ريرا
حالم خوب است
هنوز خواب ميبينم ابري ميآيد
و مرا تا سر آغاز روييدن بدرقه ميكند
تابستان كه بيايد نميدانم چند ساله ميشوم
اما صداي غريبي مرتب ميخواندم
تو كي خواهي مرد؟!
به كوري چشم كلاغ؛ عقابها هرگز نميميرند
مهم نيست
تو كه آن بيد لب حوض را به خاطر داري
همين امروز غروب
برايش دو شعر از نيما خواندم
او هم خم شد بر آب و گفت:
گيسوانم را مثل «ريرا» بباف
سيد علي صالحي