• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5433 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۴ اسفند

بازيگران بيرون پرده

حسن لطفي

قرار بود آرتيست فيلم گوشت آلوده را پرت كند توي باغ و سگ توي باغ گوشت را بخورد و بيهوش شود. محل فيلمبرداري خوابگاه ما بود كه باغ درندشتي، نزديك كاخ نياوران بود. مي‌گفتند قبلا مال پسر شاه (وليعهد) بوده، ما هم به خاطر همين حس خوبي داشتيم. آقاي كارگردان و دستيارش جايي نزديك آبگير بزرگي را انتخاب كردند كه پر درخت بود. سگ كه تربيت‌شده به نظر مي‌رسيد همراه صاحبش (آقاي دكتر باكلاسي) آمده بود. دوربين را كاشتند و صحنه را چيدند و آقاي دكتر به سگش چيزهايي گفت. سگ را رها كرد. سگ توي فضاي در نظر گرفته، چرخيد و دستيار كارگردان گوشت را پرت كرد. 
سگ انگار نه انگار گوشت پر و پيماني در چند قدمي‌اش باشد از كادر خارج شد. كارگردان متحير اما آرام كات داد. آقاي دكتر دوباره شروع كرد به صحبت كردن براي سگ و ما كه دانشجوي سينما بوديم (من و چهار تا از همكلاسي‌هام كه بر خلاف بقيه ترجيح داده بوديم نيمه شب بيدار باشيم و ببينيم آقاي كارگردان چطور فيلم مي‌سازد) با دقت به رفتار آقاي كارگردان نگاه مي‌كرديم كه حواسش به بازيگر اول فيلم و سگ و صاحبش بود. دوباره فيلمبردار پشت دوربين كت وكلفت سي و پنج ميليمتري قار گرفت و كارگردان نشسته بر صندلي گفت: دوربين بره! فيلمبردار كه كليد زد و خبر داد، كارگردان با صداي بلندي گفت: حركت. آقاي دكتر سگش را فرستاد توي كادر. سگ اين‌بار قبل از پرتاب گوشت چرخي زد و به سمت صاحبش برگشت.
 كارگردان نگاهي به دستيارش كه جوان لاغراندامي بود، انداخت و جوان با ديدن نگاه او به سمتش دويد. آرام و آهسته با هم چيزهايي گفتند كه ما نشنيديم اما از نگاه دستيار كه هر چند وقت يك‌بار بالا مي‌آمد، فهميديم بي‌ربط به آقاي دكتر و سگش نيست. حرف‌هاشان كه تمام شد دستيار جوان آقاي دكتر را كنار كشيد و دور از ما حرف‌هايي به او گفت. دكتر هم شنيد و بلند گفت: اوكي. دوباره صحنه را برقرار كردند و آقاي كارگردان اين‌بار قبل از فرمان دادن به سمت آقاي دكتر برگشت و به او لبخند مليحي زد. دكتر هم با لبخند مليح و تكان دستي جوابش را داد. دوربين كه رفت و سگ كه وارد كادر شد ما مشتاق بوديم كه چه مي‌كند. سگ هم انگار افتاده باشد روي لجبازي اين‌بار از سمت ديگري و بي‌توجه به گوشت خارج شد. نمي‌دانم خنده ما يا چيز ديگري كارگردان را كمي عصباني كرد. با صدايي نه چندان خوشايند دستيارش را به اسم صدا كرد. دوباره آرام و زير گوشي حرف‌هايي زدند. دستيار در حين شنيدن حرف‌ها چند باري سر تكان داد و به ما نگاه كرد.
 بعد هم كه حرف‌هاشان تمام شد به سمت ما آمد و طوري كه دلگير نشويم حالي‌مان كرد كه سگ از حضور ما گيج شده. حرف‌هاش كه تمام شد سه تا از همكلاسي‌هام زير لبي غري زدند و رفتند تا بخوابند. اما من و يكي ديگر رفتيم سراغ بازيگر اصلي‌اي كه كمي آن‌طرف‌تر روي صندلي نشسته بود و زير چشمي صحنه را مي‌پاييد. باز كردن سر صحبت براي ما سخت بود اما آقاي بازيگر كه انگار از خواندن كتاب حوصله‌اش سر رفته بود مشتاق، شروع به صحبت با ما كرد و به سوال‌هاي رنگارنگ و جور واجور ما پاسخ داد. آنجا بود كه دانستيم علوم سياسي خوانده و بچه زنجان است. از آن مهم‌تر دانستيم توان بازيگري‌اش را توي خيابان كشف كرده. مي‌گفت يك روز منتظر تاكسي بودم اما ماشيني توقف نمي‌كرد. خودم را به شل بودن و درماندگي زدم. اولين ماشين ايستاد و سوارم كرد. بعد از اين خاطره‌اش كه او با آب و تاب و جذاب صحبت مي‌كرد، من يا دوستم درباره سختي بازي جلوي دوربين و بازي در زندگي واقعي پرسيديم. برخلاف انتظار ما معتقد بود بازي در زندگي واقعي ساده‌تر است. در حين صحبت او هر سه نفر زير چشمي متوجه ماجراي سگ بوديم كه هنوز توي كادر نمي‌ايستاد. 
این روزها با دیدن برخی رفتارها بیش از هر زمان دیگری به یاد حرف آن بازیگر و حرف هاش راجع به بازی بیرون از پرده می افتم . الحق و انصاف  راست می‌گفت . هیچکس به این خوبی بازی نمی کند . اینها هم بازیگران خوب جلوی دوربینی هستند . دوربینی که قرار است گزارشی باشد به مردم .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون