چقدر زود عروسي تمام شد
اميد مافي
كنار پنجره يخزده زمستان دوشيزه سادهاي نشسته بود كه موهايش را ميبافت براي جشن عروسي. دختركي كه صدايش را تا كرده بود تا به جز شريك زندگياش، هيچ كس با دستگل ميان حنجرهاش، معطر نشود.
روز خوشبخت از راه رسيد و روجا دختر روشنتر از روز، زانو زد كنار آينه و شمعدان و با انگشت اشارهاي به تمام سمبلهاي رمانتيك جهان دل باخت و هيچكس نفهميد دختري با هفده زمستان در سجل تانخوردهاش، در كمرگاه ثانيهها انتظار تقدير را ميكشد.
ساعتي بعد وقتي عروسي تمام شد او با لباس سفيد سوار بر ماشين سياه در حالي خانه پدري را به مقصد آشيانه همسرش ترك كرد كه زير بارش نُقلهاي بلورآجين پلك نزد و هرگز به اين فكر نكرد كيلومترها آن سوتر كنار پل آهني، مرگ قرنهاست خانه دارد و با نان برنجي در دل انتظار، تلخي را به خورد مسافران ميدهد.
ساعتي بعد خودروي مشكي غريد و بيهيچ حرفي با دامنههاي برفي در جاده ناهموار كژ و مج شد تا روجا با آن آرايش ساده و آن لباس عروسي زيبا در چشمان مردش بنگرد و پريشانتر از موهاي بلندش شود.
جنون سرعت اما دست از سر پسري كه با نغمههاي شورانگيز كردي گر گرفته بود برنداشت. اينگونه شد كه جاده ناگهان پيچيد، اما فرمان نپيچيد تا دامن عروس زريوار به رنگ انار شود.
حالا روزها از آن اتفاق كبود گذشته و ماشين لكنته ديگر نيست تا لبهاي عروس و داماد را نبوسيده، تحويل سردخانه اولين شهر سر راهي دهد.
پرندگان نجيب به خانه جديد و چراغ خواب جديد و پتوي گلبافت دو نفره جديد نرسيدند و مرگ در مايوسترين آمبولانس دنيا رقيب روياهايشان نشد. آنها كه لابد از ازل به عروسي ساده خويش دعوت نبودند و به همين دليل ساده خون چكيد از جلد شناسنامه و عكسهاي سه در چهارشان.الفاتحه...
حالا آن دو ماهي تلف شده در سينه فراخ كوهستان كنار يكديگر آرام گرفتهاند. حالا دختري با لباس سفيد، بين آسمان و زندگي پاهايش دنبال راه بهتري ميگردد تا شايد مرگ چيزي در او جا بگذارد. حالا مرغعشقها در لباس عروس پرنسسي كز كردهاند و تنها اين صداي كلنگ گوركن پير است كه از انتهاي قبرستاني خاموشتر از شهري مرزي به گوش ميرسد.