فرانك مك دانو، مورخ تحصيلكرده در آكسفورد انگلستان است. ۱۲ سال بعد از منفجر شدن دو بمب هستهاي امريكاييها در هيروشيما و ناكازاكي، در ليورپول به دنيا آمده و همين يكسال پيش، بازنشسته شده است. او مورخي است كه تمركز خود را روي دوران 12 ساله رايش سوم و تحولات ميان انگلستان و آلمان گذاشته. مك دانو درباره اين موضوع، سه كتاب نوشته: هيتلر و آلمان نازي (۱۹۹۰)، براندازي و مقاومت در آلمان نازي (۲۰۰۱) و اين آخري هيتلر و ظهور حزب نازي (۲۰۰۳) . دو كتاب اول گويا در ايران ترجمه نشده؛ اما عنوان سوم به تازگي توسط نشر «ني» و با ترجمهاي خوب از آرش كلانتري به چاپ رسيده و قرار است در اين نوشتار به آن بپردازيم.
از طرح روي جلد كتاب شروع ميكنم و بايد بگويم واقعا انتظار بيشتري از طراحان جلد هست. كتاب در نسخه اصلي با دو طرح جلد مختلف منتشر شده. اولي شباهت اندكي به طرح جلد نسخه فارسي دارد. با اين تفاوت كه شلوغتر است و در پسزمينه عكسهايي از نظاميان آلماني ديده ميشود و البته رنگ پسزمينه قرمز نيست. در نسخه ديگر، هيتلر با آن سبك خاص چهره و موها كه به يك طرف به دقت شانه شده، رو به دوربين عكاس راه ميرود و در پسزمينهاي به رنگ آبي، طاق نصرت ارتش آلمان با پرچم صليب شكسته قرار دارد. اما در طرح جلد فارسي كتاب خلاقيتي به چشم نميخورد.
سوگوار مادر
اما درباره كتاب بايد اول اين را بگويم كه يك بيوگرافي نيست. گرچه سبك و سياق داستان گونهاي دارد و از كودكي آدولف به شرح زندگاني او ميپردازد. پدر و مادر و پدربزرگ او را معرفي ميكند و از اينكه هيتلر (به معناي تحتاللفظي خردهمالك) چگونه اين نام فاميلي را گرفته، روايت ميكند. براي نويسندهاي چون مك دانو، پرداختن به شخصيت ابتدايي آدولف هيتلر چندان عجيب نيست. او يك بيوگرافينويس قهار است و پيش از اين با نگارش كتاب «سوفي شول؛ زني كه هيتلر را به چالش كشيد» (كتابي درباره عضو گروه مقاومت «رز سفيد» در آلمان نازي كه توسط گشتاپو دستگير و اعدام شد) اين را ثابت كرده كه قدمبهقدم با قهرمان داستان خود به زاويههاي پنهان زندگاني او ميرود و داستاني بيكموكاست ارايه ميدهد. مك دانو، آدولف هيتلر را از ۲۰ آوريل ۱۸۸۹ دنبال ميكند. از مسافرخانه «گستهوف روم پامر» در شهر «برانائوام اين»، جايي در مرز اتريش و آلمان. از پدر و مادر و پدربزرگش ميگويد و اينكه چگونه هيتلر بعد از به قدرت رسيدن بيم آن داشت كه خون يهود در رگهايش جاري باشد و همواره از سخن گفتن درباره اصل و نسب خود طفره ميرفت و شگفت آنكه همين احتمال به قدري ذهن هيتلر را به خود مشغول ساخته كه در دهه ۱۹۳۰ هانس فرانك از فرماندهان ارشد نازي را مامور بررسي موضوع ميكند و او در گزارشي محرمانه عنوان كرده كه مادربزرگ هيتلر زماني كه در «گراتس» اتريش در خانه فردي يهودي به نام فرانكن برگر آشپز بوده، آلويس (پدر آدولف) را به دنيا ميآورد و مخارج اين پسر توسط فرانكن برگر تامين شده. اگر اين امر حقيقت داشته باشد كسي فرمان «راهحل نهايي» براي يهوديان را صادر كرده كه اساسا خود «يهودي» بوده است!
به هر روي، نويسنده ميگويد كه رابطه آدولف و پدرش همواره پرتنش بوده و در عوض، هيتلر جوان به مادرش عشق عميقي داشته و مهلكترين حادثه زندگي شخصي هيتلر، سحرگاه ۲۱ دسامبر ۱۹۰۷ به وقوع پيوست. هنگامي كه مادر او پس از يك بيماري وخيم سرطان سينه درگذشت و هيتلر را كه تا دقايق پاياني عمر او كنارش مانده بود؛ تنها گذاشت. دكتر بلوخ پزشك يهودي خانواده درباره آن روز گفته است: «هرگز در تمام طول خدمتم كسي را مانند آدولف هيتلر نديدهام كه از فرط غم و اندوه چنين درمانده باشد.»
نقاش دستفروش
نويسنده سپس به دوران زندگي هيتلر در اتريش ميپردازد. مك دانو اينبار با تكيه بر اسناد مختلف در آرشيوها و كتابخانهها؛ تلاش ميكند كه زندگي يك جوان ۱۸ ساله تكوتنها و لاابالي در جهان شهري به نام وين را به تصوير بكشد. ميگويد هيتلر دو سال بعد از مرگ مادر، براي فرار از خدمت سربازي هر كاري از دستش برآمده كرده است... برفروبي و حمل بار مسافران و حتي كار در كارگاههاي ساختماني؛ اما كساني كه با او دمخور بودهاند؛ آدولف جوان را فردي «گوشهگير» توصيف ميكنند كه سر در دفتر نقاشي خود دارد و معتقد است: «زندگي مبارزهاي است بيامان و تنها، آنهايي از اين كشمكش پيروز و سربلند بيرون ميآيند كه اراده پولادين و عزم راسخ دارند.» هيتلر در ۲۰ سالگي چنين آدمي است: او ۷۰۰ تا ۸۰۰ نقاشي در شهر مانرهايم اتريش كشيده و براي امرار معاش ميفروشد. هر چند نويسنده از اتفاقي عجيب هم پرده برميدارد. داستان به دوست هيتلر به نام «هانيش» برميگردد كه كار فروش تابلوهاي رونگاري شده توسط هيتلر را به عهده داشت. وقتي هيتلر متوجه شد نقاشي او از پارلمان وين ۵۰ كرون فروخته شده نه ۱۰ كرون (آنگونه كه هانيش ادعا ميكرد) به دوستي خود با وي خاتمه داد، عليه هانيش شكايت كرد و در دادگاه وي را «دروغگو» خواند و دادگاه هم يك هفته زندان براي اين دوست زرنگ هيتلر بريد. هانيش بعدها اشتباه بزرگي مرتكب شد و خاطرات كوتاه و پرتلاطم خود با هيتلر را در دهه ۱۹۳۰ به چاپ رساند. در ۱۹۳۶ گشتاپو هانيش را بازداشت و به اتهام «نشر اكاذيب» به زندان انداخت. يكسال بعد او را در سلولش مرده يافتند. در مطبوعات علت مرگ هانيش، سكته قلبي عنوان شد.
ظهور يك بت پيشوا
كتاب از سه بخش مجزاي زمينه، تحليل و ارزيابي تشكيل شده و اين همه را كه گفتيم مربوط به بخش تحليل بود. نويسنده سپس به جريانهاي سياسي منجر به ظهور حزب جديدي به نام «نازي» ميپردازد. اينكه چگونه هيتلر به «بت پيشوا» تبديل ميشود و ريشههاي فلسفي و تاريخي آن كجاست؛ مك دانو از اين ميگويد كه ظهور نازيها به اقتدار شخصي و قدرت رهبري هيتلر برميگردد. ضمن اينكه نگاه نويسنده كتاب در جاهايي فراتر از اين ميرود و به پيشزمينه اقتصادي و سياسي براي تغيير نگرش مردم آلمان ميپردازد. اينكه چگونه ناسيوناليسم به سرنگوني جمهوري «وايمار» ميانجامد و از دل آن يك ديكتاتوري سر بر ميآورد.
