• ۱۴۰۳ دوشنبه ۵ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5365 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۰ آذر

روي چوب دستي هنوز ردِ خيس انگشت‏هاي عرق‌كرده دستانش بود

زادگاه

محسن سرمدي

«خدا بيامرزه آقاتو پسرْ دكتر. براي همه‏ي آبادي عزيز بود.»
صدا از پشت سرم بود كه از سكوت و تنهايي ميان خرابه‌هاي مدرسه بيرونم كشيد. صدايي زنانه و با لهجه‏اي روستايي. آوايي كه از صبح امروز بعد از سال‌ها دوباره برايم آشنا شده بود. اين‏جا انگار در مصيبت و مرگ، براي همه مهم مي‌شدي. اين‏جا مردمش با بازمانده‌ها حرف مي‏زدند، شمرده و با حوصله. با همدردي نگاهت مي‌كردند و نام مرحوم را با خدا بيامرزي به زبان مي‏آوردند. مردها با ته‌ريش‏هاي تيز و زبرشان رويت را مي‏بوسيدند و دست مي‏دادند آن‌هم دو دستي. پيرترها با دستاني زمخت و پينه‌بسته دستت را محكم مي‏فشردند و بعد از چند بار تكان دادن رهايش مي‌كردند و كنار انگشت اشاره‏شان را مي‏بوسيدند و آن را تا پيشاني‏ بالا مي‏آوردند. اين‏جا كمتر كسي براي من آشنا بود اما انگار همه‏ي آن چند صد نفري كه زير آفتاب داغِ بعد از ظهر نيمه‏ي مرداد ماه، پشت سر هم به مسجد روستا آمدند و يكي يكي تسليت گفتند و بعضي‏هاشان هم از نسبت‏ خود با پدر ‏گفتند، من و برادر و خواهرم را به اسم مي‏شناختند.
پدر هميشه مي‏گفت زيرِ پاي مادرم. اما از هشت ماه پيش كه ناگهان بيماري در تنش دويد و پيش‏بيني هيچ پزشكي هم بيشتر از همان چند ماه نبود، هر بار به اين‏جاي وصيتش مي‏رسيد تاكيد دوباره‏اي مي‌كرد كه درست زير مزار مادرش به خاك سپرده شود در آرامستان روستاي زادگاهش كه دامنه‏ي شيبداري بود در گوشه‏ي جنوبي روستا كنار ميدان. از يك سمت مشرف به قنات و ديوار باغ‌هاي محلي و از سوي ديگر رو به دشت و رشته‌كوه‌هاي دوردست و حالا در اين فصل سنگ قبرهايش لاي علف‏هاي خشك و طلايي بلند گم شده بود. اما آخرش هم نشد و به جاي زير پاي مادر، درست كنار مزار مادرش آرام گرفت. وقتي از شب قبل خبر به روستا رسيده بود، ريش سفيد‏ها و آشنايان تدارك همه‌چيز را ديده بودند. قبر، قرباني، قاري، مسجد و مداح و مراسم و انگار آنها هم مي‏دانستند كجا را بايد براي قبر آماده كنند اما زير پاي مادر تخته‌سنگ بوده و كنده نشده بود. وقتي قبل از ظهر با قطاري از اتومبيل‏ها پشت سر آمبولانس نقره‏اي به روستا رسيديم، ديگر با آن جمعيت منتظر در ورودي  روستا، جلوتر نمي‌شد رفت و همان جا ايستاديم. 
دو طرف جاده‏ي ورودي روستا حالا اِسفالت شده بود و پر بود از خانه‌هاي كوچك و بزرگ نوساز ويلايي با سقف‏هاي شيرواني رنگ به رنگي كه همه با تصويرِ باقيمانده در ذهنم از سال‌هاي كودكي فرق داشت. سالي يكي دوباري كه در گرماي چله‏ي تابستان بعد از دويست و پنجاه كيلومتر خسته و كوفته با پيكان پدر به روستا مي‏رسيديم، براي من نقطه نشانه‏ي رسيدن بعد از پيچ آخرِ آن جاده‏ي خاكي، ديدن تابلوي آهني آبي رنگ مدرسه بود كه از تير‏هاي چوبي سقف خشتي‏اش آويزان بود. مدرسه چند پله‏اي از سطح زمين بالاتر بود و بالا دست جاده. حياط هم نداشت. يا شايد حياطش ديوار نداشت و مقابلش هرچه بود دشتي بود كه با همان جاده‏ي خاكي به دو نيم شده بود و از پايين‌دست جاده مي‏رسيد به ديوار‏ كاهگلي باغ‌ها و بالا دستش هم هرچه بود ديگر دشت بود و تپه و كوه تا دوردست.
وقتي پشت سر آمبولانس ايستاديم، بالاتر از جاده ميان چند خانه‏ي نوساز چشمم به خرابه‏اي افتاد. انگار همان مدرسه بود اما مجال ايستادن و نگاه كردنِ بيشتر نبود. پدر بر دستان جمعيت روان شده بود و شتابان به كنار مادرش مي‌رفت.
در سرماي گرگ و ميش روزهاي زمستاني، گوسفند‏ها هم حالِ بع بع كردن ندارند و هر روز آفتاب نزده وقتي خانه به خانه از كوچه‌هاي تاريك دانه دانه لاي هم گله مي‌شوند و به صحرا مي‏روند، تنها با صداي دلنگ دلنگ زنگوله‌هاي‌شان است كه زير گرماي كرسي مثل هر روز با دلتنگي بيدار مي‏شوم و باز به همان دوازده تير چوبي سقف خيره مي‏شوم. دوده گرفته و سياه. هر روز به خودم مي‏گويم وقتي بزرگ شدم اينها را رنگ مي‏زنم. هر كدام را يك رنگ و بعد به جاي آن لامپ مات غبار گرفته‏ي آويزان از سقف اتاق هم يكي از همان حباب‏هاي شيشه‏اي تميزِ خانه‏ي خودمان را مي‏آورم. پدر وقتي اين‌جاست هميشه مي‌گويد زير همين سقف به دنيا آمده و شش‌ساله بوده كه همراه مادرش از همين خانه به شهر رفته و آن قدر كار كرده و درس خوانده تا دكتر شده. گوشه‏ي اتاق سماور نفتي آرام قُل‏قُل مي‌كند، شيشه‌ها بخار گرفته و حياط پيدا نيست. صداي مهربان عمه مي‏آيد و مي‌دانم ديگر بايد از زير لحاف گرم بيرون خزيد. حتي وقتي صورتش را هم نمي‏بينم باز لبخند در صدايش معلوم است. «پاشو عمه جان، پاشو قربانِت برم نون بخور بري مدرسه. بابات خيلي سفارش كرده. يه وقت هم ديدي اين هفته آمد.» 
مادرم هم كلي به خودم سفارش كرده. «مامان جان بيرون رفتي اين شال رو محكم ببند دور صورتت سينوزيت نشي». از در بيرون مي‏آيم، سمت ميدان را نگاه مي‌كنم. دخترك امروز پيدايش نيست. آرام راه مي‏افتم. كيف به دوشم سنگيني مي‌كند. اينها برنامه‏ي روزانه ندارند. همان چند دست كتاب را باهم مي‏خوانند و آن‌هم در مدرسه مي‏ماند و براي همه‏ي درس‏ها فقط يك دفتر دارند و آن را هم توي جيب شلوار يا كت‏شان لوله مي‌كنند. نمي‏فهمند هر روز كشيدن همه‏ي كتاب‏ها و دفتر‏ها پاي پياده از خانه‏ي عمه از نزديك ميدان، تا آن سر آبادي يعني چه. كفش‏هايم را از لجم هر روز روي زمين مي‏كشم و روي خاك كوچه‌ها را پشت سرم خط مي‏اندازم تا كفش‌ها پاره شوند اما نمي‌شوند. انگار جنس‌شان خوب است. بخار بازدم نفس‏هايم از لاي شال گردنِ صورتي رنگ كه عمه محكم پيچيده به دور صورتم بيرون مي‏زند. گوسفندها رفته‏اند و بوي‏شان ماسيده به سرماي كوچه‌ها و مانده‏ي عطر مادر هم به روي شال گردن هر روز كمتر مي‌شود. نمي‌خواستم قبول كنم. شبِ قبل از آمدن تا صبح تند تند بافته بود و 
دمِ آمدن به زور گذاشت توي چمدانم. داد زدم «من اينو نمي‏خوام آخه اين رنگش دخترونه‌ست». اما مادر كار خودش را مي‌كرد. «كوه و بيابون دخترونه پسرونه نداره، سرده مامان جان». بعد از همان چند روز اول كه با سوز و سرماي سرِ صبح پوست دست و صورتم خشكيد و روي ترك‏هاي لب و دستانم ردِ نازك خون نشست، ديگر صبح‏ها عمه شال را محكم پشت سرم گره مي‏زند. 
