زمانهاي براي تغيير!
مهرداد حجتي
تصويري به تازگي از فرزند حاج صادق آهنگري (معروف به آهنگران) توسط خود او منتشر شده است كه او را در شمايلي تازه نشان ميدهد. او لباس روحانيت از تن به در آورده و حالا در لباس مد روز، در حال انتخاب كفش به جاي نعلين است! اين اتفاق در ميان كاربران شبكههاي اجتماعي بازتاب گسترده يافت. شايد بيشتر به اين دليل كه او فرزند، نوحهخوان معروف دوران جنگ بود. كسي كه در طول هشت سال جنگ، صدايش مدام از راديو و تلويزيون پخش ميشد و بسياري از رزمندگان پيش از اعزام به خط مقدم با صداي او بدرقه ميشدند. او نيز همچون بسياري از نمادها، نمادي از يك دوران بود. صداي حزين و غمين او بسياري را متاثر و منقلب ميكرد و اينچنين در آن فضاي غم گرفته كه نه ترانهاي پخش ميشد و نه موسيقي شادي شنيده ميشد آن صدا بيشتر دلها را غمگين ميساخت! دهه ۶۰، دهه مشكلات ديگر هم بود. همين آن دهه را در ميان چهار دهه پس از انقلاب متمايز ساخته است. جنگ اما نقش محوري در تحولات دهه ۶۰ داشت. شعار سادهزيستي، دوري از تجمل، سبك تازه زندگي جواناني بود كه از درون انقلاب بيرون آمده بودند و حالا همانها، در خطوط مقدم، سر در راه «ميهن» ميدادند. افرادي پاكباخته، فروتن و بيتوقع كه از فرط فروتني، «عرفا» را به ستايش وا ميداشتند. جان بر كفاني كه با هر بار اعزام، وصيتنامه مينوشتند و از همه حلاليت ميطلبيدند. بزرگترين سلاح همه آنها، ايمان به هدفي بود كه همواره با خود حمل ميكردند. همان سلاحي كه آنها را سربلند ميكرد.
صادق آهنگري (آهنگران) را از پيش از انقلاب ميشناختم. با دو پسرعموي او، رسول و جليل آهنگري، دوران سرخوشيهاي كودكانهام را با آنها سر كرده بودم. آنها همبازيهاي دوران كودكيام بودند. پدر رسول، عموي صادق، نبش خيابان كيكاووس اهواز، نمايندگي لاستيك «بريجستون» داشت. فروشگاهي دو دهنه كه در آن روزگار يكي از معتبرترين فروشگاههاي ۲۴ متري اهواز بود. رسول همدرس من بود همينطور جليل آن پسرعموي ديگر صادق. صادق از ما دور بود، سبك زندگياش هم با اين دو پسرعمويش تفاوت داشت. بعدها شنيدم كه به خاطر همان سبك زندگي، با خانواده عموهايش معاشرت نداشت. اين دو عمو، از مذهبيون سرشناس اهواز بودند. از اعضاي برجسته «انجمن حجتيه» كه جلساتي هم منظم در خانههايشان برگزار ميشد. انجمن اساسا توسط چنين افرادي تامين ميشد. مذهبيوني سرشناس و متمول كه ميتوانستند، از انجمن حمايت كنند. چند بازاري سرشناس و چند شركت نفتي بلندپايه، تامينكنندگان انجمن بودند و «حاج عليرضا آهنگري» پدر رسول و عموي صادق يكي از آنها بود. همان روزها چيزهايي از انجمن شنيده بودم. از اينكه همّ و غمشان، جلوگيري از گسترش آيين بهاييت بود و برگزاري جلساتي براي مباحثه با رهبران بهايي خوزستان و بازگرداندن افرادي كه در آستانه پيوستن به آن آيين بودهاند. مبلغان انجمن البته عموهاي صادق آهنگري نبودند، مبلغان از گروه نخبگان انجمن برگزيده ميشدند كه در آن روزگار، دو تن از نابغههاي جوان، «عبدالرسول لاهيجانيان» و «خليل عليزاده» بودند. كساني كه پس از انقلاب راهشان را از انجمن جدا كردند و هر يك سر از جايي درآوردند. عبدالرسول لاهيجانيان كه دانشجوي حقوق دانشگاه ملي (بعدها بهشتي) بود، سر از «جهاد سازندگي» استان تهران در آورد و تا عضويت در شوراي مركزي بالا رفت و بعدها با وزارت شدن جهاد، قائممقام وزير، «بيژن نامدارزنگنه» شد. خليل عليزاده هم كه دانشجوي پزشكي دانشگاه تهران بود، با هر عمليات به پشت خط مقدم جنگ ميرفت و در بيمارستان صحرايي به مجروحان جنگ رسيدگي ميكرد. او جراح ارتوپد شد و بعدها به رياست بيمارستان فوق تخصصي «آتيه» رسيد. او هماكنون يكي از برجستهترين جراحان فوق تخصصي «دست» در ايران و حتي جهان است. نابغهاي كه از همان جواني، هوش سرشارش همگان را شگفتزده ميكرد. صادق آهنگري اما نصيبي از انجمن حجتيه نبرده بود. او پيش از انقلاب، راهي يكسر جدا از ديگر بستگان مذهبياش برگزيده بود. اما اين جنگ و نه انقلاب بود كه او را به نوحهخواني و مداحي كشانده بود. صداي او در هر كوي و برزني كه شهيدي از دست داده بود، شنيده ميشد. او مشهورترين مداح در سراسر ايران بود. همگان او را به صدايش ميشناختند تا تصويرش. بعدها البته مداحان ديگري هم اضافه شدند كه معروفترينشان، غلام كويتيپور، از همان خطه بود. نوحهخواني با سبكي متمايز كه خيلي زود هواداران خود را پيدا كرد. خوزستان مداحان ديگري هم داشت نظير مداح محجوب و محبوب خرمشهري «حاج حسين فخري» كه حالا به نماد آن شهر در مسجد جامع خرمشهر تبديل شده است. كسي كه ترجيح داده است همه اين سالها، فقط براي مردمان همان شهر بخواند و ميان همانها زندگي كند! او در ميان مردم آن شهر بسيار محبوب است و آوازهاش تا همه شهرهاي اطراف هم رفته است. داستان حاج صادق آهنگري (آهنگران) اما از جنسي ديگر است. او كه اوايل فقط براي دل خود و رزمندگان ميخواند، بعدها به عضويت سپاه پاسداران در آمد و مدارج ترقي را در آنجا طي كرد. او پس از شهرت، به بسياري از نقاط ايران دعوت شد و در بسياري از همايشها نوحه خواند.
سال ۶۷، جنگ كه تمام شد، شكل و شمايل شهرها هم عوض شد. با تغيير قانون اساسي و روي كار آمدن «هاشميرفسنجاني» به عنوان نخستين رييس جهمور با اختيارات تازه، چهره پايتخت به كلي عوض شد. كرباسچي «شهردار تامالاختيار» تهران، چهره شهر را دگرگون كرد. هاشميرفسنجاني هم، با ريلگذاري جديد، سياست را به مسيري ديگر برد. سپاه پس از جنگ، به كارهاي اقتصادي روي آورد و اين امكان را يافت تا در پروژههاي عمراني نيز نقش ايفا كند. هاشميرفسنجاني به سپاه اين اجازه را داد تا خود درآمدزايي كند. سرداران بازمانده از جنگ، حالا در پروژه سازندگي دولت رفسنجاني با او مشاركت ميكردند. «قرارگاه خاتم» به پروژههاي بزرگ وارد شده بود و حالا دستي در پروژههاي كلان كشور داشت. وزارت اطلاعات فلاحيان هم، همين روال را پيدا كرده بود. هاشميرفسنجاني، به همه دستگاههاي دولتي اجازه درآمدزايي