ققنوس دوباره برميخيزد
براي نمونه، در مقاله «از آموختن چه حاصل؟» كه مهر 1338 در مجله «يغما» منتشر شده، با توجه به رشد مدرسه و دانشگاه در ايران اين پرسش را مطرح ميكند كه نتيجه چه خواهد بود؟ و مينويسد: «مسلم است كه تحولي در روح جامعه ما پديد آمده، ولي روشن نيست كه اين تحول در چه مسيري است، رو به انحطاط است يا رو به اعتلا، تا چه ميزاني از تمدن مغربزمين متاثر است و تا چه حد از تمدن گذشته ايران... به همان نسبت كه عالمان و اديبان و باسوادان كشور افزايش مييابند، تعداد مدرسه و دانشگاه زياد ميشود، بر عدد روزنامهها و مجلات افزوده ميگردد، دستگاه فرستنده در ولايات گشايش مييابد، آيا به همان نسبت بر غناي معنوي و لطف ذوق و تربيت و فهم مردم افزوده ميشود؟ آيا به همان نسبت زندگي در كشور ما معني بيشتري به خود ميگيرد و مطلوبتر ميگردد؟... هيچيك از آثار بزرگ ادبي و فكري، آدمي را در ضروريات اوليه زندگي خود، چون خوردن و خفتن و بچهآوردن، ياري نميكند، پس قدر و اعتبار اينگونه آثار به چيست؟ شايد بتوان چنين پاسخ داد كه علم و فن، بشر را در زندگي مادي خود ياري ميكنند تا بر طبيعت چيرهتر گردد و آسانتر زندگي كند؛ پس از آن نوبت به ادبيات و حكمت و هنر ميرسد كه در تجربيات و دانش و بينش وي نتيجه و حاصلي بجويند و او را به طرز زندگي بهتر و پسنديدهتري آشنا كنند؛ او را بر نقيصهها و ابتذالهاي خود واقفتر سازند و در تشخيص زشتيها و زيباييها و خوبيها و بديها بيناتر نمايند. خلاصه آنكه، از مجموع دانشها و ذوقها و انديشهها، تميز و ادراك حاصل ميشود كه لازمه زندگيكردن انساني است. آيا سازمان اجتماعي و تمدن امروز ما بدانگونه هستند كه اين احتياج را برآورده سازند؟ آيا فرهنگ ما (نه تنها وزارت فرهنگ و دانشگاه، بلكه همه دستگاههايي كه براي پرورش روح ايراني نقشي برعهده گرفتهاند، چون بنگاههاي نشر، روزنامهها، فرستندهها، سينماها و ...) به اين مقصود خدمت ميكنند يا بدان ميانديشند؟... ما اگر حساب دانش را از فضيلت و انسانيت و اخلاق جدا كنيم، نشانه آنست كه به گمراهي افتادهايم.» همچنين در پاسخ به پرسشي درباره آموزش عالي و انقلاب آموزشي كه هفتهنامه «سپيد و سياه» در سال 1347 با او در ميان ميگذارد، ميگويد: «به نظر من بزرگترين و نابخشودنيترين عيب دانشگاههاي ما اين بوده كه نحوه درست فكركردن را به شاگردان نياموخته و روح علمي را در آنها پرورش نداده و به جنبه دانايي يعني انسانتر كردن دانشجويان توجهي نداشته است. اگر يك مهندس يا اديب از نظر اخلاقي بهتر از يك سوداگر نباشد، اين را بايد تا حدّي دليلي بر شكست دانشگاه گرفت.» و آذر 1355 در پاسخ به پرسشهاي روزنامه «اطلاعات» ميگويد: «فرهنگ مهمترين موضوع روز است، زيرا عامل توازندهنده است و توازن لازمه سلامت اجتماعي است. پس اگر فرهنگ در جهت نادرست يا مشوش جريان يابد، همه كوششهاي ديگر بيثمر خواهد بود. ما محتاج مقداري سوال هستيم. نسل امروز را چگونه تربيت ميكنيم؟ به آنها چه ميدهيم؟ آيا با اين آموزش و تربيت و نمونههايي كه در برابر آنهاست، انسانهاي كارآمد و خوبي خواهند شد؟ از طريق فرستندهها و مطبوعات به مردم چه ميدهيم؟ آيا در دنياي پرتبوتاب كنوني، تنها سرگرمشدن ميتواند كافي باشد؟... با توجه به اينكه در يك جامعه در حال جنبش، مهمترين سرمايه، استعداد و نيرو و وقت مردم است، چه ميشود كرد كه اين استعداد و نيرو و وقت به هدر نرود؟... ما اگر در سوال را به روي خود ببنديم، يا از سوال وحشت داشته باشيم، خواهيم شد جامعه بيسوال و اين صفت جامعهاي است كه يا خود را به كمال رسيده ميبيند (كه چنين فرضي درست نيست) يا در آن درجه از گمراهي است كه به ارزش سوال واقف نيست و اين را نيز ميدانيم كه فرهنگ انسان، چيزي جز حاصلِ سوال و جواب سوال نيست.»
چنانكه ميبينيم، اسلامي ندوشن، بر اهميت فرهنگ در جامعه تكيه و تاكيد دارد و ميتوان او را روشنفكري فرهنگمدار دانست كه باور دارد تا در درون ما دگرگوني پايدار و باثباتي رخ ندهد، هيچ دگرگوني پايدار و باثباتي در بيرون رخ نخواهد داد.