قدم نحس
قدم نحس
از قطار پياده شد و در ابتداي خيابان وليعصر از راننده يك دستگاه پيكان زردقناري پرسيد كه مسيرش تجريش ميخورد؟ راننده با خوشرويي گفت: دربست؟ جواب داد: نه! و بعد شوخي هم كرد و گفت: در باز، كاملا درباز!
راننده سوارش كرد و منتظر مسافر ديگري نشد و راه افتاد. در طول مسير، راننده بجا و نابجا، براي عابران بوق ميزد تا آنها را سوار كند، اما عابران يا اعتنايي نميكردند يا چانه خود را به علامت منفي بالا ميدادند. از پل اميربهادر كه گذشتند، راننده كمكم سگرمههايش در هم رفت. با گذشتن از كنار هر عابري كه به بوق او بياعتنايي ميكرد يا نصيب مسافركشان رقيب ميشد، زير لب ميغريد: «اين ديگه چه وضعشه؟ هر روز خدا اينجا سيلِ مسافر قد خيابان وول ميخورد و ما فرصت نگاه كردن بهشون نداشتيم، حالا امروز انگار تخمشون را ملخ خورده! به هر كي بوق ميزنيم يا محل نميده، يا چيزشه ميكنه اون طرف، يا نصيب شغال ميشه!»
اين غرولندها اما تاثيري نداشت و هيچ مسافري برايش پيدا نميشد. مسافر تنهايي كه با خونسردي عقب پيكان نشسته بود، واكنشي به اين غرغر كردنها نشان نميداد. فقط يكبار از زبانش در رفت كه «روزي دست خداست، هر چي كه مقدر باشه پيدا ميشه.» راننده كه اين حرف را شنيد، خشمي ديوانهوار خطوط چهرهاش را درهم نورديد. با نفرتي زهرآلود سرش را 90 درجه به عقب چرخاند و غرشكنان گفت: «اگه خودتم پشت اين لكنته نشسته بودي همينو ميگفتي؟ به خدا چه ربط داره؟ به بنده خدا ربط داره!»
راننده از ميدان ونك كه گذر كرد و باز مسافري به خود نديد، ديگر خونش به جوش آمد و ديوانهوار زير لب زمرمه كرد: «ميدونم باهاش چه كار كنم!» گويي با اين فكر قدري آرام گرفت و پس از آن تا خودِ تجريش مثل برجِ زهرمار در خود فرو رفت و كلامي بر زبان نراند.
در ميدان تجريش مسافر پياده شد و ده تومان در دست راننده گذاشت. راننده اما بر سرش فرياد زد: «اين چيه؟ اينو بزار جيبت! كرايت پنجاه تومن ميشه، ده تومنش هيچي، چهل تومن رد كن بيا.» مسافر هاج و واج نگاهي به سر تا پاي او انداخت و گفت: «واسه چي؟ مگه نشنيدي گفتم دربست نميخوام؟» راننده با لحني تمسخرآميز جواب داد: «خوبم شنيدم. چهل تومن واسه دربست نيست، واسه او قدمِ نحسته!»
مسافر پاك وا رفت و پرسيد: «چي؟ قدم نحسم؟» راننده لحن تمسخرآميزش را غليظتر كرد و گفت: «آره قربونت برم، برا اون قدم نحست! من الان نزديك ده ساله تو اين خط كار ميكنم، تو اين ده سال يه بار هم پيش نيومده كه از راهآهن تا پل تجريش، با يه مسافر بيام بالا. اين اولينباره كه همچين چيزي پيش ميآد. اونم دليلي نداره جز اينكه قدم تو نحسه! اگه دليلي جز اين داره بگو تا بشنفيم!»
مسافر با درماندگي گفت: «اين چه ربطي به من داره؟ پيدا نشدن مسافر ميتونه هزار دليل داشته باشه.» راننده با دهنكجي پرسيد: «ميشه يك دونه از اون هزار دليل را برا ما هم بگي تا بدونيم.» مسافر به اته اپته افتاد و گفت: «ميتونه كاملا تصادفي باشه.» راننده خنده نيشداري تحويلش داد و غريد: «تصادف هم شد دليل؟ اگر تصادفه چرا تو اين ده سال يه بار اتفاق نيفتاده؟» مسافر با كلافگي گفت: «آقا اين مزخرفات چيه كه ميگي؟ قدم نحس ديگه چيه؟ اصلا به من چه كه مسافر ديگهاي گيرت نيومده. من بيش از ده تومن نميدم. ميخواي بخواه نميخواي نخواه.» راننده اما با خونسردي گفت: «اگه خيال كردي كه من حاضرم ضرر و زيون قدم نحس آدمي مثل تو رو بيخيال شم، كور خواندي. يا مثِ بچه آدم چهل تومن را رد ميكني بياد يا همچين تو اين جوي آب ميمالونمت كه آبروت بره!»
مسافر نگاهي به قد و قواره راننده كرد و چون او را كاملا قوي و تنومند يافت، با خود فكر كرد كه پرداخت چهل تومن آبرومندانهتر از آن است كه در جوي كنار خيابان مالونده شود!