يكي مثل همه
شينا انصاري
ما در دنيايي زندگي ميكنيم كه افراد دوست دارند خود را موجودي استثنايي تصور كنند، مستثني از درد، بيماري و حتي مرگ. از اين جهت فكر ميكنيم بيماريهاي سخت براي ديگران هست و ما دچارش نميشويم. ممكن است به زبان بگوييم بيماري براي همه هست، ولي در پس فكرمان هميشه اين احساس وجود دارد كه ما خاص هستيم. وقتي به بيماريهاي سختي مانند سرطان مبتلا ميشويم، اين بيماري به طرزي ظالمانه باور «استثنا بودن» ما را به سخره ميگيرد. آنجاست كه ميفهميم نظر كرده عالم نيستيم و شكنندگي احساس ويژه بودن را از نزديك لمس ميكنيم.
اين حس خود استثنا پنداري در زمان بيماري هم وجود دارد. وقتي احتمالات بقا و قسر در رفتن از بيماريمان را ميفهميم با خود ميگوييم كه «بله احتمالات وجود دارد، اما مال من نيست، چراكه من متفاوتم و همان شانس حداقلي يك در هزار را ميخواهم.» با وجود اين، وقتي حين پروسه درمان خود را در ميان خيل بيماران مشابه ميبينيم، روايتهايشان را از كلنجار رفتن با بيماري ميشنويم، برخورد بيتفاوت برخي از كادر درمان را با بيمارياي كه زندگيمان را نشانه گرفته است تحمل ميكنيم، بارها و بارها اين باور «خاص بودنمان» ميشكند و لگدمال ميشود.
مطلبي را خواندهام از خانمي به نام مگي كزويك جنكس كه اين حس سياهي لشكر بودن در دنياي بيماران را به خوبي توصيف كرده است. مگي جنكس در سال 1988 مبتلا به سرطان پستان شد. او ابتدا با لامپكتومي و سپس ماستكتومي مورد مداوا قرار گرفت تا ماهها بعد او خود را نجات يافته ميدانست اما پنج سال بعد، كمي قبل از تولد پنجاه و يك سالگياش سرطان به كبد، استخوانها و نخاعش سرايت كرد. او در مطلبي با عنوان «ديدگاهي از خط مقدم» تجربه خود از بيمارياش را اينگونه بيان كرد كه گويي انسان را در ميانه يك سفر هوايي از خواب بيدار كنند و تنها با يك چتر نجات و بدون نقشه در يك سرزمين دور، از هواپيما به بيرون پرتاب كنند «چند نفر با لباس سفيد شما را احاطه ميكنند چتر نجات را به دورتان ميبندند و بدون فرصتي براي فكر كردن شما به بيرون پرتاب ميشويد. بدون قطبنما، بدون نقشه و بدون آمادگي آيا چيزي هست كه بايد بدانيد و نميدانيد؟! حالا افرادي كه لباس سفيد داشتند خيلي دور شدند و مشغول متصل كردن چتر نجات ساير مسافران هستند. هر از گاهي برايت دست تكان ميدهند اما اگر اين سوالات را از آنها بپرسي جوابش را نميدانند آنها مشغول وصل كردن چتر نجات بقيه هستند و نه ترسيم نقشه نجات.»
اين تصوير، پريشاني و نگراني بيماران زيادي را نشان ميدهد كه حضورشان آنگونه كه بايد ديده نميشود. بيماراني كه در متن پرتلاطمترين و سختترين برهه زندگيشان حس ميكنند كه انساني متفاوت يا تافته جدابافته نيستند. همه در دام سلولهاي سركشي افتادهاند و بايد مسير كم و بيش طاقتفرسايي را طي كنند، با اين حال در اين شرايط هم اغلب ميخواهند باور «خاص و متمايز بودن» را در وجودشان زنده نگهدارند. باوري كه گاهي به توهم و خوشبيني تعبير ميشود، ولي در برخي موارد ميتواند كمككننده و اميدبخش باشد. سرگذشت بيماراني كه حتي با وجود مغلوب شدن در برابر بيماري توانستند داستانهايي كمنظير از توان و استقامت قابلتوجه را رقم بزنند شايد از اين باور حكايت دارد.