار ميدان. از يك سمت مشرف به قنات و ديوار باغهاي محلي و از سوي ديگر رو به دشت و رشتهكوههاي دوردست و حالا در اين فصل سنگ قبرهايش لاي علفهاي خشك و طلايي بلند گم شده بود. اما آخرش هم نشد و به جاي زير پاي مادر، درست كنار مزار مادرش آرام گرفت. وقتي از شب قبل خبر به روستا رسيده بود، ريش سفيدها و آشنايان تدارك همهچيز را ديده بودند. قبر، قرباني، قاري، مسجد و مداح و مراسم و انگار آنها هم ميدانستند كجا را بايد براي قبر آماده كنند اما زير پاي مادر تختهسنگ بوده و كنده نشده بود. وقتي قبل از ظهر با قطاري از اتومبيلها پشت سر آمبولانس نقرهاي به روستا رسيديم، ديگر با آن جمعيت منتظر در ورودي روستا، جلوتر نميشد رفت و همان جا ايستاديم.
دو طرف جادهي ورودي روستا حالا اِسفالت شده بود و پر بود از خانههاي كوچك و بزرگ نوساز ويلايي با سقفهاي شيرواني رنگ به رنگي كه همه با تصويرِ باقيمانده در ذهنم از سالهاي كودكي فرق داشت. سالي يكي دوباري كه در گرماي چلهي تابستان بعد از دويست و پنجاه كيلومتر خسته و كوفته با پيكان پدر به روستا ميرسيديم، براي من نقطه نشانهي رسيدن بعد از پيچ آخرِ آن جادهي خاكي، ديدن تابلوي آهني آبي رنگ مدرسه بود كه از تيرهاي چوبي سقف خشتياش آويزان بود. مدرسه چند پلهاي از سطح زمين بالاتر بود و بالا دست جاده. حياط هم نداشت. يا شايد حياطش ديوار نداشت و مقابلش هرچه بود دشتي بود كه با همان جادهي خاكي به دو نيم شده بود و از پاييندست جاده ميرسيد به ديوار كاهگلي باغها و بالا دستش هم هرچه بود ديگر دشت بود و تپه و كوه تا دوردست.
وقتي پشت سر آمبولانس ايستاديم، بالاتر از جاده ميان چند خانهي نوساز چشمم به خرابهاي افتاد. انگار همان مدرسه بود اما مجال ايستادن و نگاه كردنِ بيشتر نبود. پدر بر دستان جمعيت روان شده بود و شتابان به كنار مادرش ميرفت.
در سرماي گرگ و ميش روزهاي زمستاني، گوسفندها هم حالِ بع بع كردن ندارند و هر روز آفتاب نزده وقتي خانه به خانه از كوچههاي تاريك دانه دانه لاي هم گله ميشوند و به صحرا ميروند، تنها با صداي دلنگ دلنگ زنگولههايشان است كه زير گرماي كرسي مثل هر روز با دلتنگي بيدار ميشوم و باز به همان دوازده تير چوبي سقف خيره ميشوم. دوده گرفته و سياه. هر روز به خودم ميگويم وقتي بزرگ شدم اينها را رنگ ميزنم. هر كدام را يك رنگ و بعد به جاي آن لامپ مات غبار گرفتهي آويزان از سقف اتاق هم يكي از همان حبابهاي شيشهاي تميزِ خانهي خودمان را ميآورم. پدر وقتي اينجاست هميشه ميگويد زير همين سقف به دنيا آمده و ششساله بوده كه همراه مادرش از همين خانه به شهر رفته و آن قدر كار كرده و درس خوانده تا دكتر شده. گوشهي اتاق سماور نفتي آرام قُلقُل ميكند، شيشهها بخار گرفته و حياط پيدا نيست. صداي مهربان عمه ميآيد و ميدانم ديگر بايد از زير لحاف گرم بيرون خزيد. حتي وقتي صورتش را هم نميبينم باز لبخند در صدايش معلوم است. «پاشو عمه جان، پاشو قربانِت برم نون بخور بري مدرسه. بابات خيلي سفارش كرده. يه وقت هم ديدي اين هفته آمد.»
