دليلش چيست؟
سارا مالكي
توي خيابان راه ميروم، خيابان پر از صداست، پر از نور، اما من فقط يك قدميام را ميبينم و تنها صدايي كه خيلي شفاف به گوشم ميرسد، صداي برخورد يكي از آويزهاي زيپ كاپشنم به آن يكي آويزش است، چيزي شبيه اين: چليك چليك چليك. هوا سرد است. هنوز پاييزمان تمام نشده بود كه زمستان هجوم آورد و چه سخت با سرمايش صورتهاي بهتزدهمان را سيلي زد.
راه ميروم و تمام تلاشم اين است كه به چيزي فكر نكنم كه به خودم فكر كنم، سختترين و دردناكترين كار دنيا. مگر ميشود به چيزي فكر نكرد يا تهش فهميد كه چطور بايد به خود فكر كرد؟ ياد آن دو تا آقاي كت و شلواري ميافتم كه ظهر توي كافه خيلي خوشحال و خندان لابد بعد از يك جلسه موفقيتآميز آمده بودند، قهوهاي بنوشند و شيريني كيكي خستگيشان را به در كند. هنوز به آنها فكر ميكنم كه از كنار مرد جواني ميگذرم، نگاهم به سمتش ميرود. با دست چپ گوشي تلفن را گرفته و دست راستش را كه انگشت سبابهاش باندي خونين دارد، صاف نگه داشته است. روي پله مغازهاي نشسته كه سالهاست متروكه مانده و نوشته رويش كه نشان ميدهد يك كبابي بوده رنگ و رو رفته است. قيافهاش جدي است. از كسي كه آن طرف خط است، ميپرسد: «آخه چرا؟ دليلش چيه؟» همينقدر از مكالمهاش را ميشنوم و نگران انگشت باندپيچي شدهاش از كنارش عبور ميكنم و فكر ميكنم واقعا اي كاش دليلي وجود داشت براي اين همه سرما.
ميپيچم توي كوچه، باد ميوزد و خرده كاغذهايي را دوراني روي زمين ميچرخاند. خرده كاغذها ميچرخند و ميچرخند و باز سر جاي اولشان برميگردند، مثل خيلي از روزها كه ميچرخند و ميچرخند و باز سر جاي اولشان برميگردند يا شايد هم هيچ وقت به نقطه اولشان نميرسند.
ميروم و ميروم و ميروم. قرار نيست به جايي برسم، چراغهاي خانه را ميبينم كه روشن هستند. كمي گرم ميشوم. جلوتر ميروم، بساط عمو سعيد را ميبينم كه آدمها را دور آتش خود جمع كرده كه بلالي بخورند و چايي بنوشند و شايد براي لحظههايي آنطور كه بايد به خودشان فكر نكنند. همين گذران زمان، همين زندگي كاملا معمولي اگر عمو سعيد و آتشش نبود، چقدر تحملش سخت ميشد. صداي خندههاي عمو سعيد و جنب و جوشش براي راه انداختن مشتريها انگار سرما را كمتر ميكند. ديگر صداي به هم خوردن زيپها را نميشنوم، دلم ميخواهد بروم كنار آتش و يك چايي نبات بخورم.