• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۸ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5372 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۱۹ آذر

زمستان يك داستان!

مهرداد حجتي

لب‌هاي دوخته «فرخي يزدي» و پيكر شعله‌ور «كريم پورشيرازي» دو نماد از عصر روزنامه‌نگاري دوران گذشته‌اند. دوراني كه به دليل نبودن مطبوعات آزاد، همچنان بسياري از داستان‌هايش نامكشوف باقي مانده است. همچنان‌كه داستان قتل اين دو روزنامه‌نگار. البته روزنامه‌نگاران ديگري هم بودند. كساني كه در طول همه آن سال‌ها، به اين عرصه آمدند، تلاش كردند، دريچه‌هايي گشودند، براي تلاش‌شان هزينه‌هايي دادند و سپس بي‌هيچ نام و آوازه‌اي رفتند. اما كساني هم، تلاش‌هاي‌شان خبرساز شد. مقالات‌شان و شايد حقيقت‌گويي‌شان. 
از همان كودكي به خاطر دارم، هر روز، يك «پيك نامه‌رسان» براي پدرم روزنامه «كيهان» مي‌آورد. براي مادرم مجله هفتگي «زن روز» و بعدها براي من، از زماني كه به مدرسه مي‌رفتم، «كيهان بچه‌ها». البته من يكي از خوانندگان ثابت روزنامه پدرم بودم. در همان دوران دبستان، تيترهاي درشت و خبرهاي مهم را مي‌خواندم. مدام هم از پدر، درباره برخي خبرها مي‌پرسيدم! پرسشگري را دوست داشتم. آن روزها هرگز تصور نمي‌كردم كه روزي، روزنامه‌نگار شوم. البته خيلي طول نكشيد. روزنامه‌نگاري از مدرسه آغاز شد. از همان روزنامه ديواري و بعد هم به شكل جدي‌تر، از يك ستون ثابت هفتگي در روزنامه اطلاعات. هنوز به پانزده سالگي نرسيده بودم كه اين تجربه را با جسارت، به دست آوردم. سر پرشوري داشتم. نوشتن را دوست داشتم. شايد به همين خاطر بود كه همواره كلاس «انشاء» برايم، مهم‌ترين كلاس بود. كلاسي كه در آن مي‌توانستم خودم باشم. نوشته‌هايم را در قالب انشاء بخوانم و گاه هم يك داستان كوتاه به بهانه يك انشاء. روزنامه‌نگاري، مرا به پرسشگري بيشتري واداشت. درباره بسياري چيزها، خصوصا، فرهنگ، هنر، سياست و تاريخ. دردسر هم شايد از همان موقع آغاز شد. اينكه بخواهي بيشتر بداني تا بيشتر درباره‌اش بنويسي و داستان روزنامه‌نگاري در اين ملك، كساني كه روشنگري كردند و رفتند. آنهايي كه در زندان‌ها مردند يا در گمنامي و بعد، سال‌هاي توفاني دهه ۶۰، ۷۰، ۸۰ و همه سال‌هايي كه هم روزنامه‌نگاري بود و هم نبود. سال‌هاي راديو، سال‌هاي تلويزيون و سال‌هاي روزنامه‌هاي زنجيره‌اي! 
راستگراها مي‌گفتند. به همان روزنامه‌هايي كه ما منتشر مي‌كرديم. منظورشان، روزنامه‌هاي «اصلاح‌طلب» دوران اصلاحات بود كه يكي پس از ديگري منتشر و سپس توقيف مي‌شدند. دوران باشكوهي بود. البته همراه با همه غم‌ها و شادي‌هايش و بعد ديگر نبود. احمدي‌نژاد كه آمد، ديگر هيچ يك از آن روزنامه‌ها نبود. 