مادرم هم كلي به خودم سفارش كرده. «مامان جان بيرون رفتي اين شال رو محكم ببند دور صورتت سينوزيت نشي». از در بيرون ميآيم، سمت ميدان را نگاه ميكنم. دخترك امروز پيدايش نيست. آرام راه ميافتم. كيف به دوشم سنگيني ميكند. اينها برنامهي روزانه ندارند. همان چند دست كتاب را باهم ميخوانند و آنهم در مدرسه ميماند و براي همهي درسها فقط يك دفتر دارند و آن را هم توي جيب شلوار يا كتشان لوله ميكنند. نميفهمند هر روز كشيدن همهي كتابها و دفترها پاي پياده از خانهي عمه از نزديك ميدان، تا آن سر آبادي يعني چه. كفشهايم را از لجم هر روز روي زمين ميكشم و روي خاك كوچهها را پشت سرم خط مياندازم تا كفشها پاره شوند اما نميشوند. انگار جنسشان خوب است. بخار بازدم نفسهايم از لاي شال گردنِ صورتي رنگ كه عمه محكم پيچيده به دور صورتم بيرون ميزند. گوسفندها رفتهاند و بويشان ماسيده به سرماي كوچهها و ماندهي عطر مادر هم به روي شال گردن هر روز كمتر ميشود. نميخواستم قبول كنم. شبِ قبل از آمدن تا صبح تند تند بافته بود و
دمِ آمدن به زور گذاشت توي چمدانم. داد زدم «من اينو نميخوام آخه اين رنگش دخترونهست». اما مادر كار خودش را ميكرد. «كوه و بيابون دخترونه پسرونه نداره، سرده مامان جان». بعد از همان چند روز اول كه با سوز و سرماي سرِ صبح پوست دست و صورتم خشكيد و روي تركهاي لب و دستانم ردِ نازك خون نشست، ديگر صبحها عمه شال را محكم پشت سرم گره ميزند.
تا برسم به مدرسه بايد هزار بار به هر كسي ميبينم سلام كنم. سفارش پدر بوده. «اينجا همه تو رو به اسم من ميشناسن، بلند سلام كني بابا جان». اما از پشت شالگردن زير لب آرام هم سلام كني فرقي ندارد. همهيشان مثل هم اول صبحي در جوابت داد ميزنند «عليك سلام، اوغور بخير». حرصم ميگيرد وقتي اينها همه سرِ صبحي لبخند ميزنند. با بيلي يا خورجيني روي دوش و لبخندزنان پياده پشت سر الاغها به سمت زمينهايشان ميروند. انگار مدرسه براي آنها هم نشانه است و آنجا كه روستا به آخر ميرسد و جاده شروع ميشود تازه سوار الاغهايشان ميشوند. هر روز صبح بين راه كمي مانده تا مدرسه جلوي تلفنخانه درنگي ميكنم و به قفل روي در نگاهي مياندازم. پدر گفته بود تلفن ميكند. اما در اين چند هفته فقط يك بار صداي او و مادر را با خِرخِر و چند بار قطع و وصل شدن شنيدهام. عمه ميگويد چند باري وقتي من مدرسه بودهام با پدر حرف زده. حال همهشان خوب است و پدر گفته يكي از همين هفتهها ميآيد. از قول پدر ميگويد اينجا هنوز خطرناك است و خيلي موشك ميزنند و مدرسهها هنوز تعطيل است. وقتي هم ميشنوم مادر به همراه خواهر و برادر كوچكم به خانهي دايي در شمال رفتهاند دلتنگيم بيشتر ميشود. همهي تقصيرها به گردن پدر است. تا مدرسهها را به خاطر موشك باران تعطيل كردند، همان شب چمدانم را بست و براي اينكه از درس عقب نمانم مرا به اينجا آورد. حالا خودش وقتي بيايد به او ميگويم چه تصميم اشتباهي گرفت. درس ما از اينها خيلي جلوتر است و تازه در كتاب فارسي به درس لوكومتيو رسيدهاند، آن را هم همهي كلاسپنجميها همراه معلم لوكوموتييو ميخوانند. وقتي هم بعد از كلاس درستش را به معلم ميگويم، فقط ميخندد.