تا برسم به مدرسه بايد هزار بار به هر كسي مي‏بينم سلام كنم. سفارش پدر بوده. «اينجا همه تو رو به اسم من مي‌شناسن، بلند سلام كني بابا جان». اما از پشت شال‌گردن زير لب آرام هم سلام كني فرقي ندارد. همه‏ي‏شان مثل هم اول صبحي در جوابت داد مي‏زنند «عليك سلام، اوغور بخير». حرصم مي‌گيرد وقتي اينها همه سرِ صبحي لبخند مي‏زنند. با بيلي يا خورجيني روي دوش و لبخندزنان پياده پشت سر الاغ‏ها به سمت زمين‌هاي‌شان مي‏روند. انگار مدرسه براي آنها هم نشانه است و آن‏جا كه روستا به آخر مي‏رسد و جاده شروع مي‌شود تازه سوار الاغ‏هاي‌شان مي‌شوند. هر روز صبح بين راه كمي مانده تا مدرسه جلوي تلفن‏خانه درنگي مي‌كنم و به قفل روي در نگاهي مي‏اندازم. پدر گفته بود تلفن مي‌كند. اما در اين چند هفته فقط يك بار صداي او و مادر را با خِرخِر و چند بار قطع و وصل شدن شنيده‏ام. عمه مي‌گويد چند باري وقتي من مدرسه بوده‏ام با پدر حرف زده. حال همه‌شان خوب است و پدر گفته يكي از همين هفته‌ها مي‏آيد. از قول پدر مي‌گويد اين‏جا هنوز خطرناك است و خيلي موشك مي‏زنند و مدرسه‌ها هنوز تعطيل است. وقتي هم مي‏شنوم مادر به همراه خواهر و برادر كوچكم به خانه‏ي دايي در شمال رفته‏اند دلتنگيم بيشتر مي‌شود. همه‏ي تقصيرها به گردن پدر است. تا مدرسه‌ها را به خاطر موشك باران تعطيل كردند، همان شب چمدانم را بست و براي اينكه از درس عقب نمانم مرا به اين‏جا آورد. حالا خودش وقتي بيايد به او مي‏گويم چه تصميم اشتباهي گرفت. درس ما از اينها خيلي جلوتر است و تازه در كتاب فارسي به درس لوكومتيو رسيده‏اند، آن را هم همه‏ي كلاس‌پنجمي‏ها همراه معلم لوكوموتي‏يو مي‏خوانند. وقتي هم بعد از كلاس درستش را به معلم مي‏گويم، فقط مي‏خندد. 
اوغور بخير را هم مي‏پرسم، نمي‏داند چطور مي‏نويسند و مي‌گويد اين را ديگر جايي نمي‏نويسند و فقط اين‏جا دهاتي‏ها مي‌گويند.
مثل هر روز دخترك‏هاي كلاس سومي سه نفري يك جايي از مسير به من رسيده‏اند و پشت سرم ريز‏ ريز مي‏خندند. خانه‏ي يكي‏شان پايين‏تر از خانه‏ي عمه سمت ميدان است و هر روز صداي خِش‏خِش كشيده شدن دمپايي‏هاي پلاستيكي‏اش را پشت سرم تا مدرسه مي‏شنوم و هر بار به سمتش بر مي‏گردم با لبخندي خيره نگاهم مي‌كند. 
