اوصاف معانی
دل نماندهست که گوی خم چوگان تو نیست خصم را پای گریز از سر میدان تو نیست
تا سر زلف پریشان تو در جمع آمد هیچ مجموع ندانم که پریشان تو نیست
در تو حیرانم و اوصاف معانی که تو راست و اندر آن کس که بصر دارد و حیران تو نیست
آن چه عیبست که در صورت زیبای تو هست وان چه سحرست که در غمزهٔ فتان تو نیست
سعدی