اوغور بخير را هم ميپرسم، نميداند چطور مينويسند و ميگويد اين را ديگر جايي نمينويسند و فقط اينجا دهاتيها ميگويند.
مثل هر روز دختركهاي كلاس سومي سه نفري يك جايي از مسير به من رسيدهاند و پشت سرم ريز ريز ميخندند. خانهي يكيشان پايينتر از خانهي عمه سمت ميدان است و هر روز صداي خِشخِش كشيده شدن دمپاييهاي پلاستيكياش را پشت سرم تا مدرسه ميشنوم و هر بار به سمتش بر ميگردم با لبخندي خيره نگاهم ميكند.
در مسير مدرسه پشت سرم يكي يكي اضافه ميشوند و صداي پچپچشان آزارم ميدهد. حتمن به اين شالگردن صورتي دخترانه ميخندند كه از ترس سرما به دور صورتم پيچيده شده. جلوي تلفنخانه به من رسيدهاند. يكيشان از پشت سر صدايم ميكند. «هي ببين». وقتي برميگردم اول هر سه باز ميخندند. نور زرد آفتاب تازه از پشت تپهها سر زده و مستقيم به صورت دختركها ميزند. چشمهايشان را جمع ميكنند. روسريهاي رنگي كوچكي را محكم به زير گلويشان گره زدهاند و ژاكتهاي بافتني وصلهدار انگار به تنشان كوچك شده. دختركي كه صدايم كرده، دخترك وسطي را كه از بقيه كوتاهتر است نشان ميدهد و رو به من ميگويد: هي ببين اين ميگه ميخواد شوهر كنه به تو. ميگه شالگردنت خيلي قشنگه. تو اينو ميگيريش، باهاش عروسي ميكني؟
دخترك وسطي انگار همان همسايهي عمه است. چشمهايش روشن و موهاي طلايياش از كنار روسري تاب خورده است. گونههاي خشكيده و سرخش با لبخندي كه دندانهاي نيمدرآمدهاش را نمايان كرده، برجستهتر شده و با آستين آبِ بيني يخ كردهاش را پاك ميكند. اخمهايم را بيشتر در هم ميكشم و صورتم را بر ميگردانم. قدمهايم را تند ميكنم تا زودتر به كلاس برسم. خوبياش اين است اينجا هر روز صف بستن نداريم. وقتي به مدرسه ميرسم يك راست ميروم داخل كلاس. همان نيمكت اول كنار كلاس پنجميها مينشينم و بعدِ ما يك رديف چهارميها هستند و دو رديف آخر هم سوميها. دختركها هم رديف آخرند كنار ديوار. بعد از من به كلاس كه ميرسند با لبخند از كنارم رد ميشوند و يكيشان هم به شال گردن روي ميز دست ميكشد.
اين روزها بين كلاسها و گاهي بعد از مدرسه، بچهها كمي دورتر از مدرسه با بيل و چوب يا دست خالي، گودال و چاله ميكنند و گونيهاي خاك را دورش ميچينند. ميگويند قرار است موشكها به اينجا هم برسند.
فردا صداي عمه را از پشت درِ كلاس ميشنوم كه به خاطر گم شدن شالگردن هياهويي به سر معلم راه انداخته. ديروز ظهر وقتي از كندن پناهگاه به كلاس برگشتيم شالگردن نبود و امروز صبح وقتي عمه سراغش را گرفت، گفتم جايي سر راه گم شده. صداي كشيدههاي آبدار معلم را كه يكي يكي همان اول بدون هيچ سوالي از كنار دستي من شروع ميكند و همهي كلاس پنجميها را چنان ميزند تا سرِ هر كدامشان هم يك بار محكم به بغل دستي بخورد، هنوز در سرم ميشنوم.