در مسير مدرسه پشت سرم يكي يكي اضافه مي‌شوند و صداي پچ‏پچ‏شان آزارم مي‌دهد. حتمن به اين شال‌گردن صورتي دخترانه مي‏خندند كه از ترس سرما به دور صورتم پيچيده شده. جلوي تلفن‏خانه به من رسيده‏اند. يكي‏شان از پشت سر صدايم مي‌كند. «هي ببين». وقتي برمي‏گردم اول هر سه باز مي‏خندند. نور زرد آفتاب تازه از پشت تپه‌ها سر زده و مستقيم به صورت دخترك‏ها مي‏زند. چشم‌هاي‌شان را جمع مي‌كنند. روسري‏هاي رنگي كوچكي را محكم به زير گلوي‌شان گره زده‏اند و ژاكت‏هاي بافتني وصله‏دار انگار به تن‌شان كوچك شده. دختركي كه صدايم كرده، دخترك وسطي را كه از بقيه كوتاه‏تر است نشان مي‌دهد و رو به من مي‌گويد: هي ببين اين ميگه مي‏خواد شوهر كنه به تو. ميگه شال‌گردنت خيلي قشنگه. تو اينو مي‏گيريش، باهاش  عروسي  مي‏كني؟ 
دخترك وسطي انگار همان همسايه‏ي عمه است. چشم‌هايش روشن و موهاي طلايي‏اش از كنار روسري تاب خورده است. گونه‌هاي خشكيده و سرخش با لبخندي كه دندان‏هاي نيم‌درآمده‏اش را نمايان كرده، برجسته‏تر شده و با آستين آبِ بيني يخ كرده‏اش را پاك مي‌كند. اخم‏هايم را بيشتر در هم مي‏كشم و صورتم را بر مي‏گردانم. قدم‏هايم را تند مي‌كنم تا زودتر به كلاس برسم. خوبي‏اش اين است اين‏جا هر روز صف بستن نداريم. وقتي به مدرسه مي‏رسم يك راست مي‏روم داخل كلاس. همان نيمكت اول كنار كلاس پنجمي‏ها مي‏نشينم و بعدِ ما يك رديف چهارمي‏ها هستند و دو رديف آخر هم سومي‏ها. دخترك‏ها هم رديف آخرند كنار ديوار. بعد از من به كلاس كه مي‏رسند با لبخند از كنارم رد مي‌شوند و يكي‏شان هم به شال گردن روي ميز دست  مي‏كشد. 
اين روزها بين كلاس‏ها و گاهي بعد از مدرسه، بچه‌ها كمي دور‏تر از مدرسه با بيل و چوب يا دست خالي، گودال و چاله مي‌كنند و گوني‏هاي خاك را دورش مي‏چينند. مي‌گويند قرار است موشك‏ها به اين‏جا هم  برسند. 
فردا صداي عمه را از پشت درِ كلاس مي‏شنوم كه به خاطر گم شدن شال‌گردن هياهويي به سر معلم راه انداخته. ديروز ظهر وقتي از كندن پناهگاه به كلاس برگشتيم شال‌گردن نبود و امروز صبح وقتي عمه سراغش را گرفت، گفتم جايي سر راه گم شده. صداي كشيده‌هاي آب‌دار معلم را كه يكي يكي همان اول بدون هيچ سوالي از كنار دستي من شروع مي‌كند و همه‏ي كلاس پنجمي‏ها را چنان مي‏زند تا سرِ هر كدام‏شان هم يك بار محكم به بغل دستي بخورد، هنوز در سرم  مي‏شنوم. 
«خدا بيامرزه آقاتو، پسر دكتر. براي همه‏ي آبادي عزيز بود».
