شبنم كهنچي
53 سال پيش، مردي در حياط هتل شرايتون پورتوريكو، پشت ميزي نشست و شروع به نوشتن داستاني كرد كه تبديل به آخرين داستان پليسياش شد؛ داستاني نيمهتمام به نام «بازنشس تگي». فريدريش دورنمات نمايشنامهنويس و رماننويس سوييسي آن زمان 49 سال داشت و تا 20 سال بعد، يعني سال 1990 هم كه قلبش از تپش ايستاد، «بازنشسته» را تمام نكرد. 7 سال بعد از مرگ دورنمات، اين اورس ويدمر بود كه پاياني براي اين داستان نوشت و آن را منتشر كرد.
«بازنشسته» داستان بازرسي است به نام «هش اشتتلر» كه در آستانه بازنشستگي تصميم ميگيرد سراغ پروندههاي ناتمامش برود. سراغ تبهكاران و قانونشكناني كه به جاي دستگير كردنشان، آنها را در صندوق بيعدالتي خويش انداخته يا به عبارتي مانع به دام افتادنشان شده و رهايشان كرده.
اشتتلر در حقيقت بازرس نيست. او سروان درستكاري است كه فقط كارش را انجام ميدهد و گويا درست هم كار نميكند. دورنمات همان ابتداي داستان، شخصيت اشتتلر را از زبان يكي از فرماندههاي دوران خدمتش اينطور معرفي ميكند: «شما هم ميتونستين جوانترين فرمانده تاريخ پليس كانتون بشين؛ اما با اين اخلاقتون! آدم جنون ميگيره! بيشتر وقتها هيچي نميگين، وقتي هم ميگين مهمل ميگين.» و كمي بعدتر به ازدواجها و طلاقهاي او اشاره ميكند و ميگويد: «اين رو بدونين بابت ترفيع شغلي، اگر جلوي اشتهاتون به زنها رو نگيرين بدجوري پشيمون ميشين هُش اشتتلر. مكافاتش رو پس ميدين.» اشتتلر تا پايان داستان، اشتهايش را از دست نداد، ترفيع شغلي نگرفت و پشيمان هم نشد.
روح دورنمات در بازنشسته
يكي از ويژگيهاي «بازنشسته» اين است كه خصلتها، خاطرات و زندگي شخصي دورنمات بر شخصيتهاي اين داستان سايه انداخته است. زندگي خصوصي اشتتلر به زندگي خصوصي دورنمات شبيه است؛ هر دو ازدواجهاي متعدد كردهاند، شكستهاي عاطفي خوردهاند و به دنبال عدالت و حقيقتند. اشتتلر وقتي به صورت مستقيم وارد داستان ميشود كه در دادگاه طلاق هفتمين زنش حضور دارد. ازدواجهاي او نه از سر علاقه يا هوس بلكه از سر قانونمندي است. او در گفتوگويش با رييس دادگاه، دكتر النبرگر ميگويد: «چرا تو هيچوقت ازدواج نكردي و من هفتبار ازدواج كردم؟ ميخوام بهت بگم: چون هر دوي ما تجسم دو موجود اسفباريم! هر دوي ما نمايندههاي چيزي هستيم كه بهش ميگن قانون. طنين منكوبكنندهاي داره. براي همين اينقدر خندهداره! ما كمدين هستيم النبرگر، كمدين!... اين موضوع، هم تو رو آلوده كرده هم من رو. منظورم سروكارداشتن با اين قوانين نكبته. آلوده كرده. تو درباره زنها زيادي محتاط شدي؛ هيچوقت ازدواج نكردي تا مبادا مجبور شي يك وقت از اون همكارت... بخواهي مراسم طلاقت رو انجام بده... در صورتي كه من، حالا نميدونم باور ميكني يا نه، هروقت ميخواستم با يكي به رختخواب برم باهاش ازدواج ميكردم.»