بعدتر هم همين‌طور. تا به امروز، كه فقط آن روزها و آن روزنامه‌ها خاطره‌اند. نمي‌دانم چرا در يك عصر پاييزي به ياد همه آن خاطرات افتادم. شايد جست‌وجو براي تحقق آرماني كه به آن باور داشتم. از همان كودكي. زماني كه با تلاش بسيار، روزنامه پدر را مي‌خواندم، بي‌آنكه بدانم، رفته رفته به «سياست» نزديك مي‌شدم. جست‌وجو در تاريخ برايم جذاب بود. از همين رو، خيلي زود كتاب‌هايي را براي خواندن در دست گرفتم كه مرا با تاريخ آشنا مي‌كرد. در همان سال‌هاي نوجواني بود كه «مصطفي رحيمي» را با كتاب «نگاه»‌اش شناختم و بعدتر كتاب «ديدگاه‌ها»يش. هم او كه پيش از پيروزي انقلاب، به آيت‌الله خميني نامه سرگشاده نوشت و در آن از دلايل مخالفتش با جمهوري اسلامي گفت. نامه ۲۵ دي ۱۳۵۷ در روزنامه آيندگان منتشر شده بود. يك روز پيش از خروج شاه و ۱۷ روز پيش از ورود آيت‌الله خميني به كشور. هنوز رهبر انقلاب در پاريس بود و روشنفكران، در حال گمانه‌زني درباره آينده بودند. شاپور بختيار تازه به جاي ارتشبد ازهاري، در كاخ نخست‌وزيري نشسته بود و شاه هم مستأصل از ساماندهي اوضاع قصد خروج از كشور كرده بود. آن روزها همه مي‌دانستند كار شاه ديگر تمام است. انقلاب بيش از هر زمان به پيروزي، نزديك شده بود. روزنامه‌ها، آزادانه از هر مقوله‌اي مي‌نوشتند. به همين دليل، واهمه‌اي از انتشار هر نقد و انتقادي نداشتند. شايد تنها زماني در تاريخ پس از مشروطه بود كه آن‌قدر روزنامه‌نگاران احساس آزادي مي‌كردند. حالا هيچ آقا بالاسري مراقب مطبوعات نبود. نه ساواك و نه حتي ناظران خودي كه همواره پيشاپيش، خود دست به‌كار سانسور مي‌شدند. همان‌ها كه درون تحريريه‌ها، كار سانسور را برعهده داشتند. در آن بازه از زمان، نقادي و حقيقت‌گويي، آزاد شده بود. مطبوعات، از زير تيغ، به در آمده بود و نامه دكتر مصطفي رحيمي، در چنين شرايطي امكان نشر پيدا كرده بود. يك رخداد استثنايي كه بعدها، هرگز تكرار نشد. و حالا به همان گذشته مي‌نگرم و همه آن آرمان‌ها كه از كودكي تا به امروز، با من آمده است. تصويري از گذشته به ‌ياد مي‌آورم. 
از روز دستگيريم در نوجواني، در ۹ آبان ۵۷، كه مجله «سپيد و سياه» در دستم بود. تصوير «فرخي‌يزدي» روي جلدش بود. با لب‌هاي دوخته! و بعد ياد همه آن داستان‌ها درباره آن دو روزنامه‌نگار، «فرخي يزدي» و «كريم پورشيرازي» افتادم كه در همان كودكي شنيده بودم. بعدها، اما برخي از آن داستان‌ها تاييد شد. مثل همان مصاحبه «شعبان جعفري» (شعبان بي‌مخ) با هما سرشار كه گفته بود: «اين‌جور كه ما اون موقع شنفتيم، اينو [كريم پورشيرازي] دوباره مي‌گيرن و در لشكر ۲ زرهي ميندازنش زندان. اونم يه آدم دهن‌لقي بود و به همه فحش مي‌داد و سر و صدا مي‌كرد. اون وقت براي اينكه تنبيهش كنن، روزا از تو زندان مي‌آوردنش بيرون. سربازا يه پالون مي‌ذاشتن روش. يه سيخونكم بهش مي‌زدن. يه نفرم سوارش مي‌كردن. بعد تو زندان مجرّد بود گويا... گويا تو همون زندون از بين مي‌برنش ديگه. لحاف محاف ميندازن تو سلولش. نفت روش مي‌ريزن و آتيشش مي‌زنن.» 
...
پنجره اتاق از شب گذشته باز مانده است و اتاق يخ‌زده است. سرما به درون ريخته است. زمستان در راه است. شب يلدا و طولاني‌ترين شب. ناخودآگاه، شعر «زمستان» اخوان را زمزمه مي‌كنم: «هوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان، نفسها ابر، دل‌ها خسته و غمگين،درختان اسكلتهاي بلور آجين، زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه، غبار آلوده مهر و ماه، زمستان است.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون