فلسفه آفريقايي در زمانه ما -1
وضعيت پسااستعماري
محمد حسن ايپكچي
يك نيروي محركه اصلي در فلسفه آفريقاي پسااستعماري جستوجو براي يافتن تعريفي از خود بوده است. جستوجوي هويت در فلسفه معاصر آفريقايي از ارزش والايي برخوردار است. اين نوشتار در راستاي برداشتن گامي در شناخت روح پسااستعماري جامعه آفريقايي است. دليل ما بر چنين نگاهي، درك استعمارگران و ميسيونرهاي وابسته به آنها از فرهنگ آفريقايي به عنوان فرهنگي حقير و برنامه حسابشده آفريقازدايي بود و شايد بهترين نمونه آن، فعاليت نظام استعماري در فضاي ديني بود، جايي كه ميسيونرها تلاش زيادي كردند تا انديشه و روح آفريقايي را گرفتار تاريكي الحاد و بتپرستي كنند اما حداقل آنها به اين مساله واقف بودند كه مردم آفريقا داراي دين بودند و حتي برخي از آنها كتابهايي را در مورد اديان آفريقايي نوشته و در برخي موارد هم در برنامههاي درسي دانشگاهي خود اشاراتي به اين نكته داشتند.
اين وضعيت در مورد فلسفه آفريقايي متفاوت بود. دانشكدههاي فلسفه تمايلي نداشتند تصور فوق را داشته باشند. «كواسي ويردو» از فيلسوفان معاصر آفريقايي ميگويد: «در تمام مدت تحصيل پنجسالهام (تا 1956) در دانشگاه غنا حتي براي يك بار هم كه شده با مفهوم فلسفه آفريقايي آشنا نشدم. البته در سال 1945، كتابي با عنوان: دكترين قبيله آكان از مفهوم خدا با عنوان فرعي قطعهاي از اخلاقيات ساحل طلا (غناي فعلي) از سوي آنكوآ چاپ شده بود. خود من هم آنچه فرا گرفتم به خاطر علاقه شخصي و مطالعاتم در دوره دبيرستان بود. هرچند اثر انسان ابتدايي به عنوان فيلسوف، نوشته رادين در كنار مطالعات خودم كمك بزرگي به انديشهام نمود. در اين نوشته نيز وقتي با عبارت ابتدايي روبهرو شدم خيلي تعجب كردم و همين احساس مرا مدتها تا بعد از زمان پايان تحصيلات دانشگاهي از مطالعه آن دور نمود. من به تمام اساتيدم كه سعي بر آموزش فلسفه غرب داشتند به ديده احترام مينگرم اما پرواضح است كه در آن دوران مطالعه و تحقيق بيش از تدريس ميتوانست تحقق پذيرد. در چنين فضاي آموزشي و دانشگاهي بود كه نخستين موج فلسفه پسااستعماري براي مدرسين آن شكل گرفت. كشور غنا در سال 1957 از استعمار انگليس به استقلال رسيد كه پس از آن ساير كشورهاي آفريقايي به سرعت به استقلال رسيدند. تنها در سال 1960، شانزده كشور از اين قاره مستقل شدند. متعاقب آن و تا اواسط دهه 1960 شاهد تعداد قابل ملاحظهاي از افكار آكادميكي در دانشگاههاي مختلف آفريقايي بوديم. مطالعات آفريقايي به تدريج سهم بالاتري در زندگي دانشگاهي آفريقا پيدا كرد. در اين ميان، آنچه در ابتدا، فضاي دانشگاهي آفريقا را پوشش بيشتري ميداد، دو رشته تاريخ و ادبيات آفريقا بودند.
در فلسفه آفريقايي، وضعيت خيلي قابل تصور نبود. فلسفه آفريقايي معمولا جايگاهي در دانشكدههاي فلسفه نداشت. در آغاز، فيلسوفان آفريقايي در برابر فقدان منابع فلسفي، از منابع انسانشناسي و مذهبي در دانشكدههاي انسانشناسي استفاده ميكردند. از جمله اين افراد ميتوان به ايونس پريچارد (1937)، فورد (1954)، هرسكويتس (1938)، راتري (1923) و اسميت (1950) اشاره كرد. فلاسفه آفريقايي برخي از دانش خود را از اينگونه نويسندگان فراگرفته ليكن آثار آنها الگوهايي از فلسفه آفريقايي مناقشهبرانگيزي را ارايه نمود.
1- ويژگي روايي و تفسيري داشتند اما مستقيما ارزشگذارانه نبودند. هدف اصلي آنها بهطور عمده خطاب به مردم غيرآفريقايي بود كه نشان دهند چگونه مردم آفريقا با افكار خودشان زندگي ميكنند. ارتباط فلسفي آنها به اين دليل بود كه بخشي از مفاهيم شامل عقايد اساسي از قبيل: خدا، زمان، عليت، سرنوشت، آزادي و سرشت نيك بود. در حوزه دين، معمولا ارزشگذاري در انديشه آفريقايي توسط نويسندگان مسيحي بوده كه در صورت اختلاف محتواي ديني آن را به حساب رستگاري مردم آفريقا ميگذاشتند. در انسانشناسي، قاعده بر اين بود كه افكار و انديشه آفريقايي بايد درسنوشتههاي انسانشناسان غربي را اساس دانسته و از انحراف در استقلال انديشه دوري شود. آنچه جزو تفكر نويسندگان غربي نبود، نميتوانست جايي در ذهنيت آزاد آفريقايي داشته باشد.
2- بهترين روش شناخت و ارزيابي انديشه آفريقايي بيشتر از طريق تاريخ شفاهي و جمعآوري اطلاعات شخصي امكانپذير بود كه به يقين از منابع نانوشته ناكافي بهتر ميتوانست گوياي انديشه آفريقايي باشد. لذا مصاحبه فردي و كسب تجربه زيسته با مردم اين قاره ميتوانست سودمندترين فايده را با كمك فراوان فولكلورها، ضربالمثلها، مراسم تشييع جنازه و اصول اخلاقي و... در اين زمينه كسب نمايد و زماني كه به علت ضرورت تاريخي، معلمان بومي فلسفه آفريقايي، خود را متكي بر منابع فوق دانستند، شاهد قرابتهاي رويكردي به فلسفه آفريقايي خود را نشان داد. بنابراين، اين فلسفه در دستان برخي از فلاسفه بومي به سختي ميتوانست بخشي از انسانشناسي غيررسمي تلقي نگردد. تفاوت مهم بين انديشههاي قبل و بعد از استعمار در توسعه ادبيات مكتوب روحيه مليگرايي بود كه ذهن فلسفه پسا استعماري را همراه با نقد منصفانه تفكر سنتي آفريقايي در ميان گرفت. از جانب ديگر، روحيه نااميدي در اذهان ديگر فيلسوفان آفريقايي به گونهاي تحول يافت كه ديگر فلسفه را نوعي روايت نميدانستند بلكه آن را ارزشگذاري ميدانستند كه بعدها به عنوان اصل پذيرفته شد. در اين نوع ديدگاه، فيلسوف آفريقايي ديگر فقط نبايد به دنبال ارايه ايدهها به ديگران باشند بلكه ضرورت دارد كه براي روشنگري خود و ديگران بيشتر فكر كند. در عين حال، فلسفهورزي هم فقط امري فردي محسوب نميشود. همه فرهنگها نيز ميتوانند يك فلسفه مشترك داشته باشند و مضافا اينكه بدون نوشتن نميتوان فلسفي انديشه كرد و باتوجه به همراهي ضروري فلسفه با علم، بدون نوشتن نميتوان از علم برخوردار بود.