داده بود! به همين خاطر به يكباره كشور وارد دوراني تازه شده بود. نسل ساده زيست دوران جنگ، حالا از جنوبيترين نقاط شهر به بالاترين نقاط شهر كوچ كرده بودند. خانههاي محقر و ساده به خانههاي اشرافي تغيير وضعيت داده بودند. در گزارشي زنده از يك روز كاري رييسجمهور، از تلويزيون، هاشميرفسنجاني نشان داده شد كه از يك اتومبيل گرانقيمت خارجي - احتمالا بنز ضد گلوله - در مقابل در كاخ رياستجمهوري پياده ميشود، در حالي كه يكي براي او در اتومبيل را باز ميكند، در برابر او تعظيم ميكند، ديگري در شيشهاي كاخ را باز ميكند و به او احترام ميگذارد و رييسجمهور با تكان دادن سر از روي فرش قرمز به كاخ وارد ميشود! كاخي كه اختصاصا براي دوران تازه مهيا شده بود! در همين دوران پوستاندازي كشور به بهانه سازندگي است كه گروهي در مخالفت با اين روند، از مسووليت كناره ميگيرند و سر در لاك خود در گوشهاي، دوران عزلت خود را سر ميكنند. كساني همچون «سردار حاج داوود كريمي» كه دست از سادهزيستي بر نداشت و دوراني را در سكوت و عزلت سپري كرد تا اينكه بر اثر جراحات جنگ، در سال ۱۳۸۳ درگذشت. او باقيمانده نسل باكريها بود. خرازي يا باقري، فرقي نميكند. همان نسلي كه كشور را يكپارچه حفظ كرد و از دستدرازي بيگانه نجات داد. داوود كريمي، ميانهاي با آن همه تغيير نداشت. آن همه تجمل! او به همان آرمانهاي ابتداي انقلاب وفادار مانده بود. به آرمانهايي كه بسياري از همرزمانش به آنها پايبند بودند و با همانها به جبهه رفته بودند.
حالا اما در دوران تازه همه آن آرمانها رنگ باخته بود. نسل پس از جنگ، ديگر با آن نسل ساده زيست، فاصله پيدا كرده بود. فرزندانشان كه حالا دركي از آن روزهاي سخت و غمزده سالهاي ۶۰ نداشتند. همان روزها كه مدام صداي «حاج صادق آهنگري» (آهنگران) از راديو شنيده ميشد. نسل تازه تا چشم باز كرده بود، آواري از تبليغات كالاهاي لوكس و مصرفي بر سرش ريخته بود و او با نگاهي تازه، به دنياي جديد پا گذاشته بود. جنگلي از بيلبوردها، پيرامون او را احاطه كرده بود، تبليغاتي كه يك لحظه او را رها نميكرد. برنامههاي ۲۴ ساعته صدا و سيماي جمهوري اسلامي، پر شده بود از تبليغ كالاهايي كه او را به دنيايي سواي دنياي «دهه شصت» فرا ميخواند. قيافه مسوولان هم پا به پاي اين تغييرات تغيير كرده بود. سردار محسن رضايي، لباس فرماندهي از تن به در آورده بود و با سوداي سياست، لباسي از جنس سياست بر تن كرده بود! شايد قصد هاشميرفسنجاني از اين تغييرات، عبور كشور از وضعيت انقلابي به وضعيتي عادي بود. اما آنچه در عمل رخ داد، تغيير ماهيتي بود كه در كل كشور در حال رخ دادن بود. «نتايج ناخواسته»اي كه بر آن تغييرات بار شده بود، نسلهاي بعد را هم تحت تاثير قرار ميداد و براي هميشه كشور را به مسيري ديگر ميبرد. مسيري كه ديگر، امكان بازگشت به آن آرمانهاي ابتداي انقلاب را ناممكن ميساخت. بسياري از مسوولان كه قرار بود خود الگوي سادهزيستي باشند، حالا به دام تجمل و