اينجا را اولينبار از توي آمبولانس ديد
آتشبازي
مهتاب خسروي
هرسال، اين شب از بهار، جلوي اين رستوران نورافشاني و آتشبازي برگزار ميكنند، بمبها در هوا هزارتكه ميشوند و فوارههاي چندمتري آتش داخل و بيرون رستوران گذاشته ميشوند. بهترين منظره احتمالا همين جايي است كه ناهيد نشسته، پشت ميزي دونفره در كنار يك صندلي خالي، در فضاي باز طبقه دوم. از هواي خنك و باد گاهبهگاه لذت ميبرد، ميتواند منظرهاي از بزرگراه و ماشينهاي گيرافتاده در راهبندان را ببيند. به خاطر همين تا رستوران پياده آمد. خسته شد اما چندان به اين مساله فكر نكرد، از پيادهروي استقبال كرد، اينطور به نظرش آمد كه ذهنش را باز ميكند و ميتواند جوابي پيدا كند براي كساني كه اينروزها حالش را ميپرسند. خودش دقيق نميداند چطور است؛ گاهي احساس آزادي ميكند، گاهي تنهايي، گاهي بهتر است، گاهي گريه ميكند و گاهي مردي را كنارش ميخواهد كه شوروشوق كافي براي يك زن داشته باشد.
دوباره بادي وزيد و مسير جرقههاي يك فواره آتش را كه به تازگي روشن كرده بودند به سمتش كج كرد. سرش را به دستش تكيه داد و راحت نشست، به چيز خاصي فكر نميكرد، گرسنه بود و مسير فكرها را دنبال ميكرد. عاشق چهارشنبهسوري و آتشهاي پرشوري است كه توي شب ميدرخشند. هرچه آتش طبيعيتر باشد، حالش بيشتر جا ميآيد. اگرچه آنقدرها در طول زندگي فرصت تماشا برايش پيش نيامده. آتشبازي اين رستوران را اولينبار چهارسال پيش ديد، وقتي توي آمبولانس بود.
ميخواست تاكسي بگيرد تا به تولد دوستي برود. به آن مهماني علاقهاي نداشت ولي برادر دوستش خواستگارش بود، كار خوب و وضع مالي مناسبي داشت. چندماه بعد با او ازدواج كرد. لازم ميديد كه به تولد برود. هربار فكر ميكرد كه چرا آنموقع لازم ميديده، چيزي يادش نميآمد. جلوي خانه منتظر تاكسي بود كه آمبولانسي جلوي پايش ايستاد. راننده را كه ديد تعجب كرد. بهرام بود. توي يك محله زندگي ميكردند. از دبيرستان تا دانشگاه چندباري با همديگر دوست بودند، مدام در قهر و آشتي و فقط آخرين قهرشان تا آنموقع طولاني شده بود. دليل آخرين قهر را به ياد نميآورد. نه حالا كه توي رستوران نشسته بود، نه چهارسال پيش وقتي توي آمبولانس بود.
به اصرار بهرام سوار شد. ميدانست قبول ميكند كه مسير را تغيير بدهد تا از بزرگراه و از جلوي اين رستوران رد شوند. ميخواست آتشبازي را توي راه ببيند. سه سال پيش كه از شوهرش خواست به ديدن آتشبازي اين رستوران بيايند، گفت: «مناسبتش چيه؟»
- مناسبت آتيشبازي كه مهم نيست.
- اگه از اين مناسبتهاي مندرآوردي باشه مسخرهست. من نميآم.
- هرچي باشه آتيشبازي قشنگه... چه ميدونم، شايد عيدي، چيزيه.
- عيد نيست. تقويمت رو نگاه كن.
ناهيد تقويم را نگاه كرد، بهار 1395 بود، مناسبتي نبود. هرچند برايش مناسبت اهميتي نداشت ولي باز هم اين سوال گوشه ذهنش را گرفت. فواره آتش قبلي كه خاموش شد يكي ديگر آوردند. باد آمد و جرقهها دوباره مسيرشان را به طرف او كج كردند. ناهيد داشت يكبار ديگر توي تقويم را نگاه ميكرد، بهار 1398 بود، هنوز مناسبت خاصي نبود. يكي از گارسنها را صدا زد: ميخوام سفارش بدم.
- شما كه تازه سفارش داديد.
- من؟ اشتباه ميكنيد!
- خودم سفارشتون رو گرفتم. اگه ميخوايد تغيير بديد مشكلي نيست.
زياد تعجب نكرد، اين اواخر دفعه اولي نبود كه ميگفتند چيزي را فراموش كرده. چندماه پيش با شوهرش دعوا كرد و از خانه رفت ولي بعد از چند روز دعوا از يادش رفت و برگشت. سه هفته بعدش در جلسه مشاوره علت دعوا يادش آمد و دوباره از خانه شوهرش رفت. ممكن است اينبار هم يادش برود كه ديروز چه تصميمي گرفته؟ ديروز بعد از اينكه آن تصميم را گرفت بايد ميرفت پيش مشاورش و دليلش را ميگفت، اينطوري فردي قابل اعتماد فكرهاي مهمش را نگه ميداشت. هرچند مشاورش معتقد بود ناهيد خودش نميخواهد دليل وقايع را به خاطر بسپرد.
