سومين يزدگرد، آخرين شاه
مرتضي ميرحسيني
در سلسله شاهان ساساني، آخرينشان بود. سلطنت چهارصد ساله از مدتها پيش از او به زوال و تباهي افتاده بود، اما فرجام نهايي در زمان او رقم خورد و تاريخ ساسانيان با مرگ او به پايان رسيد (سال 651 ميلادي در چنين روزهايي). بعدها شاهزادگاني از اين خاندان، اينجا و آنجا كوششهايي كردند و هر كدامشان هم ادعاهايي داشتند، اما كار ساسانيان با شكست از اعراب در چند جنگ، با فرار و آوارگي و سرگرداني يزدگرد سوم و سرانجام با مرگ او به پاياني قطعي رسيد. نميدانيم زماني كه كشته شد دقيقا چند سال داشت، چه آنكه سال تولد او بهدرستي معلوم نيست، اما ميگويند به پيري يا حتي به ميانسالي هم نرسيد و عمري نسبتا كوتاه داشت. عمري كوتاه داشت، چون در سالهاي نوجواني به تخت پادشاهي نشست و حدود دو دهه، ولو فقط به نام سلطنت كرد. بعد هم كشته شد. سرنوشت تلخي داشت و مرد زورآزمايي با اين سرنوشت نبود. سردارانش يكي پس از ديگري كشته ميشدند و او مدام تنها و تنهاتر ميشد. البته چند هزار كودك و زن و پير و جوان و نيز جمع بزرگي از درباريان و اعضاي طبقه حاكم و روحانيان وابسته به حكومت در اردوي سلطنتي همراهش بودند و تا روزهاي پاياني از بسياري تشريفات زايد و پرهزينه دست نميكشيدند. بيشترشان از زمان سقوط تيسفون -و برخي از آنان پيش يا پس از آن ماجرا- به او پيوستند و در عقبنشيني شاهانه همراهياش كردند. يزدگرد سوم بعد از جنگ قادسيه و نبرد جلولا به مناطق داخلي فلات ايران عقب نشست و به پشت كوههاي زاگرس پناه برد. شرايطش بسيار وخيم و خطر بسيار جدي بود، اما هنوز براي او و براي آنهايي كه به خاندان ساساني وفادار بودند همه چيز تمام نشده و اندك اميدي باقي مانده بود. حتي اعراب مهاجم هم ميدانستند كه كار در قادسيه و با فتح تيسفون به پايان نرسيده است و شاهنشاهي ساساني، زخمخورده و آسيبديده، همچنان سرپاست. يزدگرد در عقبنشيني به دل فلات ايران، آخرين مردان وفادار به خاندانش را براي جنگي ديگر فراخواند و همه آنچه را كه دراختيار داشت و از دستش برميآمد براي رويارويي با اعراب مهاجم به كار بست. بسياري صدايش را شنيدند و به فراخوان او براي جنگ پاسخ مثبت دادند. سپاه بزرگي جمع شد كه در نهاوند اردو زد و به انتظار رسيدن مهاجمان نشست. اعراب چند روز بعد رسيدند. عبدالحسين زرينكوب در «تاريخ ايران بعد از اسلام» مينويسد «چند روزي دو لشكر مقابل يكديگر بودند و جنگ و تلاقي روي نميداد. آخر اعراب به دروغ آوازه درافكندند كه خليفه مُرده است و آنها قصد بازگشت دارند. با اين حيله، ايرانيها را از سنگر بيرون كشيدند و در صحرا با آنها دست به جنگ زدند.» جنگي كه سخت و خونين بود و سه روز طول كشيد. سرانجام سپاه ساساني شكست خورد و بازماندگانش پراكنده شدند. جنگ نهاوند براي اعراب «فتحالفتوح» بود و براي يزدگرد سوم و ساسانيان پايان همه چيز. شاه به اميد يافتن پناهگاهي تازه، با همراهان پرشمارش به خراسان رفت و باز مدتي، نااميدانه براي بقا تقلا كرد. ديگر كسي به دستوراتش توجه نميكرد و بسياري از كساني كه ميتوانستند كمكش كنند، به بهانهاي از كمك به او شانه خالي ميكردند. از ناچاري به حاكم مرو پناه برد، اما بعد ميانشان دشمني افتاد و كار به درگيري كشيد. يزدگرد سوم تاب مقاومت نداشت و سپاه و سربازي هم برايش باقي نمانده بود. تنها ماند. گريخت. شب به خانه آسياباني رفت و آسيابان نيز به طمع لباسهاي فاخري كه اين مهمان ناخوانده به تن داشت، او را كشت. به روايتي ديگر، گروهي از سربازان حاكم مرو تعقيبش كردند و جانش را گرفتند. بعد هم جسد آخرين شاه ساساني را به رود انداختند.