اشرافيگري افتاده بودند. طبيعتا فرزندان آنها كه در چنين مكانهاي پر تجملي چشم به جهان ميگشودند، ديگر هيچ تصوري از ساده زيستي نداشتند. رخت بربستن سادگي از زندگي مسوولان، آنها را نيز از اكثريت جامعه جدا و به طبقهاي خاص نزديك ميكرد. به همين خاطر هم بود كه در دوران فراگيري شبكههاي اجتماعي، انبوهي ويديو از زندگي «لاكچري» آقازادهها بيرون آمد كه در خانهها و اتومبيلهاي چند ميليون دلاري، زندگيهاي رويايي را ميگذراندند! افرادي با لباسهاي گرانقيمت و چهرههاي بزك كرده و زندگيهاي كاملا اشرافي! بعدها اين شيوه از زندگي، به رقابتي پنهان ميان بسياري از مديران تبديل شد، به يك رويه كه بايد در آن به سرعت پيش رفت و از ديگران جلو زد! شايد همين تغييرات، در سبك زندگي بود كه دوران هاشمي را به سرآغازي براي همه دورانها تبديل كرد، چون پس از آن بود كه حتي در دوران رياستجمهوري احمدينژاد، اين رويه نه تنها پايان نيافت كه حتي با شتابي بيشتر پي گرفته شد و اختلاسهايي سرسامآور، كشور را در جهان بر سر زبانها انداخت. مسوولان تراز اول كشور در حد معاون اول رييسجمهور هم به فساد اقتصادي متهم و روانه زندان شدند. محمدرضا رحيمي، بقايي و مشايي، هر سه از تيم احمدينژاد بعدها به زندان افتادند. آنها هر يك به جرمهايي محكوم شدند. احمدينژاد هم براي هميشه از گردونه اصولگرايان محافظهكار كنار گذاشته شد. طعم ثروت، تجمل و اشرافيگري، به كام بسياري از مسوولان خوش آمده بود .چه رسد به افرادي به مراتب پايينتر. همانها كه سالها در پي آرمانهايي روان بودند و بعدها، با آغاز تغييرات، سر از مسيري ديگر درآورده بودند. اگر امروز زندگي فرزندان همان نسل ابتداي انقلاب، دستخوش تغيير شده، بيشتر از آن رو است كه زندگي بسياري از الگوهاي انقلاب تغيير كرده است! الگوهايي كه قرار بود آرمانهايي را زنده نگه دارند، اما آن آرمانها را فرو گذاشتند و راهي ديگر در پيش گرفتند. نگاه فرزنداني همچون فرزند «حاج صادق آهنگري» (آهنگران)، به آرمانهاي انقلاب، نگاهي از جنسي ديگر و از زمانهاي ديگر است. او با آن لباس لابد نتوانسته بود با همنسلان خود ارتباط برقرار كند. لباسي كه او را لابد بيشتر با گذشته پيوند ميداد تا با آينده، از همين رو همزمان با تحولات توفاني اخير، او نيز در اقدامي انقلابي، تغيير ظاهري خود را به نمايش گذاشت و آن را به مثابه تغييري بنيادين معرفي كرد. او اينچنين همچون فرزندان بسياري از مسوولان، راهي يكسر، متفاوت از پدر خود برگزيد تا از اين پس بيشتر، خود را به همنسلانش نزديك ببيند تا دورتر! اتفاقي كه گويا به سرعت براي بسياري از چنين فرزنداني در حال رخ دادن است. اما آنچه اينچنين تحولاتي را پر ابهام ميكند، موقعيتي است كه در آن چنين تغييراتي رخ ميدهد. چيزي شبيه يك شائبه، مثل پناهندگي اخير برخي سلبريتيها و به يكباره اپوزيسيون شدنشان، عكس يادگاري و مصاحبه تلويزيوني با فلان شبكه! قدري اين تغييرات در چنين مقطعي از زمان عجيب به نظر ميرسد! همين.