زير سقف خرابه‏ي كلاس، غرق در سكوت و خيره به نور طلايي نزديك غروب رو به پنجره ايستاده بودم كه با شنيدن صداي زنانه‏ي پشت سرم بي‌اختيار كمي ترسيدم. بعد از تمام شدن مراسم ترحيم در مسجد و فاتحه‌خواني سرِ مزار، در كوچه‌هاي روستا كه حالا كمتر نشاني از روزگار بچه‏گي در آن بود قدم مي‏زدم تا به خرابه‌هاي مدرسه رسيدم. هنوز بخش‌هايي از سقف با تيرهاي چوبي بر سر كلاس بود. پله‌ها خراب شده بود و از تابلوي آهني بالاي در خبري نبود. از ميان تيرهاي چوبي سقف و تل خاك در گوشه و كنار اتاق، دسته‌هاي خار و علف بيرون زده بود. تكه‏اي از تخته سياهِ شكسته هنوز بر ديوار آويزان بود و پنجره‏ي چوبي چهارچوب پوسيده‏اي بود كه از ميان خانه‌هاي نوساز اطراف، تنها ديگر باريكه‏اي از دشت در آن پيدا بود.
به سمت صدا برگشتم. در چند قدمي پشت سرم زن ميانسالي پيچيده در چادري گل‏دار و آفتاب سوخته ايستاده بود. رويش را سفت گرفته بود و تنها نيمه‏اي از سمت چپ صورتش پيدا بود. سرم را پايين انداختم. نگاهم به لبه‌هاي خاكي شلوار گشادي كه به روي زمين كشيده شده بود و انگشت‏هاي حنا بسته و بيرون زده از دم‏پايي‏ پلاستيكي‏اش بود. در جواب تشكري كردم و با تعلل گفتم: ببخشيد شما رو به جا نمي‏آرم، خيلي ساله نيومده بودم روستا.
سرش را به زير انداخت و گفت: عيب نداره. اينجا همه با هم فاميلن، كسي غريبه نيست. عوضش همه شما رو ميشناسن پسرْ دكتر. چه خوب مدرسه رو پيدا كردي. 
گفتم «آخه من چند وقتي اينجا درس خوندم». حرفم رو بريد و گفت: كلاسْ پنج بودي شما.
با تعجب گفتم: شما از كجا مي‏دوني؟ 
به در و ديوار كلاس نگاهي كرد و انگار كه حسرتي در صدايش باشد، گفت: همون سال شما كه برگشتي، فرداش آقا معلم هم رفته بود شهر براي گرفتن سهميه‏ي دفتر و قلم آبادي. همونجا به ساختماني كه توش بوده موشك زده بودند و شهيد شد. ديگه معلم نداشتيم. سال بعد هم معلم ندادند. بايد مي‏رفتيم يه آبادي ديگه. ما هم ديگه همون كلاس  سه مونديم و  بيشتر  درس  نخونديم. 
به نيمه‏ي صورتش كه از گوشه‏ي چادر پيدا بود با تعجب خيره شدم، شايد چيزي از چهره‏اش به خاطرم مي‏آمد. اما فايده‏اي نداشت. حالا بعد سي و چند سال هيچ نشانه‏اي پيدا نبود نه در صورت او و نه در ذهن من. مدام چادرش را با وسواس جمع مي‌كرد و مراقب بود از روي تنش كنار نرفته باشد. انگار چيزي زير چادر داشته باشد. از اينكه نزديك غروب در يك خرابه با زني ناشناس در محيط روستايي تنها شده بودم معذب بودم و مي‌خواستم زودتر بيرون بروم. اما زن در چهارچوب در ايستاده بود و انگار عجله‏اي براي رفتن نداشت. 
با ناباوري گفتم: خدا رحمت كنه آقا معلم رو. خيلي زحمت مي‏كشيد. هر سه تا كلاس رو با هم درس مي‏داد. يادمه شما دخترا همه كلاس سوم بوديد انگار.
نگاهي به ته كلاس به جايي كه رديف دختركان بود انداخت. مكثي كرد و گفت: معلم خوبي بود اما اون روزِ آخر بچه‌ها به خاطر گم شدن شال‌گردن شما كتك مفصلي ازش خوردند. 