دورنمات با زيركي هر برداشتي درباره خودش به عنوان نويسنده و داستانهايش دارد، در شخصيت نويسنده داستان متبلور كرده: «مردي داشت درباره نويسندهاي صحبت ميكرد كه ديگر مدتها بود افتاده بود به سراشيبي سقوط و نميشد جلويش را گرفت كه هيچوقت علاقهاي به دگرگونيهاي اجتماعي نشان نداده و علنا نظرش را اعلام كرده بود كه جزو گروه مخالفان هگل است... تنها هنر اين نويسنده نوشتن داستانهايي است كه ساختار قابلدفاعي ندارند و براي همين انتظار ميرفت كه كار آخرش دوباره يك رمان پليسي باشد...» او حتي روزي را كه نوشتن اين داستان را آغاز كرد، با تغيير به نحوي در داستان به تصوير كشيده: «ميگفت يك بار كه نويسنده در يكي از جزاير آنتيل بزرگ در هتلي در يكي از جنگلهاي باراني گرفتار شده بوده خواب بادوبوران را ديده است و رمان هم با كولاك برف شروع ميشود... اين كولاك ِ برف تمثيل قدرت خلاقيت منجمدشده و بازگشت به رمان پليسي هم تلاشي است نوميدانه براي بازسازي مجدد اين خلاقيت.» و شايد اين اشارهاي است به رمان «قول» كه يازده سال پيش از بازنشسته نوشت و زير نام رمان ذكر كرد: «فاتحهاي بر رمان پليسي».
از شخصيت هاي بازنشسته
دورنمات با چيرهدستي آرامآرام در طول داستان، لايههاي شخصيتي اشتتلر را كنار ميزند. مردي كه در آغاز ميشناسيم كسي است كه به خاطر درستكارياش، ترفيع شغلي را پيدرپي از دست ميدهد و سروان باقي ميماند. درحالي كه ماشينش را بيتوجه به قوانين پارك ميكند و ما فكر ميكنيم اين بزرگترين قانونشكني اوست؛ اما همينطور كه پيش ميرويم متوجه ميشويم درستكاري اشتتلر براساس تعريف خودش از عدالت است. او هر از گاهي يكي از قانونشكنان را از دام قانون ميرهاند و حالا قصد دارد دوران بازنشستگي به آنها سر بزند و با آنها جرم كند.
در كنار اشتتلر كه البته شباهت بسياري هم به بازرس برلاخ در رمانهاي «سوءظن» و «قاضي و جلادش» دارد، شخصيتي وارد داستان بازنشسته ميشود كه روح ِ دورنمات است؛ يك نويسنده. درست همان وقتي كه اشتتلر تصميم ميگيرد به خانه نرود، در مراسم بازنشستگياش هم شركت نكند و سوار ماشينش شود و به جاده ميزند، نويسنده وارد ميشود. حالا انگار اشتتلر سفر تحولش را آغاز ميكند و نويسنده آرام خودش را به او نشان ميدهد. از اينجاست كه لايهها يكييكي پس زده ميشود و اشتتلر واقعي را ميبينيم؛ مردي كه در نهايت با نويسنده رخبهرخ ميشود و با او در نور خورشيد گم ميشود (پايان ويدمر).
دورنمات، مرد طبيعتگرا
مكان داستان «بازنشسته» اطراف محل تولد دورنمات است و زمانش بعد از ويرايشي كه پس از گذشت چند سال از نوشتن اولين نسخه انجام داد، به دهه هفتاد ميلادي بازميگردد.
علاقه دورنمات به استفاده از نشانههاي طبيعت در داستانهايش شايد به روحيه و محل زندگي او در سوييس زيبا بازميگردد. در اين داستان نيز دورنمات به طبيعت توجه كرده. توصيفهاي دورنمات در بازنشسته هرچند كم است اما از ويژگيهاي زباني اين داستان محسوب ميشود: «هوا زود تاريك شد. انگار برف خودش را از نور چراغهاي اتومبيل كنار ميكشيد و بازرس سر ميخورد به دل تاريكي ِ پنهان پشت ِ اين دنياي پر از نقره دورتادورش كه از ميانش چشمهاي زرد غولآسايي سر ميزدند: اتومبيلهاي مسير مقابلش.» اشتتلر ميرفت و در «برفي كه روي عالم و آدم ميباريد و ناپديد شد» و اشتتلر ديگري به دنيا آمد.
