من آمدم
محمد خيرآبادي
توي خودش فرو رفته بود و دستهايش از دو طرف بدن آويزان بود. دستهاي آويزان چهرهاش را درازتر و بدنش را لاغرتر نشان ميداد. پاهايش را به سختي ميكشيد، بدون آنكه به چيز خاصي فكر كند از پلهها بالا رفت. به طبقه سوم رسيد. كليد را در قفل در چرخاند. خودش زودتر از پاهايش وارد خانه شد. كفشهايش را بيرون در جفت كرد. در را بست. كيف خاك گرفتهاش را گذاشت زمين. چراغها خاموش بود. نه از ستاره خبري بود نه از ماهان. گفت: «من اومدم!» خانه سوت و كور بود. بلندتر گفت: «من اومدم!» صداي ستاره گفت: «اومدي كه اومدي. چيكار كنيم حالا؟... بيايم دست به سينه استقبال؟» گفت: «چيزي شده؟» جوابي نشنيد. دوباره گفت: «ميگم اتفاقي افتاده؟» گوش تيز كرد. باز هم جوابي نيامد. پلك زد. دست به چشمهايش ماليد. هيچ كس در آشپزخانه نبود. در اتاق ماهان بسته بود. رفت و در زد. آرام در را باز كرد. گفت: «خوبي بابا؟ چيزي شده؟ ميخواي يه دست شطرنج بازي كنيم؟» صداي ماهان گفت: «تكليفام مونده... امتحانم دارم.» دلخور شد. گفت: «باشه بابا به كارات برس.» رفت به اتاق خودش تا لباس راحتي بپوشد. لباسهايش روي جالباسي نبود. توي كمد را نگاه كرد. آنجا هم نبود. كلافه و سردرگم ايستاد. همه كشوها را گشت. هيچ لباسي نبود كه مال او باشد. از پشت در، حوله تنپوش بنفش ستاره را برداشت و رفت دوش بگيرد. از حمام آمد بيرون. كمي گرم شد. سر و صورتش را در حوله پيچانده بود. انگار سبكتر شده بود. توي اتاق روي لبه تخت نشست. دو آرنجش را روي رانهايش گذاشت و سرش را به دستهايش تكيه داد. مدتي همينطور نشست. حوله روي شانههايش شروع كرد به لرزيدن. بينياش را بالا كشيد. خودش را به شكم روي تخت ولو كرد. از زير حوله بينياش را به روتختي چسباند. عطر خودش كه هنوز كمي از آن در روتختي مانده بود، بو كشيد. بلند شد و لباسهايش را پوشيد. برگه يادداشت ماهان را كه به يادگار نگه داشته بود از توي جيب پيراهنش در آورد و گذاشت روي ميز. نوشته بود «بابا! تو برنده شدي و من ناراحت هستم و آخرين حرف: مباركت باشه.» در را باز كرد و از خانه رفت بيرون. ستاره و ماهان را ديد كه از خريد برميگشتند. او را نديدند و از كنارش گذشتند. ستاره در را باز كرد. وارد خانه شدند. در بسته شد و صداي قفل كردنش در راهرو پيچيد.