پدر سيگاري و ايموجي پسر
ابراهيم عمران
پسرش پنج سالش بود. همسرش پرستار. خودش هم در بازار.اوضاعشانبد نبود.به اندازه در آمدشان زندگي ميكردند. مشكل اما جايي ديگر بود. محمود اعتياد به اكل داشت. اين اواخر سيگار هم ميكشيد. شبي كه زنش گذاشت و رفت؛ در عالم مدهوشي كلي گريه كرد. مريم را دوست داشت. مريم تلاش ميكرد از كوچه پس كوچههاي حاشيه شهر، او و پسرشان را بيرون بياورد. محمود اما گوشش بدهكار نبود. هر چه در مياورد؛ در چشم بهم زدني خرج ميكرد. به طعنه ميگفت تنهاش به كفاشها خورده؛ آخر هفته كلي پول در ميارن و صبح شنبه لنگ صد تومن پول! زنش در خانه ناپدري بزرگ شد. مادرش سه بار شوهر كرد. مريم اما خوب رشد كرد. درس خواند. پرستاري كه قبول شد؛ كلي خواستگار پيدا كرد تو محل. دلش اما پيش محمود گير كرده بود. محمود همسايه ديوار به ديوار مادربزرگش بود.اولينبار كه گواهينامه گرفت؛ ماشين ناپدرياش را امانت گرفت. به مادربزرگش قول داده بود كه او را سر خاك پسرش ببرد. كوچههاي تنگ اجازه نداد كه به درستي ماشين ناپدري را پارك كند. مادر بزرگ كه محمود را مثل پسرش ميدانست، صدايش كرد. محمود سريع رفت و ماشين را دقيق آورد جلو خانه پير زن. محمود هيچوقت گواهينامه نگرفت. حوصله امتحان و آييننامه نداشت. ميگفت ما كه حال خوشي نداريم؛ چه با گواهينامه چه بيگواهينامه؛ اوضاعمون خرابتر ازاين حرفهاست! همون پارك محمود و چشم تو چشم شدن با مريم؛ كار دست دل بيقرار محمود داد. شش ماه بعد سر سفره عقد نشسته بودند. آپارتماني اجاره كرد محمود. اوايل زندگي بود و خوشيها يكسال اول. محمود بچه دلپاكي بود. سير و پياز زندگي قبل با مريم بودن را به او گفته بود. دست بر قضا گفته بود كه شيريني خورده دختر عمويش بود. اما زن عمو مخالف بود. ميگفت محمود دايمالخمره و به درد زندگي نميخوره. اين مشكل الكلي بودنش را هم به مريم گفته بود. مريم انگار سحر محمود شده بود. محمود پسر بدقياقهاي نبود. بهزيستي بزرگ شده بود بعد فوت مادر و پدرش. به سن قانوني كه رسيد مادر بزرگش عهدهدارش شد. همسايه ديوار به ديوار مادر بزرگ مريم. مريم خوب ميدانست دلدادگياش به محمود از سر ترحم نبود. محمود يه جورايي منش مردانه داشت. دست و دلباز و دستگير بود. بيشتر درآمدش بعضي ماهها ميرفت خرج بچههايي مثل خودش. اما اين اعتياد هميشگي به الكل دمار از روزگارش در آورد. بيمحابا ميخورد. بيحال و سست كه ميشد نه داد ميزد و نه دعوا و عربده؛ فقط گريه و زاري. شبي كه مريم كم آورد و براي هميشه رفت؛ پسرك پنج سالهاش ازگوشي مادرش؛ ايموجي سيگار ممنوع را برايش فرستاد. محمود متعجب از اين كار برديا؛ نتوانست بر اعصابش مسلط شود. مست و لايعقل به خانه پدر زنش رفت. ناپدري مريم هم كم از محمود نداشت. پسرش هم لكه ننگ فاميل بود از خلافكاري و دود و دم. بگو مگو بالا گرفت. محمود زنش را خواست. مريم خانه بود. جواب نداد هر چه محمود صدايش كرد. براي بار آخر گفت اگر بر نگردد همين جا با چاقو خودش را كاردي ميكند. مريم باز هم اعتنايي نكرد. تا اينكه برديا صدايش كرد. در عالم بچگي بلند داد زد من باباي سيگاري نميخوام. محمود نگاهش كرد. لحظهاي همه ساكت شدند. پدر و برادر زنش هم آرام گرفته بودند. محمود چاقويش را در آورد. مريم بهتش زد. همسايه جمع شده بودند. برديا گريهاش گرفته بود. محمود چاقو را بالا برد. ضربهاي به آجر شكسته درب حياط زد. پرتش كرد. سرش را پايين انداخت. مريم صدايش كرد. برديا گفت بابا. محمود اما بيتوجه ميرفت. مريم سريع خود را به دم در رساند. محمود تلوتلو ميخورد. صداي مريم بلند شد. گفت، محمود بر ميگردم؛ محمود با دست نشان داد نه! پدري كه بچه پنج سالهاش، خوب و بد زندگي را بشناسد و او نشناسد به درد پدري نميخورد. محمود از آن شب عهد كرد كه ترك كند. ازآن تاريخ چهار سال گذشت. محمود ترك كه نكرد؛ اوضاعش خرابتر هم شد. مريم طلاق گرفت. برديا دورا دور از احوال پدر با خبر است. پدري كه اگر آن شب خود را كاردي نكرد؛ فقط يك دليل داشت. آن هم برديا بود. برديايي كه بعد آن شب به اندازه چند سال بزرگ شد. بزرگ شدني دردآور و جانكاه.