زمانهای افتخار، زمانهای برای انکار!
مهردادحجتي
«بعد از ترور رضا زنديپور رييس كميته مركز شهرباني و رانندهاش در اواخر سال ۵۳... يك روز در ۷ فروردين ۵۴ محمدحسن ناصري معروف به عضدي مرا به اتاق خود خواست و گفت قرار است عملياتي انجام شود كه آقاي [پرويز]ثابتي گفته شما هم بايد در عمليات باشيد... روز پنجشنبه ۲۹ فروردين رضا عطارپور تلفني به من اطلاع داد كه كاظم ذوالانوار [عضو سازمان مجاهدين خلق] را به بازداشتگاه اوين منتقل كنم. در آن موقع سرهنگ وزيري رييس زندان اوين بود و تاكيد كرد كه اين كار بايد فوري انجام شود و قرار گذاشت كه ناهار را در رستوران هتل امريكا واقع در خيابان تخت جمشيد حاضر شوم. كاظم ذوالانوار به بازداشتگاه با يك نامه فرستاده شد. ساعت 30: 2 به رستوران رسيدم. رضا عطارپور، محمدحسن ناصري، پرويز بهمنفرنژاد معروف به دكتر جوان، سعدي جليل اصفهاني معروف به بابك، ناصر نوذري معروف به رسولي و محمدعلي شعباني معروف به حسيني هم تقريبا همزمان با من آمده بودند. تركيب افراد براي صرف غذا با هم جور در نميآمد! عطارپور گفت كه حسيني و رسولي زندانيان را از زندان اوين تحويل ميگيرند و ما در «قهوهخانه اكبر اويني» در نزديكي بازداشتگاه اوين منتظر ميشويم و با سرهنگ وزيري به محل ميرويم. رسولي و حسيني زودتر حركت كردند. ما هم بعد از نيمساعت به سوي قهوهخانه راه افتاديم. وقتي رسيديم، رسولي و حسيني زندانيان را تحويل گرفته بودند و سرهنگ وزيري هم در حالي كه لباس نظامي بر تن داشت خود را آماده كارزار با عدهاي كرده بود كه هم دستهايشان بسته بود و هم چشمهايشان. با راهنمايي او و به دنبال مينيبوس حامل زندانيان به بالاي ارتفاعات بازداشتگاه اوين رفتيم و سرهنگ وزيري با بيسيم گفت هيچ كس اجازه ندارد تا دستور ندادم بالا بيايد. زندانيان را پياده كرده به رديف روي زمين نشاندند در حالي كه دستها و چشمهايشان بسته بود. سپس رضا عطارپور فاتحانه پا پيش گذاشته و گفت همانطور كه شما و رفقاي شما در دادگاههاي انقلابي خود، رهبران و همكاران ما را محكوم كرده و حكم را اجرا ميكنيد ما هم شما را محكوم كرده و ميخواهيم حكم را اجرا كنيم. بيژن جزني و چند نفر ديگر به اين عمل اعتراض كردند اما اعتراض آنها به جايي نرسيد و رگبار مسلسل به سمتشان گرفته شد. اولين كسي كه رگبار مسلسل را به سوي آنها بست سرهنگ وزيري بود و از آنجايي كه گفتند همه بايد شليك كنند همه شليك كردند، من نفر چهارم يا پنجم بودم كه شليك كردم.» اين بخشي از اعترافات «بهمن نادريپور» معروف به «تهراني» بازجو- شكنجهگر سرشناس ساواك است كه در جلسه دوم دادگاه خود در ۲۹خرداد ۱۳۵۸ در برابر جمعي از خانوادههاي همان زندانيان از جمله همسر بيژن جزني به زبان ميآورد. با تعريف اين ماجرا دادگاه به هم ريخته بود. درست همانجا كه تهراني گفته بود، دستها و چشمهاي آن ۹ زنداني را بستند. روي زمين نشاندند. به رگبار بستند و آخر سر هم به سرشان تير خلاص زدند. سعدي جليل اصفهاني زده بود از همان نزديك وقتي بالاي سرشان رفته بود و با شليك دقيق به سرشان كارشان را تمام كرده بود. حال برخي از بستگان زندانيان به هم خورده بود. آنها براي نخستينبار بود كه حقيقت را ميشنيدند. پيش از آن تصور ميكردند زندانيان در هنگام فرار، به گلوله بسته شدهاند. همانطور كه روزنامههاي فروردين ۵۴ خبر را در صفحه اول خود منتشر كرده بودند. حالا خانواده همان زندانيان