زبان و جهان؛ سرراست و سياه
زبان دورنمات در داستان «بازنشسته» برخلاف برخي از كارها از جمله رمان «سوءظن» كه زباني پيچيده و سنگين بود، روان و بدون پيچيدگي است. ديالوگها درخشان با لحن مناسب هر شخصيت و به اندازه كافي است؛ اشتتلر با وجود كمحرف بودنش، كافي حرف ميزند.
جهاني كه دورنمات در «بازنشسته» ناتمام رها كرد، جهاني است كه پشت پردهاش، سياهي و تباهي است. او اين پرده را آهسته كنار ميزند و ما متوجه ميشويم مردان كاردرست قانون، صاحبمنصبها و سياستمداران، چطور پشت ويترين زندگيشان، قانون و عدالت را كنار ميگذارند.
چرخش موقعيت شخصيتها
درخشانترين كاري كه دورنمات در اين داستان كرده در كنار كار اصلياش، يعني خلق جهان داستاني، پرداخت شخصيتها و دگرگون كردن و چرخش موقعيت آنهاست كه ويدمر هم آن را ادامه داده: اشتتلر كه درستكار است، برخي از دزدها و مجرمها را از دام قانون فراري ميداده و حالا ميخواهد با همان دزدها به دزدي برود، بوتيگرها، زن و مرد مهمانخانهداري كه با يك آتشسوزي ساختگي از بيمه پول گرفته و مهمانخانه را راه انداختهاند (اشتتلر باخبر بوده ولي از كنارشان گذشته)، فلر كه گاوصندوق ميدزدد (اشتتلر باخبر بوده ولي از كنارش گذشته) و در پايان داستان با صحنهسازي از بيمه پول ميگيرد (اين چرخش و دگرگوني كار ويدمر است نه دورنمات)، كلر كه در ابتداي داستان دزدي بيعرضه و خنگ است (اشتتلر دايم به رويش ميآورد) و در پايان از اشتتلر حرفهايتر به نظر ميرسد (اين چرخش و دگرگوني كار ويدمر است نه دورنمات) و... در ميان همه اين شخصيتها فقط زني به نام كلر است كه ثبات دارد، كسي كه اشتتلر پيش از اين او را به زندان انداخته، بعد با فلر همخانه شد و همان روزي كه اشتتلر به ديدن فلر ميرود براي جبران به او نزديك ميشود و اين نزديكي تا پايان عمر ادامه پيدا ميكند.
وافشاگري وعدالت ،حقيقت ومذهب
داستان «بازنشسته» پيش از اينكه داستاني پليسي باشد، داستان افشاگري و تقابل حقيقت و عدالت است و جهاني عاري از نشانه وجود خداوند. ميبينيم كه اينجا ديگر خبري از آن نقلقولهاي مذهبي معروف دورنمات نيست. شايد هم چون فرصت تمام كردن اين داستان را پيدا نكرد، عاري از نشانههاي متون مذهبي است. شايد اگر زنده مانده بود و داستان را تمام ميكرد، آن وجه مذهبي ديگر داستانهايش را هم شايد اينجا ميديديم. در عوض مثل هميشه دورنمات در اين داستان هم به قدرت حوادث تكيه زده است. همچنين او اشتتلر را وادار به افشاگري ميكند چون دوران بازنشستگياش آغاز شده و بايد سرگرمي داشته باشد. اشتتلر بعضي از مجرمان آنها را از چشم قانون پنهان كرده و حالا بعد از بازنشستگي سراغشان ميرود و برايشان تعريف ميكند كه ميدانسته مرتكب جرم شدهاند. اما سينه او فقط گورستان راز مجرمان نيست. اشتتلر، رازهايي از جامعه هنرمندان (نقاشي كه با دختري سيزدهساله بوده)، جامعه سياستمداران (ماجراي همجنسگرايي عضو شوراي شهر و تنفروشي دختر سيزدهساله يكي ديگر از اعضاي شوراي شهر يا خودكشي كانديداي رياست حزب به خاطر خيانت به همسرش) را نيز در سينه محبوس كرده. اين افشاگريها منجر به چرخش موقعيت شخصيتها ميشود، خواننده را غافلگير ميكند و همه اين غافلگيريها آميخته به طنزي است كه به نظر بيشتر ريشخند ميآيد.