«خدا بيامرزه آقاتو، پسر دكتر. براي همهي آبادي عزيز بود».
زير سقف خرابهي كلاس، غرق در سكوت و خيره به نور طلايي نزديك غروب رو به پنجره ايستاده بودم كه با شنيدن صداي زنانهي پشت سرم بياختيار كمي ترسيدم. بعد از تمام شدن مراسم ترحيم در مسجد و فاتحهخواني سرِ مزار، در كوچههاي روستا كه حالا كمتر نشاني از روزگار بچهگي در آن بود قدم ميزدم تا به خرابههاي مدرسه رسيدم. هنوز بخشهايي از سقف با تيرهاي چوبي بر سر كلاس بود. پلهها خراب شده بود و از تابلوي آهني بالاي در خبري نبود. از ميان تيرهاي چوبي سقف و تل خاك در گوشه و كنار اتاق، دستههاي خار و علف بيرون زده بود. تكهاي از تخته سياهِ شكسته هنوز بر ديوار آويزان بود و پنجرهي چوبي چهارچوب پوسيدهاي بود كه از ميان خانههاي نوساز اطراف، تنها ديگر باريكهاي از دشت در آن پيدا بود.
به سمت صدا برگشتم. در چند قدمي پشت سرم زن ميانسالي پيچيده در چادري گلدار و آفتاب سوخته ايستاده بود. رويش را سفت گرفته بود و تنها نيمهاي از سمت چپ صورتش پيدا بود. سرم را پايين انداختم. نگاهم به لبههاي خاكي شلوار گشادي كه به روي زمين كشيده شده بود و انگشتهاي حنا بسته و بيرون زده از دمپايي پلاستيكياش بود. در جواب تشكري كردم و با تعلل گفتم: ببخشيد شما رو به جا نميآرم، خيلي ساله نيومده بودم روستا.
سرش را به زير انداخت و گفت: عيب نداره. اينجا همه با هم فاميلن، كسي غريبه نيست. عوضش همه شما رو ميشناسن پسرْ دكتر. چه خوب مدرسه رو پيدا كردي.
گفتم «آخه من چند وقتي اينجا درس خوندم». حرفم رو بريد و گفت: كلاسْ پنج بودي شما.
با تعجب گفتم: شما از كجا ميدوني؟
به در و ديوار كلاس نگاهي كرد و انگار كه حسرتي در صدايش باشد، گفت: همون سال شما كه برگشتي، فرداش آقا معلم هم رفته بود شهر براي گرفتن سهميهي دفتر و قلم آبادي. همونجا به ساختماني كه توش بوده موشك زده بودند و شهيد شد. ديگه معلم نداشتيم. سال بعد هم معلم ندادند. بايد ميرفتيم يه آبادي ديگه. ما هم ديگه همون كلاس سه مونديم و بيشتر درس نخونديم.
به نيمهي صورتش كه از گوشهي چادر پيدا بود با تعجب خيره شدم، شايد چيزي از چهرهاش به خاطرم ميآمد. اما فايدهاي نداشت. حالا بعد سي و چند سال هيچ نشانهاي پيدا نبود نه در صورت او و نه در ذهن من. مدام چادرش را با وسواس جمع ميكرد و مراقب بود از روي تنش كنار نرفته باشد. انگار چيزي زير چادر داشته باشد. از اينكه نزديك غروب در يك خرابه با زني ناشناس در محيط روستايي تنها شده بودم معذب بودم و ميخواستم زودتر بيرون بروم. اما زن در چهارچوب در ايستاده بود و انگار عجلهاي براي رفتن نداشت.
با ناباوري گفتم: خدا رحمت كنه آقا معلم رو. خيلي زحمت ميكشيد. هر سه تا كلاس رو با هم درس ميداد. يادمه شما دخترا همه كلاس سوم بوديد انگار.
نگاهي به ته كلاس به جايي كه رديف دختركان بود انداخت. مكثي كرد و گفت: معلم خوبي بود اما اون روزِ آخر بچهها به خاطر گم شدن شالگردن شما كتك مفصلي ازش خوردند.