از زبان يكي از همان ماموران ميشنيدند كه زندانيان را طبق يك سناريوي از پيش طراحيشده توسط رييس كل اداره سوم ساواك، پرويز ثابتي، به قتل رسانده بودهاند. در حالي كه زندانيان داشتند دوران محكوميت خود را در زندان طي ميكردهاند. از جمله معروف ترین آنها بیژن جزنی . جوِّ دادگاه به حدي ملتهب ميشود كه رييس دادگاه ناچار ميشود باقي جلسه دادرسي را به جلسه بعد موكول كند. «تهراني» در جلسه بعدي دادگاه، جلسه سوم، ميگويد: «اجساد آن ۹ نفر را داخل مينيبوس گذاشتيم و به بيمارستان ۵۰۱ ارتش تحويل داديم. ضمنا چشمبند و پابندها بهوسيله من و رسولي انجام شده بود. لباسهاي خونآلود و چشمبندهاي مقتولين به دستور عطارپور، توسط من و رسولي سوزانده شد تا مدركي باقي نماند. من تا دو ساعت قبل از انجام طرح اطلاعي نداشتم. من تا آن زمان با مسلسل تيراندازي نكرده بودم و نميدانم گلولههاي من به كسي اصابت كرده است يا خير؟» در همين جلسه هم، مثل جلسه قبل تعدادي از خانواده جانباختگان حالشان دگرگون ميشود. آنها از شنيدن اين همه قساوت، بهشدت متاثر شده بودند. اين دادگاه بهطور كامل در همان روزها از تلويزيون پخش شده بود. مطبوعات هم به شكلي مشروح به اين دادگاهها پرداخته بودند. پيش از دادگاه هم، بهمن نادريپور معروف به تهراني و فريدون توانگري معروف به آرش در گفتوگويي تلويزيوني به بسياري از مسائل اعتراف كرده بودند. آنها در برابر پرسش خبرنگاران، جزيياتي را فاش كردند كه تا پيش از آن هرگز از آنها رازگشايي نشده بود. همه آن اعترافات به يك نفر ختم ميشد؛ به پرويز ثابتي. مقام مافوقي كه همگان از او وحشت داشتند حتي مقامات بلندپايه رژيم! هم او كه لرزه بر اندام خيليها ميانداخت. از ماجراهاي مرتبط با ساواك، سالها تا انقلاب، داستانهايي به شكل شايعه شنيده ميشد. داستانهايي افسانهوار كه گاه شنوندگان را بهتزده ميكرد. نظير چگونگي شيوههاي متنوع شكنجه در وقت بازجويي از متهمان سياسي كه گفته ميشد در اسراييل و امريكا به ماموران تعليم داده شده بود. حالا اما تهراني در برابر دوربين تلويزيون به همه آن داستانها مُهر تاييد زده بود. او حتي به مرگ يكي، دو زنداني سياسي در زير شكنجه هم اعتراف كرده بود! همان روزهاي ماههاي نخستين سال ۵۸ كه خبر دستگيري و محاكمه اين دو بازجوي ساواك داغ بود. انبوهي زنداني سياسي تازه از بند رها شده، بدنهاي مجروح خود را در برابر چشم خبرنگاران برهنه ميكردند تا آثار شكنجهها را نمايان كنند. در برخي تصاوير آثاري عميق از سوختگي ديده ميشد كه بدن زندانی را ناقص كرده بود! برخي فيلمسازان هم همان روزها دست به كار ساخت فيلمهايي با مضاميني سياسي شدند كه در آنها، به اين موضوعات اشاره ميشد؛ زندانيان سياسي، بازجويي توسط بازجويان ساواك، شكنجه و حتي اعدام. معروفترين فيلم در آن ميان فيلم «خط قرمز» مسعود كيميايي بود كه براساس فيلمنامه «شب سمور» بهرام بيضايي ساخته شده بود. فيلمي كه اجازه اكران نگرفت و تا سالها بعد به نمايش در نيامد. سال ۵۸ اما تنها سال پس از انقلاب بود كه در آن هر ساعت كه نه كه هر ثانيهاش آبستن حادثهاي بود. به همين خاطر هم، با هر حادثهاي، توجه افكار عمومي هم به سرعت به آن حادثه جلب ميشد و اينگونه، در تب و تاب تندباد حوادث غافلگيركننده پس از انقلاب، سخن گفتن درباره ماجراجوييهاي ساواك، تنها در همان بازه زماني كه خبري داغ ميشد، در مطبوعات و رسانهها جريان داشت. پس