بلاغت هيتلر
كتاب در ستايش چيزي است كه من آن را «بلاغت» هيتلر مينامم. هيتلر در ۳۲ سالگي يك سخنور قدرتمند است. از عمق وجود خود درباره «آلمان» حرف ميزند. خطابههاي او در سال ۱۹۲۲ دو محور عمده دارند: اولي «براي آلمان» و دومي «عليه وايمار». كيش شخصيت او در همين سال رخ ميدهد. زماني كه موسوليني در «رژه رم» قدرت را در ايتاليا قبضه ميكند و حالا هيتلر به اين باور رسيده كه شايد وي همان رهبر «پرتوان» است كه بايد سكان هدايت آلمان را به دست بگيرد. سلاح او در اين راه چيزي نيست جز خطابههاي آتشين.
سخنرانيهاي هيتلر در ۱۹۲۳ يكي پس از ديگري با استقبال بيشتري مواجه ميشد. او با حرارت فرياد ميزد كه «فردي مقتدر براي نجات ميهن» نياز است و نازيها به پشتگرمي گروههاي ناسيوناليست، برايش هورا ميكشيدند. يك نمونه از اين تلاش هيتلر و طرفدارانش را در يورش كرگدنوار آنها به سالن آبجوفروشي مونيخ ميتوان ديد.
سرخوردگي بزرگ
دهه ۱۹۲۰ مملو از سرخوردگي ميان نيروهاي ناسيوناليست آلمان است كه در جنگ جهاني اول شكست خوردهاند. بسياري از مردم در آن دوره با آدولف هيتلر همعقيده بودند كه آلمانيها به صورت نظامي شكست نخوردهاند، بلكه توسط سرمايهداران يهودي و ماركسيست به آنها خيانت شده است. آلمان از يك امپراتوري بيرون آمده بود و همين ۵ سال پيش بود كه قيصر ويلهلم دوم از سلطنت كنارهگيري كرده بود تا جمهوري وايمار شكل بگيرد. در سال ۱۹۲۳ متاثر از اين اتفاقات، آلمان با بحران فزاينده اقتصادي روبهرو بود. در سال ۱۹۱۹ يك قرص نان در آلمان يك مارك قيمت داشت. تا سال ۱۹۲۳، همان قرص نان قيمتي برابر با ۱۰۰ ميليارد مارك داشت. ارزش مارك كاغذي آلمان از 2/4 مارك به ازاي هر دلار امريكا در سال ۱۹۱۴ به يك ميليون مارك به ازاي هر دلار تا آگوست ۱۹۲۳ كاهش يافته بود. اينها شرايطي بود كه بعدها به امريكا هم سرايت كرد و «ركود بزرگ» در دهه ۱۹۳۰ را رقم زد. اتفاقي كه خيليها از آن به عنوان ريشه اساسي شكلگيري جنگ جهاني دوم ياد ميكنند.
كودتاي مضحك
۸ نوامبر ۱۹۲۳ هيتلر براي سرنگوني جمهوري وايمار دست به توطئهاي عجيب و مضحك زد. سالنهاي آبجوفروشي در قرن بيستم در آلمان محل تجمع بسياري از مردم بود. اين سالنها جزو معدود جاهايي بود كه مردم آزادانه با هم بحث ميكردند. هيتلر و ديگر اعضاي بلندپايه حزب نازي تصميم گرفتند كه از شهر مونيخ براي تشكيل و راهاندازي يك راهپيمايي عظيم بر ضد جمهوري وايمار استفاده كنند. شامگاه ۸ نوامبر، هيتلر و سربازان مسلح «اس آ» در گرماگرم سخنراني يكي ديگر از گروههاي مخالف جمهوري «وايمار» وارد سالن «برگر براوكلر» شدند. هيتلر به محض رسيدن روي ميزي پريد و تپانچه خود را بيرون كشيد و به سقف سالن شليك كرد. سپس پايين آمد و فرياد زد: «انقلاب ملي آغاز شد»؛ اما چند ساعت بعد نيروهاي ارتش و نيروهاي امنيتي ايالت باواريا براي مقابله با افراد جمع شده در سالن آبجوفروشي وارد عمل شدند و به كسي اجازه خروج از سالن آبجوفروشي را ندادند، برخي اعضا از در آشپزخانه فرار كردند ولي عدهاي همچنان در آبجوفروشي ماندند و دستگير شدند. هيتلر دستگير و محاكمه شد و كودتا شكست خورد؛ اما هواداران هيتلر به خوبي قدرت رهبري وي را به چشم ديدند.
جادوي كلمات
هيتلر در كتاب «نبرد من» از نيروي احساسي نهفته در «كلام شفاهي» سخن به ميان ميآورد. نويسنده اين كتاب از اين گفتار با عنوان «هيتلر و جادوي كلمات» ياد ميكند. ميگويد: «تمامي حوادث عظيم و تكاندهنده دنيا از كلام شفاهي برآمده است و نه از كلام مكتوب...» معتقد است: «روشنفكران بورژوا چنين فكر نميكنند» چون «اين جماعت تمام و كمال از نيروي برانگيزاننده كلام شفاهي غافلند و سر در كتاب كردهاند». ميافزايد: «سخنران ميتواند از حالت چهره مخاطبان خود دريافت كند كه آيا متوجه سخنان او شدهاند؟... اگر سخنران ببيند كه شنوندگان متوجه او نيستند... يا مخاطب به سخنراني او گوش نميدهد...نظر خود را نكته به نكته و با ملاحظات دقيق ميشكافد كه حتي كندذهنترين شنوندگان هم بفهمند... چنانكه شك كند مخاطب را قانع كرده يا نه با شواهد و مثالهاي تازه مكرر در مكرر كلام خود را بيان ميدارد... او در رد نظر مخالف سخن ميگويد و چنان آن را در هم ميكوبد كه نهايتا حتي آخرين جبهه مخالف از همان ابتدا و با حالت چهره به او نشان دهد كه تسليم استدلالهاي او شده است...»
نويسنده كتاب در سندي به نقل از آقاي «مولر» مورخي كه در سالن آبجوفروشي مونيخ حضور داشته قدرت سخنوري هيتلر را اينگونه تصوير ميكند كه «... بعد از ده دقيقه وارد سالن شد و روي سكوي سالن نطق كوتاهي كرد. خطابه شاهكاري بود. شاهد چنين نطق گيرايي نبودم...» هيتلر خود بعدها درباره درسي كه از اين كودتا گرفته ميگويد: «... تصميم جديدي اتخاذ كردهام... بايد شرايطي را ايجاد كرد كه احتمال هر شكستي را از بين ببرد... ما كشور را بهگونهاي فتح كرديم كه حتي يك پنجره نشكست... توانستيم از سد مستحكمي عبور كنيم مانعي كه سر راه هر انقلابي قرار ميگيرد و آن رابطه ما با ابزارهاي قانوني اختيارات است.» در سخنراني ديگري به ماركسيسم ميتازد و در مناظره با «اتو اشتراسر» ميگويد: «من كارگري ساده بودهام و رانندهام بايد همان غذايي را بخورد كه من ميخورم؛ اما سوسياليسم شما همان ماركسيسم است... توده طبقات كارگر جز نان و تفريح چيز بيشتري طلب نميكنند... هرگز مفهوم آرمان را درك نميكنند. جنايت است كه بخواهيم عناصر اساسي اقتصادي كشور را نابود سازيم...» هيتلر با همين زبان آتشين عليه يهوديان هم سخن گفته است. آنجا كه ميگويد: «آيين رقص يهوديان بر گرد گوساله طلايي سامري نزاعي است بيرحمانه بر سر تملك همه آن چيزهايي كه در نزد ما داراي والاترين ارزشها روي كره زمين است...» يا يهوديان را متهم ميكند كه معتقدند «كرامت انسان را به پول او ميسنجند» يا «عظمت يك ملت را با اندوخته مادي». ميگويد: «قدرت يهود در مال و مكنت اوست... مالي كه بيزحمت... از راه نزولخواري مستدام چندين و چند برابر ميشود و خطيرترين يوغها را بر گرده ملت مياندازد...»
