پدربزرگ مرده
محمد خيرآبادي
نيمههاي شب صدايي از اتاق پدربزرگ بيرون ميآمد. چند هفته بيشتر از مرگ او نگذشته بود و هنوز تخت او در اتاق بود. به علاوه يك جالباسي ايستاده در پايين تخت كنار پنجره، يك فايل سهكشو در كنار تخت و روي دسته صندلي، ژاكت آبي رنگي كه هميشه به تن داشت. جالباسي فلزي، شبها شروع ميكرد به راه رفتن در اتاق. درست مثل كسي كه خوابش نميبرد و چارهاي ندارد جز اينكه قدم بزند. از اين سر اتاق ميرفت آن سر و بدون معطلي برميگشت. شبها كلافه و مضطرب به نظر ميرسيد. صبحها اما خيلي آرام و بيسر و صدا همان گوشه اتاق زير نور آفتاب ميايستاد و انگار ايستاده به خوابي عميق فرو رفته باشد. شبها از توي هال، همانجا جلوي تلويزيون كه جايم را پهن كرده بودم، سايه جالباسي را ميديدم كه روي ديوارهاي اتاق پدربزرگ حركت ميكرد و نشان ميداد كه بلند شده و به راه افتاده. شبها ميرفتم خانه مادربزرگ ميخوابيدم تا او تنها نباشد. جالباسي را خيلي سال قبل دوست پدربزرگ به او هديه داده بود. سه پايه داشت، يك تنه و يك سر گرد و بزرگ با قلابهايي كه از همه طرف سرش بيرون زده بود. پدربزرگ روي آن حولههايش را آويزان ميكرد، پيژامههايش را به آن ميآويخت و شال و كلاهش را روي سر و گردن آن ميانداخت.
يك روز صبح خيلي زود كه هنوز هوا تاريك بود بيدار شدم و از در اتاق پدربزرگ كه هميشه باز بود به ديوارهايش نگاه كردم، اما ديدم از سايه جالباسي خبري نيست. مادربزرگ روي كاناپه خوابيده بود و خروپف ميكرد. پاورچينپاورچين رفتم به اتاق پدربزرگ. آرام و لرزان وارد شدم. ديدم جالباسي خودش را انداخته روي تخت و درست مثل آدمي كه زير نور ماه دراز كشيده باشد، دارد از مهتاب لذت ميبرد. فرصت را مناسب ديدم. بدون مقدمه گفتم: «پدربزرگ مرده. ميدوني؟» احساس كردم جالباسي از اين موضوع اطلاع نداشته. ادامه دادم: «چند هفته پيش توي بيمارستان مرد.» انگار براي جالباسي قضيه اين طور كه من ميگفتم نبود. شايد فكر ميكرد كه پدربزرگ چند روزي رفته سفر يا به خانه يكي از اقوام رفته و بالاخره برميگردد. گفتم: «متاسفم.» جالباسي هيچ چيزي نگفت، همينطور ساكت و آرام روي تخت دراز كشيده بود و به سقف خيره شده بود. برگشتم توي هال و سر جايم خوابيدم.
صبح كه بيدار شدم و رختخوابم را جمع كردم و به اتاق بردم، جالباسي همانجا روي تخت بود. نور آفتاب از پنجرههاي رنگي اتاق عبور كرده بود و روي تنش افتاده بود. رختخواب را توي كمد گذاشتم و رفتم به سراغش. خواستم كمكش كنم تا بلند شود و سر جايش بايستد، اما نتوانست. تا بلندش ميكردم پايش ميلغزيد و ميافتاد. خبر تلخي به او داده بودم كه حسابي او را به هم ريخته بود. شب كه شد به مادربزرگ گفتم من توي اتاق ميخوابم و تا صبح سعي كردم به جالباسي كمك كنم كه مثل من و مادربزرگ سر پا شود.