اشتتلر جايي ميان اين افشاگريها جملهاي ميگويد كه نشان ميدهد چه حسي به عدالت در آن مقطع دارد: «ميدونين چيه؟ كار بعديم اينه كه برم ميدون دادگستري و [...] به مجسمه عدالت.» از سوي ديگر فلسفه كه در تمام داستانهاي دورنمات ردي پررنگ دارد، در اين داستان نيز جا داده شده است.
آنجا كه ريسمان رها شد
دورنمات پس از تجربه جرم (دزدي گاوصندوق همراه با دو مجرم سابقهدار كه در صندوق بيعدالتي انداخته بود)، داستان را نيمهتمام رها ميكند. اين اورس ويدمر است كه داستان را ادامه ميدهد؛ آن هم هفت سال بعد از مرگ دورنمات. ويدمر، يكي از موفقترين نويسندههاي سوييسي (نمايشنامه و داستان) بعد از مرگ دورنمات بود. او داستان ناتمام دورنمات را از مراسم تدفين كلر آغاز ميكند. 11 سال از شبي كه اشتتلر بازنشسته به دزدي ميرود، گذشته و آدمها عوض شدهاند؛ اشتتلر بدون ازدواج كردن با كلر عاشقانه زندگي كرده، كلر بيدستوپا حالا حواس جمع و حرفهاي رفتار ميكند و در عوض اشتتلر حرفهاي حالا شبيه تازهكارهاست و آنها (فلر و كلر) ديگر گاوصندوق نميدزدند بلكه بيمه را گول ميزنند و با ساختن صحنه تصادف، خسارت ميگيرند.
ويدمر، مرد تشبيه و عاشق حيوانات
ويدمر، يكي از ممكنترين پايانهايي را كه شايد دورنمات مينوشت، نوشته است. همان غافلگيريها، همان عدالت گيج، همان آدمهايي كه دوباره لايهلايه هستند. زبان ويدمر با زبان دورنمات يكدست نيست و حالا ديگر طبيعت و توصيفش نقش چنداني در داستان ندارد اما نثر روان است. در اين داستان هر چقدر دورنمات عاشق جاده و جنگل و برف و سرماست، ويدمر عاشق حيوانات است. در اين بخش كوتاه كه پايان ممكني براي داستان دورنمات است، ويدمر موش و گاو و جغد و طاووس و سگ و غاز و اسب و... را وارد داستان ميكند؛ يك كفه سنگين. از سوي ديگر تشبيهها در اين قسمت بسيار بيشتر از بخشي است كه دورنمات نوشته است: در باغ بوتههايي پخش بودند مثل لكههاي مركب... يا سهتايي مثل غاز پشت سرهم راه افتادند...، يا وقتي در بسته شد و سه تايي توي آنچنان ظلمتي ايستاده بودند كه انگار گاوي قورتشان داده بود و...
چند تقابل و يك اشتراك
ويدمر صفحه شطرنج را جوري ميچيند كه همهچيز متقارن و در عين حال گاهي متضاد باشد؛ داستان دورنمات جايي كه اشتتلر با كلر به تخت ميرود رها ميشود، داستان ويدمر از جايي كه اشتتلر نميخواهد بدون كلر به تخت برود آغاز ميشود، دورنمات مجري را براي حرف زدن درباره نويسنده در راديو مينشاند، ويدمر خود نويسنده را پشت ميكروفن راديو قرار ميدهد، در دزدي كه دورنمات ترتيب ميدهد اشتتلر، باهوش و حرفهاي است و در دزدي ويدمر، اشتتلر پيرمردي بيدست و پاست و در پايان اشتتلري كه دورنمات او را در برف ناپديد ميكند، در پايان ويدمر در نور خورشيد گم ميشود. اما يك نقطه اشتراك عجيب وجود دارد: نقطه عطف و اوج داستان پيشنهاد دزدي اشتتلر است.
