غم
محمد خيرآبادي
گاهي همينطور بيمقدمه ميپرسد: «بابا ناراحتي؟» ميگويم: «نه. چطور؟» ميگويد: «هيچي. همينجوري سوال كردم.» و ميخندد. من هم ميخندم و قضيه به خير و خوشي تمام ميشود. گاهي وقتها ميپرسد: «بابا اعصابت خورده؟» ميگويم: «من؟ نه. چطور؟» ميگويد: «پس چرا قيافهات يه جوري شده؟» ميگويم: «چه جوري؟» ميگويد: «اخم كردي.» ميگويم: «يه مقدار سرم درد ميكنه و چشمهام خستهاس.» ميگويد: «خيالم راحت شد.» بغلش ميكنم و ميبوسمش. هر دو برميگرديم سر كار و بار و بازي خودمان. اما وقتي كه من از او بپرسم: «ناراحتي دخترم؟» ديگر جواب به اين آسانيها به دست نميآيد. حرف كشيدن از زير زبانش كار ميبرد. غمگين ديدنش، يك گوشه نشستن و حرف نزدنش من را هم حسابي غمگين ميكند. انگار يك جايي در درونم كه دقيقا آدرسش را نميتوانم بدهم، به او متصل است و غمهاي او به وسيله يكسري دستورات برنامهنويسي شده، آن بخش دروني وجودم را تحت تاثير قرار ميدهد و من را هم غمگين ميكند. مثلا همين الان اگر او با چهرهاي درهم و لب و لوچهاي آويزان، در يك گوشه از كاناپه بادمجاني رنگ، خودش را مچاله نكرده بود، احتمالا من داشتم دفترم را سياه ميكردم و چيزي مينوشتم و در حاشيهاش شكلكهاي عجيب و غريب ميكشيدم. يا اينكه داشتم توي يخچال دنبال چيزي ميگشتم براي ناخنك زدن. اما وقتي او را اينطور ميبينم كه عروسك گربه ملوسش «ماري» را توي بغل گرفته و با چشمهاي مغموم، زير زيركي حركاتم را زيرنظر دارد، همهچيز عوض ميشود. اول با خودم ميگويم: «يه ذره غم لازمه. عمق ميده به آدم.» اما خيلي زود پشيمان ميشوم: «براي تجربه كردن غم، هنوز خيلي بچه است.» ميروم يك سيب قرمز و آبدار از يخچال برميدارم تا به بهانه آن، قفل زبانش را باز كنم. يك گاز ميزنم و ميگويم: «ميخواي پوست كنم برات؟» باز هم چيزي نميگويد. ميبينم كه نه، انگار قضيه جدي است. تصميم ميگيرم بروم زير گوشش بگويم: «شطرنجت رو بردار بيار بازي كنيم.» شايد مثل اكثر مواقع بپرد هوا و بگويد: «آخ جون» و همه غمها از يادش برود. البته ممكن است اين هم جواب ندهد. با خودم فكر ميكنم شايد بهتر باشد پيشنهاد جذابتري بدهم كه ردخور نداشته باشد. بله، دنبالبازي، همان پيشنهاد وسوسهكننده هميشگي كه وقتي ميگذارمش روي ميز، همه غمها آب ميشوند و در زمين فرو ميروند. قبل از اينكه بخواهم به گزينههاي ديگري فكر كنم يا از بين همين چند تاي موجود يكي را انتخاب كنم، بلند ميشود و ميرود توي اتاقش و با كتابي در دست برميگردد. ميخوابد روي كاناپه، دو تا بالش كوچك زير سرش و شروع ميكند به خواندن با همان چهره درهم و غمدار. از پنجره به بيرون نگاه ميكنم. شهر را غبار و آلودگي گرفته. صداي تلويزيون را كم ميكنم، شايد كه خبرهاي جنگ و جنايت و دلار و تورم دست بردارد از سرمان و مثل يك پدر و دختر غمگين بنشينيم و كتاب بخوانيم و به عمق برويم.