يادآوري چنين خاطره‏ي فراموش‌شده‏اي از طرف او، آن‌هم بعد از گذشت اين همه سال درست در خرابه‌هاي مدرسه برايم عجيب بود. سرم را پايين انداختم. شايد مي‌خواستم نشان بدهم من هم از كتك خوردن بچه‌ها به خاطر يك شال‌گردن راضي نبودم. با تبسم گفتم: خوبه كه هنوز يادت مونده. همون شب پدرم اومد دنبالم و فرداش برگشتيم شهر. اون سال تا موشك بارون شد، خدابيامرز منو آورده بود اين‏جا تا اگه خونمون رو زدند حداقل يكي ازمون زنده بمونه. چه روزگاري بود. شما خودت چه كار ميكني؟ چند تا بچه داري؟
به چهارچوب خاكي تكيه داد و گفت: منم مثل بقيه دختراي اين‏جا، سيزده چهارده سالگي شوهرم دادن. دادنم به چوپون ده. زنش مرده بود. به سن بابام بود. ديگه بچه‏اش هم نمي‌شد. چند سال بعدش هم يه سياه زمستون گرگ تو بيابون شكم و صورتش رو پاره كرد و كشتش. 
با ناراحتي گفتم: چرا به همچين ازدواجي راضي شدي، اون هم به اون سن و سال. آخه...
حرفم رو بريد و گفت: وقتي دختر عيب‏دار باشه ديگه اختيارش دست خودش كه هيچ، دست بزرگ‌ترش هم نيست. همين كه نون‌خور اضافه‏ي سرِ سفره باباش نباشه از سرشم زياده.
دلم مي‌خواست بپرسم چه عيبي بوده، اما فكر كردم پرسيدن از چنين عيبي آن‌هم از يك دختر روستايي شايد جواب ساده‏اي نداشته باشد. براي اينكه سكوت را شكسته باشم و بهانه‏اي هم براي رفتن باشد، گفتم: ديگه داره تاريك مي‏شه. منزل قديمي عمه رو مي‏شناسيد با خانواده تشريف بياريد براي شام و مراسم ختم  قرآن.
فضاي اتاق كم‌نور‏تر شده بود و چهره‏اش چندان پيدا نبود. با صدايي بغض‏آلود و لرزان گفت: شالتو يكي از ما دخترا برداشت. اما كتكشو پسراي كلاسِ پنج خوردن. برادر يكي از اون دخترا كه اون روز دو تا كشيده هم از آقا معلمِ خدابيامرز خورده بود چند روز بعدش اون شال رو توي كيسه‏ي مدرسه‏ي خواهرش پيدا كرد و عصباني شد و افتاد به زدنِ خواهرش و خودشم نفهميد چطور با چوب به سرش كوبيد كه دخترك يه چشمش كور شد. اونم به خاطر برادرش و از ترس پدرش به هيچكي نگفت و هيچكس هم آخرش نفهميد چرا كور شد.
با ناباوري به او خيره شده بودم. گفتم: باورم نمي‏شه. من هيچ‌وقت اينو نمي‏دونستم. كدوم دختر. اسمش چي بود؟
چادر را محكم‏تر به همه‏ي صورت كشيد. انگار تنش مي‏لرزيد و شايد بي‌صدا اشك مي‏ريخت. از چهارچوب در كنار رفت. برگشت و همان‏طور كه از كلاس بيرون مي‏رفت با صدايي گرفته گفت: «خدا بيامرزه آقاتو. خيلي به مردم اين دِه خدمت كرد. حرمتش برامون واجبه». 
وقتي از تل خاك پله‌هاي مدرسه با عجله پايين مي‏رفت صداي افتادن چيزي از زير چادرش به گوشم رسيد اما توجهي نكرد و به سرعت از خرابه‌هاي مدرسه دور شد. پشت سرش به سمت پله‌ها رفتم تا اگر چيزي افتاده بود به دستش برسانم. روي زمين يك چوب دستي شكسته و كوتاه افتاده بود. وقتي از روي زمين آن را برداشتم روي يك طرفش انگار هنوز ردِ خيس انگشت‏هاي عرق كرده‏ي دستانش بود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون