• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5368 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۴ آذر

آبرو

محمد خيرآبادي

در خياباني خلوت كه هر روز صبح از آن رد مي‌شدم تا به ايستگاه مترو برسم، مردي درست در لحظه رسيدن من به پايين خانه‌اش، لب پنجره ظاهر مي‌شد و شروع مي‌كرد به داد و بيداد كردن. كچل بود با دو تكه مو چسبيده به شقيقه‌هايش و غبغب داشت به چه بزرگي. از آن سبيل پهنش خجالت نمي‌كشيد و مثل پيرزن‌ها اين و آن را نفرين مي‌كرد. فحش و دري وري بود كه پشت سر هم رديف مي‌كرد. اول فكر مي‌كردم مشكل اعصاب دارد و به هر كسي كه از اينجا رد شود، چيزي بار مي‌كند. به همين خاطر خيلي اعتنايي به او نداشتم. اما يك روز با شنيدن اسامي و وقايع آشنايي كه فقط من از آنها خبر داشتم، ترس برم داشت. مخاطب آن همه فحش و ناسزا كه شامل جزيياتي از زندگي شخصي من بود، صد در صد خود من بودم. با دلهره و عصبانيت زياد فرار كردم. مردك داشت اهل محل را از هر چه كرده و نكرده بودم خبردار مي‌كرد. او از كجا اين چيزها را مي‌دانست؟ فرداي آن روز قبل از اينكه به خانه‌اش برسم، قدم‌هايم را تندتر كردم. اما باز كله‌اش را آورد بيرون و شروع كرد به داد و قال. چيزهايي درباره من مي‌گفت كه از شنيدن‌شان كم مانده بود آب شوم و بروم توي زمين. تصميم گرفتم راهم را عوض كنم. فردا از يك خيابان ديگر رفتم، اما شب موقع برگشت به خانه، در واگن قطار بين ازدحام جمعيت، يك دفعه چشمم به چشم از حدقه بيرون‌زده همان مردك بي‌آبرو افتاد. تا خواستم از صحنه فرار كنم، صداي گوشخراشش توي گوشم پيچيد و آن حرف‌ها و آن اسرار مگو به ذهنم آمد. با خودم گفتم «نكند باز شروع كند به فرياد زدن و دري وري گفتن. اگر توجه همه مسافران را جلب كند، من وسط اين واگن شلوغ كه نه مي‌شود به چپ رفت و نه به راست، چه كار كنم؟». ديگر ابدا تحمل نداشتم بايستم و به اين حرف‌ها گوش كنم. هر چقدر بيشتر بي‌اعتنايي كرده بودم، گستاخ‌تر شده بود. حالا هم دنبالم راه افتاده بود توي شهر. مصمم و با اراده در حالي كه به او چشم دوخته بودم، همه را كنار زدم و به طرفش رفتم. صورتم را به صورتش نزديك كردم و فرياد زدم: «چي از جون من ميخواي؟ تو كي هستي؟ به چه حقي توي زندگي من دخالت مي‌كني؟ اين دروغ‌ها چيه به هم مي‌بافي؟ چرا پشت سرم حرف در مياري؟ ها؟» يكه خورد. خشكش زد. كلماتم مثل شلاق روي سر و صورتش خورده بود. فكر مي‌كردم با آن هيكل و هيبت، قوي‌تر از اين حرف‌ها باشد. اما نبود. ديدم كه از هم پاشيد و وا رفت. خيلي آرام و كم‌رمق گفت: «پسر جان من كه چيزي نگفتم». بعد رو كرد به اطراف و گفت: «آقايون من حرفي زدم؟» مسافران با سرزنش و كنجكاوي و تحقير نگاهم كردند. مرد با لبخند ادامه داد: «با يكي ديگه اشتباه نگرفتي؟» مردد شدم. شايد راست مي‌گفت. اما همين كه آبرويم را نتوانسته بود بريزد برايم كافي بود. قطار به ايستگاه رسيد و در واگن باز شد. من شادمان و پيروز پياده شدم و اسرارم را دوباره در سينه‌ام دفن كردم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون