آلكسي تولستوي و گناه تاريخ
مرتضي ميرحسيني
جز رمان «پتر اول» كه رماني تاريخي درباره زندگي تزار بزرگ روسيه در قرن هجدهم است، كتاب ديگري از او نخواندهام كه البته تقصير من نيست و اگر اشتباه نكنم و اطلاعاتي كه در اينترنت وجود دارند نادرست نباشند، جز همين «پتر اول» آثار ديگرش چند سالي است كه تجديد چاپ نميشوند و اگر هم تجديد چاپ شدهاند، جايي نبوده كه چشم من به آنها بيفتد. نويسنده «پتر اول» قطعا نويسنده بزرگي است و حتي اگر طرفدارياش از شوروي و نشست و برخاستش با استالين را لكه سياهي در زندگياش بدانيم و به قول ويچسلاف مولوتف آن را «گناه تاريخ» ببينيم، باز اين واقعيت را نميشود و نبايد انكار كرد كه آلكسي تولستوي از بهترينهاي ادبيات در نيمه نخست قرن بيستم بود. خودش هم اين را ميدانست. حكومت شوروي هم اين را ميدانست. يورگن روله در كتاب «ادبيات و انقلاب» مينويسد: «آلكسي تولستوي در مسكوي استالينيستي مانند يك كلانزميندار روزگار گذشته زندگي ميكرد. كتابهايش چنان پرخواننده و مقامش نزد دولت چنان بلند بود كه بانك دولتي برايش اعتباري نامحدود درنظر ميگرفت -امتيازي كه گوركي هم از آن بهره ميبرد، اما پس از مرگ گوركي فقط آلكسي تولستوي از آن برخوردار بود. تولستوي با همسر جوان و زيبايش به نام لودميلا، همسر سومش، در حاشيه شهر در ويلايي داراي مبلمان تاريخي، تابلوهاي نفيس، چينيآلات ساخت كشور چين و كتابخانهاي بزرگ زندگي ميكرد. اين ويلا در ضمن از تمام نعمتهاي تمدن غربي كه تولستوي خود از سفرهايش به خارج از كشور آورده بود بهره ميبرد. خدمتكار مخصوصش مردي بود مسن و محترم كه پيش از انقلاب هم در خانواده اشرافي تولستوي خدمت ميكرد. اگر تولستوي منزل نبود و يكي از مسوولان عاليرتبه حزب به ديدارش ميآمد، خدمتكار كه اونيفرم سبز تيره ميپوشيد عادت داشت با لحني محترمانه بگويد: عاليجناب براي كارهاي حزبي به شهر رفتهاند.» گويا نسبت خانوادگي دوري هم با لئو تولستوي بلندآوازه داشت و مثل او - البته نه در حد و اندازه او- نبوغ ادبي در خونش ميجوشيد، اما متفاوت با روايت بلشويكي كه بعدها جعل شد، هرگز انقلابي نبود و در روزهاي انقلاب و جنگ داخلي در روسيه زندگي نميكرد. از 1905 به بعد، جز چند حضور كوتاه در روسيه، هميشه يا در آلمان يا در فرانسه مقيم بود و تا جايي كه روايتهاي معتبرتر از روايت بلشويكها ميگويند او در جنگ داخلي به پيروزي دشمنان بلشويكها، يعني سفيدها اميد بسته بود. گوشه و كنار اروپا را ديد، تجربيات فراوان اندوخت و مدتي -در سالهاي جنگ اول جهاني- خبرنگار جنگي بود. سرد و گرم روزگار را چشيد، اما در بازگشت به روسيه از پذيرش آنچه در كشورش اتفاق افتاده بود، عاجز ماند. ايدئولوژي شوروي را نميفهميد و هرقدر تلاش ميكرد با آن سازگار نميشد. كمي در دنياي ادبيات و روزنامهنگاري دست و پا زد و از اسم و اعتباري كه كسب كرده بود براي نزديك شدن به استالين استفاده كرد. با استالين آشنا و به او نزديك شد و از طريق اين دوستي و نزديكي از همه مواهب و منافع چسبيدن به قدرت بهره برد. به قول روله «استالين و تولستوي به دليل علايق تاريخي مشتركشان خيلي خوب با هم جور شدند. استالين معلومات شگفتانگيز و هوش سرشار و در عين حال انعطاف فكري و مهارت ديپلماتيك و جذابيت شخصي اين اشرافزاده آراسته را مياستود. اين ويژگيها موجب شد تولستوي را كه در ضمن نامي تا اين اندازه درخور توجه داشت، شايسته مجالست تشخيص دهند و او به يكي از درباريان كاخ كرملين تبديل شود.» تا مدتي زير سايه گوركي ماند، هر چند استالين و استالينيها او را بيشتر از گوركي دوست داشتند، چون تولستوي متفاوت با گوركي اهل بازي و لذت بردن از بازي و برداشتن سهم بُرد در بازي بود و هميشه راهي براي به دست آوردن دلش وجود داشت. هر چه جايزه ادبي در شوروي بود به او دادند و نوشتهاند: «هيچ پذيرايي و ضيافتي نبود كه در كاخ كرملين برگزار شود و او با آن هيكل تنومند در آن حضور نداشته باشد.» خلاصه اينكه در تاريخ ادبيات از آلكسي تولستوي به آدمي فرصتطلب ياد ميكنند و البته تقريبا همه به اين واقعيت نيز اذعان دارند كه او نويسنده خوب و بزرگي هم بود. او زمستان 1945 در چنين روزي در مسكو درگذشت.