من آلمانيام
مك دانو در انتهاي كتاب خود، حس ناسيوناليستي تزريق شده توسط هيتلر را به روايت «شنتسينگر» آورده تا كتاب خود را به پايان برد. اين روايت از رماني به نام «جوانان هيتلر» است... هنگامي كه قهرمان داستان در جنگل به اردوگاه جوانان هيتلري برميخورد «... شعلههاي آتش هر دم تابانتر ميشود... صدايي ميشنود... مارش رژه بود... نگاهش به دستكم هزار جوان افتاد كه گوشه و كنار ايستاده بودند. در دست هر يك از آنان تكه چوبي بود با پرچمي بر سرش به رنگ قرمز روشن با نشان دندانهداري كه رويش نقش بسته بود... سپس فرياد «سرزمين آلمان، آلمان ابرقدرت» همچون موجي سهمناك از گلوي هزاران نفر بر او فرو باريد. با خود گفت «پس من آلمانيام» و ميخواست با آنان همنوا شود، اما صدايش به گوش كسي نميرسيد. اينجا خاك آلمان بود ...ذهنش ياري نميكرد كه اين همه را دريابد فقط اينكه به ناگاه حس فوقالعاده وابستگي و تعلق به او دست داد.»
كتاب در ستايش چيزي است كه من آن را «بلاغت» هيتلر مينامم. هيتلر در ۳۲ سالگي يك سخنور قدرتمند است. از عمق وجود خود درباره «آلمان» حرف ميزند. خطابههاي او در سال ۱۹۲۲ دو محور عمده دارند: اولي «براي آلمان» و دومي «عليه وايمار». كيش شخصيت او در همين سال رخ ميدهد. زماني كه موسوليني در «رژه رم» قدرت را در ايتاليا قبضه ميكند و حالا هيتلر به اين باور رسيده كه شايد وي همان رهبر «پرتوان» است كه بايد سكان هدايت آلمان را به دست بگيرد.
هيتلر در كتاب «نبرد من» از نيروي احساسي نهفته در «كلام شفاهي» سخن به ميان ميآورد. نويسنده اين كتاب از اين گفتار با عنوان «هيتلر و جادوي كلمات» ياد ميكند. ميگويد: «تمامي حوادث عظيم و تكاندهنده دنيا از كلام شفاهي برآمده است و نه از كلام مكتوب...» معتقد است: «روشنفكران بورژوا چنين فكر نميكنند» چون «اين جماعت تمام و كمال از نيروي برانگيزاننده كلام شفاهي غافلند و سر در كتاب كردهاند».
هنگامي كه قهرمان داستان در جنگل به اردوگاه جوانان هيتلري برميخورد «... شعلههاي آتش هر دم تابانتر ميشود... صدايي ميشنود... مارش رژه بود... نگاهش به دستكم هزار جوان افتاد كه گوشه و كنار ايستاده بودند. در دست هر يك از آنان تكه چوبي بود با پرچمي بر سرش به رنگ قرمز روشن با نشان دندانهداري كه رويش نقش بسته بود... سپس فرياد «سرزمين آلمان، آلمان ابرقدرت» همچون موجي سهمناك از گلوي هزاران نفر بر او فرو باريد. با خود گفت «پس من آلمانيام» و ميخواست با آنان همنوا شود، اما صدايش به گوش كسي نميرسيد. اينجا خاك آلمان بود ...ذهنش ياري نميكرد كه اين همه را دريابد فقط اينكه به ناگاه حس فوقالعاده وابستگي و تعلق به او دست داد.»