گارسون كمي كنارش ماند، ناهيد چيزي نگفت، وقتي ميرفت، ناهيد پرسيد: مناسبت اين آتيشبازي چيه؟
- هرسال برگزار ميشه، فكر كنم به افتتاحيه مربوطه.
- پس امروز افتتاحيهست؟
- نه، افتتاحيه اسفنده. اواسط اسفند كه تخفيف هم ميذاريم.
- خب پس دليلش چيه؟
- گفتم كه احتمالا مربوط به افتتاحيهست.
- جالبه. يعني عجيبه. امروز هيچ مناسبتي نيست، سالروز افتتاحيه هم نيست.
- منم اوايل كنجكاو بودم ولي بعدش... اگه بخوايد ميتونم از مالك رستوران بپرسم. شايد جواب مشتريها رو بده.
- خوبه.
- چيز ديگهاي نياز نداريد؟
ناهيد به علامت نه سر تكان داد. يادش رفت كه غذا سفارش داده؟ گارسن راست ميگفت؟ بقيه راست ميگفتند؟ همهچيز در ذهنش درهم بود. كاش يادش ميآمد چرا چهارسال پيش به جاي تولد اينجا نيامده. با اينكه دوست داشت آتشبازي را ببيند ولي دير رسيدن به تولد هم نگرانش ميكرد. نگران چه بود؟ راهي بود كه نرود تولد؟ اگر آنشب به تولد نرفته بود، الان كجا بود؟ اگر الان روي حرفي كه ديروز به همسرش گفته مصمم بماند چهارسال بعد كجاست؟ شوهرش اينبار مثل دفعههاي قبل گفت: «باشه برو، هر وقت هم خواستي برگردي بيا، ديگه عادت كردم.» ناهيد در جواب فقط جيغ زد و از خانه بيرون آمد. هيچ حرفي نبود كه بزند. اما الان بعد از چهارسال دلش ميخواست چيزهاي زيادي به بهرام بگويد، يا چيزهاي جديتري از بهرام بشنود، اگر ميشد برگردد.
آمبولانس توي بزرگراه ميرفت. ترافيك بود، اما نزديكيهاي رستوران رسيده بودند. خبري از آتشبازي نبود. بهرام جايي را كه رستوارن بود نگاه ميكرد، با اينكه چيزي معلوم نميشد و ماشينها مانع ديد بودند. گفت: مطمئني امشبه؟
- ميدونم امشبه، نميدونم چه ساعتيه. خدا كنه الان باشه.
- خبري نيستها... يادته يهدفعه كه تو راه بوديم، آتيشبازي ديديم؟
- چي ميشه امشب هم ببينيم.
- دعا كن ترافيك طول بكشه.
- اونموقع به تولد نميرسم.
- مهم نيست، در عوض ميريم يه جاي ديگه. بريم؟
- نه.
بهرام به دستهايش نگاه كرد: ازدواج كردي؟
- نه. ولي ممكنه بكنم.
بهرام فقط سكوت كرد و آه خفيفي كشيد. ناهيد هم ديگر چيزي نگفت. هر دو ساكت ماندند. ناهيد خواست سر بحث را باز كند ولي نتوانست.
همان گارسن با سيني غذا برميگردد. ناهيد ميپرسد: دليلش رو فهميدين؟
- دليل چي؟
- آتيشبازي ديگه.
- ولي من چند دقيقه پيش گفتم بهتون.
چشمهاي گارسن به نظرش متعجب ميآيد. باد آرامي ميوزد و بخار سيني غذا را به سمت خيابان كج ميكند. به خيابان نگاه مياندازد. ماشينها در راهبندان گير افتادهاند و بعضي بوق ميزنند.
ناهيد به بهرام گفت: توي تبليغ گفتن طبقه بالاي رستوران منظره خوبي داره، آتيشبازي رو از اونجا نگاه كني قشنگتره.
- بازارگرميه. فرقي نداره كه.
- فرق داره، اينجا بشيني تو ماشين و سرتو به زور بچرخوني كه ببيني يا اينكه اون بالا بشيني روي يه صندلي، هم منظره رو ببيني كه ماشينا رد ميشن، هم جلوت بمبها بتركن و پخش بشن، هم يكي كنارت باشه، فرق داره، خيلي فرق داره.
- بيراه نميگي... شايد فرق داره... فقط...
- فقط چي؟
- من امروز عمدي از جلو خونهتون رد شدم. يعني داشتم برميگشتم كه يه لحظه يادت افتادم، دلم تنگ شد و از اون راه اومدم و ديدمت كنار خيابون.
- خب؟
- جديه؟... ازدواجت؟
- چي كار داري؟
- اگه اينايي كه گفتي براي اينه كه لجم دربياد، مثلا شايد بشه امشب... يا دفعه بعد كه رستوران آتيشبازي داشت، بريم ديگه... ها؟
- ببينم چي ميشه.
- شمارهمو داري هنوز؟ من كه دارم. ولي تو زنگ بزن هروقت خواستي. باشه؟
- بايد ببينم چي ميشه.
هردو ساكت بودند. ترافيك كمي باز شد. ناهيد فراموش كرد منتظر چه چيزي توي اين خيابان هستند... كه آتشبازي شروع شد. حدود صد متر جلوتر از آنها. هر دو سرشان را خم كردند تا آتشبازي را نگاه كنند. صداي شليك بمب ميآمد و توي تاريكي آسمان، هزار ذره درخشان يكلحظه ديده ميشد و ناپديد ميشد.
بمبها نوبت به نوبت ميرفتند توي هوا و ميشكفتند. دو فواره آتش جديد هم گذاشتند مقابل ورودي رستوران كه از طبقه دوم و جايي كه ناهيد نشسته بود ديده ميشدند، ارتفاعشان حداقل پنج متر بود. ميسوختند و در كمتر از يك دقيقه خاموش ميشدند. گارسن چند بار از نزديكي ميز ناهيد رد شد ولي اصلا نگاهش نميكرد. ناهيد خواست بداند كه گارسن از مالك رستوران پرسيده دليل آتشبازي چه بوده؟ خيلي مهم بود كه بداند. شايد ميفهميد چرا جدا ميشود. توضيح دليل جدايي به خودي خود سخت است، چه برسد كه دقيقا نداند از چه ناراضي است، يادش نيايد و كس ديگري هم نباشد جوابش را بدهد. سختتر وقتي است كه ميپرسند: چرا از اول ازدواج كردي؟ شايد بايد اول دليل آتشبازي، بعد دليل جدايي و بعد دليل ازدواجش را ميفهميد؛ آنوقت ميدانست چرا چهارسال پيش هيچوقت به بهرام زنگ نزد.
ناهيد سرش را از پنجره آمبولانس بيرون آورده بود و تا جايي كه آتشبازي برقرار بود، قطعات درخشان آتش را در آسمان شب نگاه كرد. به مقصد كه رسيد از بهرام خداحافظي سردي كرد. بعد از آن به ندرت و دورادور ديدش. دوماه بعد نامزد كرد و زود رفت خانه خودش. اما باقي چهارسال را صرف درستكردن ازدواجش كرد. اين چهارسال در بيتصميمي براي رفتن و ماندن، در مراكز مشاوره و دفترهاي حقوقي گذشت. دقيقا چه چيزي در شوهرش بود كه آزارش ميداد؟ شايد اينكه هيچوقت آتشبازيها را دوست نداشت. ديروز به شوهرش گفت تصميم گرفته براي هميشه جدا شود و بهشدت جدي است.
ناهيد كه به خودش ميآيد غذايش سرد شده، آتشبازي تمام شده و حس ميكند چشمهايش خيس شدهاند. غذايش را ميخورد. بعد از خوردن شامش ديگر كاري آنجا ندارد. خبري از هيچ جرقهاي نيست. باد هم خيليوقت است ساكن شده.
پايين كه ميرود گارسن را ميبيند كه كنار صندوقدار ايستاده. ميپرسد: مناسبت آتيشبازي رو پرسيديد؟
- بهتون گفتم كه.
- گفتيد؟
- آره... اصلا بياييد، ببينيد... اون خانم مسني كه اونجاست... پشت ميز آخر سالن به عصاش تكيه داده... صاحب اينجاست. ولي حافظهشون گاهي خوب كار نميكنه. چندبار پرسيدم ولي جواب درستي نداد.
- كس ديگهاي نيست بدونه؟
- نميدونم.
ناهيد ميخواهد منتظر باشد تا از بقيه هم بپرسد اما گارسون به بيرون راهنمايياش ميكند. در راه خروج، قوطيهاي باقيمانده از فوارههاي آتش را ميبيند، وقتي پايش را بيرون ميگذارد بمبي ديگر هم سمت آسمان شليك ميكنند، انگار تهمانده مراسم آتشبازي. خيابان هنوز بسته است، ماشينها در هم قفل شدهاند و هيچ آمبولانسي نيست. تصوير دور پيرزن را از پشت شيشه رستوران ميبيند. بايد برود، بايد حركت كند، پياده، اما پاهايش سنگيني ميكنند، مسير دور است، خسته است، خيلي.
گارسن به طرفش ميآيد و ميگويد: خانم، خانم... يكي از مشتريها سوال داره.
پيرزن ميگويد: خودتون جواب بدين.
- از شما سوال داره، خانم جوونيه، ميخواد بدونه مناسبت آتيشبازي چيه؟
- مناسبت؟