ويدمر و روح دورنمات
ويدمر روي شخصيت نويسندهاي كه در بخش ناتمام داستان گويي روح دورنمات بود، نام روشليكون را گذاشته است (منطقهاي مسكوني در زوريخ). مردي كه از قضا اشتتلر و رفقايش براي دزدي به خانه او ميروند و جز سردابي پر از شراب چيز ديگري پيدا نميكنند. در عوض با نويسنده مواجه ميشوند و كمي بعد با پليسها. وقتي پليسها براي دستگيري آنها قدم به خانه نويسنده ميگذارند، متوجه ميشويم وضع مردان قانون در مواجهه با عدالت همان وضعي است كه يازده سال پيش و حتي قبلتر بوده. بازرس روفهناخت ميگويد: «ديگه هيچي مثل قديما نيست. تروريستهايي كه براشون پرونده درست ميكنيم، يكدفعه ميشن رييس كميسيون تحقيقات پارلمان. آدمي كه تا همين چندوقت پيش كمونيست بود، حالا شده يك آدم باشخصيت و آبرومند. كشيش كليساي ما بچهبازه. رييس شوراي اداري بانكي كه من توش حساب دارم الان زندانه. ببين كي گفتم! پهلوان بعدي كشتي سوييسي هم يه كاكاسياهه!» اينجا اشتتلر دست روفهناخت را كه جانشين خودش است نوازش ميكند. گويي خوب ميداند او از چه حرف ميزند و قديمها هم اوضاع همين بوده.
به سوي خورشيد و پايان
و اما پايان داستان، درخشان است. گويي درخشانترين تعريفي كه ميتوان از درگذشت دورنمات داشت را ويدمر براي داستان ناتمام همين مرد نوشته: «نويسنده آهسته و آرام از جا برخاست، رفت و تمام چراغها را خاموش كرد. همه، انگار كه نويسنده فرماني داده باشد، از جا برخاستند و دنبال او رفتند از خانه بيرون...» و در ادامه با اشاره به اينكه نويسنده و اشتتلر باهم راه افتادند نوشته: «بيخداحافظي راه افتادند... رفتند به سمت درخشش باشكوه خورشيدي كه هنوز خودش را نشان نداده بود. با هر قدمي كه برميداشتند، شباهتشان به هم بيشتر ميشد... زماني نگذشت كه روشنايي گسترده در پهنه آسمان چنان درخشيدن گرفت كه همهشان در نور ناپديد شدند. آسمان شعله ميكشيد.»
داستان «بازنشسته» نوشته ناتمام فريدريش دورنمات كه اورس ويدمر تمامش كرده به تازگي از سوي نشر برج با ترجمه محمود حسينيزاد و جلدي كه نقاشي دورنمات بر آن نقش بسته وارد بازار شده است.
اشتتلر بعضي از مجرمان را از چشم قانون پنهان كرده و حالا بعد از بازنشستگي سراغشان ميرود و برايشان تعريف ميكند كه ميدانسته مرتكب جرم شدهاند؛ اما سينه او فقط گورستان راز مجرمان نيست. اشتتلر، رازهايي از جامعه هنرمندان، جامعه سياستمداران و... را نيز در سينه محبوس كرده.
ويدمر، يكي از ممكنترين پايانهايي را كه شايد دورنمات مينوشت، نوشته است. همان غافلگيريها، همان عدالت گيج، همان آدمهايي كه دوباره لايهلايه هستند. زبان ويدمر با زبان دورنمات يكدست نيست و حالا ديگر طبيعت و توصيفش نقش چنداني در داستان ندارد اما نثر روان است.
هر چقدر دورنمات عاشق جاده و جنگل و برف و سرماست، ويدمر عاشق حيوانات است. در بخش كوتاهي كه پايان ممكني براي داستان دورنمات است، ويدمر موش و گاو و جغد و طاووس و سگ و غاز و اسب و... را وارد داستان ميكند؛ يك كفه سنگين.