يادآوري چنين خاطرهي فراموششدهاي از طرف او، آنهم بعد از گذشت اين همه سال درست در خرابههاي مدرسه برايم عجيب بود. سرم را پايين انداختم. شايد ميخواستم نشان بدهم من هم از كتك خوردن بچهها به خاطر يك شالگردن راضي نبودم. با تبسم گفتم: خوبه كه هنوز يادت مونده. همون شب پدرم اومد دنبالم و فرداش برگشتيم شهر. اون سال تا موشك بارون شد، خدابيامرز منو آورده بود اينجا تا اگه خونمون رو زدند حداقل يكي ازمون زنده بمونه. چه روزگاري بود. شما خودت چه كار ميكني؟ چند تا بچه داري؟
به چهارچوب خاكي تكيه داد و گفت: منم مثل بقيه دختراي اينجا، سيزده چهارده سالگي شوهرم دادن. دادنم به چوپون ده. زنش مرده بود. به سن بابام بود. ديگه بچهاش هم نميشد. چند سال بعدش هم يه سياه زمستون گرگ تو بيابون شكم و صورتش رو پاره كرد و كشتش.
با ناراحتي گفتم: چرا به همچين ازدواجي راضي شدي، اون هم به اون سن و سال. آخه...
حرفم رو بريد و گفت: وقتي دختر عيبدار باشه ديگه اختيارش دست خودش كه هيچ، دست بزرگترش هم نيست. همين كه نونخور اضافهي سرِ سفره باباش نباشه از سرشم زياده.
دلم ميخواست بپرسم چه عيبي بوده، اما فكر كردم پرسيدن از چنين عيبي آنهم از يك دختر روستايي شايد جواب سادهاي نداشته باشد. براي اينكه سكوت را شكسته باشم و بهانهاي هم براي رفتن باشد، گفتم: ديگه داره تاريك ميشه. منزل قديمي عمه رو ميشناسيد با خانواده تشريف بياريد براي شام و مراسم ختم قرآن.
فضاي اتاق كمنورتر شده بود و چهرهاش چندان پيدا نبود. با صدايي بغضآلود و لرزان گفت: شالتو يكي از ما دخترا برداشت. اما كتكشو پسراي كلاسِ پنج خوردن. برادر يكي از اون دخترا كه اون روز دو تا كشيده هم از آقا معلمِ خدابيامرز خورده بود چند روز بعدش اون شال رو توي كيسهي مدرسهي خواهرش پيدا كرد و عصباني شد و افتاد به زدنِ خواهرش و خودشم نفهميد چطور با چوب به سرش كوبيد كه دخترك يه چشمش كور شد. اونم به خاطر برادرش و از ترس پدرش به هيچكي نگفت و هيچكس هم آخرش نفهميد چرا كور شد.
با ناباوري به او خيره شده بودم. گفتم: باورم نميشه. من هيچوقت اينو نميدونستم. كدوم دختر. اسمش چي بود؟
چادر را محكمتر به همهي صورت كشيد. انگار تنش ميلرزيد و شايد بيصدا اشك ميريخت. از چهارچوب در كنار رفت. برگشت و همانطور كه از كلاس بيرون ميرفت با صدايي گرفته گفت: «خدا بيامرزه آقاتو. خيلي به مردم اين دِه خدمت كرد. حرمتش برامون واجبه».
وقتي از تل خاك پلههاي مدرسه با عجله پايين ميرفت صداي افتادن چيزي از زير چادرش به گوشم رسيد اما توجهي نكرد و به سرعت از خرابههاي مدرسه دور شد. پشت سرش به سمت پلهها رفتم تا اگر چيزي افتاده بود به دستش برسانم. روي زمين يك چوب دستي شكسته و كوتاه افتاده بود. وقتي از روي زمين آن را برداشتم روي يك طرفش انگار هنوز ردِ خيس انگشتهاي عرق كردهي دستانش بود.