از آن حادثه بزرگ، توجه افكار عمومي را به سمت ديگر ميبرد، نظير واقعه اشغال سفارت امريكا به دست دانشجويان پيرو خط امام كه تمامي روزهاي پس از آن را تحتتاثير قرار داد و تا مدتها موجب سرگرمي بسياري شد! يكسال بعد هم جنگ آغاز شد و سال ۶۰ هم سرآغاز وقايعي از جنس ترورهاي خياباني توسط سازمان مجاهدين خلق بود كه با دولت انقلاب وارد جنگ مسلحانه شده بودند. داستانها و روايتهاي مرتبط با ساواك اما، سالها بعد به اشكال مختلف تازه شد. خصوصا زماني كه تاريخ شفاهي دانشگاه هاروارد روايتهايي از برخي چهرههاي سرشناس را منتشر كرد. مثل روايت دكتر غلامحسين ساعدي كه در آن از ربوده شدن خود به دست ماموران ساواك در سمنان ميگويد كه بلافاصله همان شب سراسيمه به تهران منتقل ميكنند و تحت شكنجه قرار ميدهند. او از باقي ماندن آثار شكنجه بر پيكر خود ميگويد و از نفرتي كه آن سازمان- ساواك-توليد ميكرد! هوشنگ گلشيري هم در چند داستان به شكل غيرمستقيم به ساواك و تاثير آن بر زندگي روشنفكران سخن گفته بود. مثل داستان كوتاه «مردي با كروات سرخ» و مهمتر داستان بلند «جُبِّه خانه» كه حتي به شيوههايي از شكنجه هم اشاره ميكند و يك جسد در سالن تشريح دانشكده پزشكي كه به نظر آشنا ميآمده! فريدون تنكابني اما پيش از همه، در داستاني طنز به زندان اوين اشاره كرده بود و اسارت يك زنداني سياسي با ماجراهايي كه در طول اقامتش در زندان ميگذشت! اما مهمترين روايت در ميان همه روايتها، روايت كوتاه اما كوبنده «خسرو گلسرخي» در زمستان ۱۳۵۲ بود كه همان روزها از «تلويزيون ملي ايران» پخش شده بود. او در جريان دادگاهش كه به شكل بيسابقهاي از تلويزيون سراسري پخش شده بود گفته بود او را در هنگام بازجويي به قدري شكنجه دادهاند كه از فرط آن خون ادرار كرده است! همين سخنان كافي بود تا بر همه شايعاتي كه تا پيش از آن در افكار عمومي شنيده شده بود، صحه گذاشته شود. تلويزيون ملي دوران شاه، سخنان صريح يك زنداني سياسي را پخش ميكرد كه در آن آشكارا به شكنجه اشاره ميكرد و اين با همه انكارهاي مقامات، خصوصا شاه مغايرت داشت. هر چند در همان دادگاه پس از شنيده شدن آن سخن، يكي با صداي بلند ميگويد: «دروغه!» البته كه دروغ نبود. شواهد متعدد و غيرقابل انكار آنقدر در دسترس هست كه ديگر نشود آن همه رفتار خشن و غيرانساني را انكار كرد. حالا اما پس از اين همه سال، گروهي مخالف حكومت كه عمدتا خود را هوادار فرزند محمدرضا پهلوي، يعني رضاپهلوي ميخوانند. در ميتينگي در بروكسل، عكس تازهاي از پرويزثابتي، رييس كل سابق اداره سوم ساواك در دست گرفتند تا اينچنين گفته باشند داغ و درفش در زمانهاي ديگر ستودني است، لابد! اين عمل به قدري در فضاي رسانهاي بازخورد پيدا كرد كه حتي كارشناسان مشروطه خواه شبكههاي لسآنجلسي را هم به واكنش واداشت از جمله «بهرام مشيري» كارشناس تاريخ كه در واكنش به اين رخداد گفت -نقل به مضمون- «حالا كار به جايي رسيده است كه عكس كسي را كه دهها زنداني را شكنجه و قرباني كرده است در تظاهرات حمايت از شاهزاده رضاپهلوي بالا ميبرند! واقعا بايد تاسف خورد. متاسفم از اينكه بگويم شاهزاده رضا پهلوي تا مادامي كه تكليفش را با چنين فردي روشن نكرده است، نميتواند فرد شايستهاي براي سلطنت باشد. يكي از وزراي شاه -كه از من خواست نامش محفوظ بماند- براي من تعريف ميكرد در آن چندباري كه به ديدار شاهزاده رفته است، پرويزثابتي را در كنار ايشان ديده است!» بهرام مشيري آشكارا از اين موضوع خشمگين بود. بيشتر از آن رو كه ميديد، تلاش چهلسالهشان، حالا توسط همان فردي مديريت ميشود كه سالها در خفا زندگي كرده است. زندگي سراسر رازآلودي كه هيچگاه وجوهي از آن عيان نشده است. او، حالا به يكباره در تجمعي در امريكا ظاهر شده است. عكسهايي در كنار خانوادهاش منتشر شده است و چندي بعد هم همان عكسها بر سر دستها در ميتينگي بالا برده شده است! اين عجيب نيست؟ پرويزثابتي، با اينكه هيچگاه بالاترين مقام سازمان اطلاعات و امنيت كشور نبود اما مقتدرترين مقام آن سازمان بود. كسي كه همه امور سياسي و امنيتي داخل كشور به او ختم ميشد. تاييد و كنترل مقامات! او اين اجازه را از شخص شاه يافته بود تا خانه بسياري از مقامات بلندپايه را شنود كند. او حتي خانه مقام بالادست خود، تيمسار نعمتالله نصيري را هم شنود ميكرد! پس از پيروزي انقلاب، نوارهاي مكالمات ضبط شده بسياري به دست انقلابيون افتاد كه اين موضوع را اثبات ميكرد. خود او سالها بعد در گفتوگويي مشروح كه در قالب يك كتاب با عنوان «در دامگه حادثه» منتشر شد، صريحا به اين موضوع اشاره كرده است. حتي در جايي گفته است: «هيچكس، حتي نخستوزير هم جرات سرپيچي و مقاومت در برابر فرامين ساواك را نداشت!» اين جمله در پاسخ به سخن فرزند «فرخ رو پارساي» گفته شده بود. همانجا كه دختر فرخ رو پارساي گفته بود، ساواك براي مادرم پاپوش دوخته بود! همين سخن پرويز ثابتي را به واكنش واداشته بود. گويي ديده بود از جانب كسي مورد اتهام واقع شده كه حالا پس از گذشت سالها، احترام بسياري در افكارعمومي كسب كرده است. نخستين وزير زن دوران شاه و حتي همه تاريخ. كسي كه در بازهاي چند ساله مسووليت وزارت آموزش وپرورش را بر عهده ميگيرد و تحولي بزرگ در آن به وجود ميآورد. نظير دعوت از چند روحاني سرشناس، سيدمحمدبهشتي، محمدجواد باهنر و گلزاده غفوري براي تاليف و تدوين كتابهاي تعليمات ديني مقاطع مختلف مدارس. او بعدها با اصرار شاه از آن مقام برداشته شد، چون به گفته فرزندانش، مدام زير فشار ساواك بود و همان فشارها هم در نهايت منجر به خلع او از آن وزارت شد. ساواك عليه او گزارشهايي را به مقامات بالا داده بود. ذهنيت شاه هم بر همين اساس عليه او تحريك شده بود و به هويدا فرمان عزل او را داده بود. ثابتي بعدها اعتراف ميكند كه فرخ رو پارساي در برابر برخي فشارها براي تغيير بعضي از مسوولان ردههاي مختلف آموزش و پرورش مقاومت ميكرده است. اتفاقي كه پس از عزل او بالاخره ميافتد. فرخ رو پارساي اما در آستانه پيروزي انقلاب، از امريكا به ايران بازميگردد تا به گفته خودش پاسخگوي اعمالش باشد و پرويز ثابتي كه چندي پيش از پيروزي انقلاب با نام «عاليخاني» از فرودگاه مهرآباد به امريكا ميرود تا براي هميشه از چشمها پنهان شود و زندگي رازآلود و مخفيانه خود را در آنجا ادامه دهد. فرخ روپارساي اما چندي بعد در محل سكونتش دستگير، محاكمه و سپس اعدام ميشود در حالي كه در دادگاه به خلخالي، رييس دادگاه گفته بود: «در اتهامات وارد شده به من، حتي دين مرا مورد ترديد قرار دادهاند و من بايد بگويم كه مسلمان هستم و شيعه به دنيا آمدهام و انشاءالله شيعه از دنيا خواهم رفت. راجع به غارت بيتالمال كه بزرگترين اتهام من است، بايد بگويم من اين مساله را تكذيب ميكنم، زيرا در تمام طول خدمت، من نه كار مالي و نه سروكاري با حساب و دفتر داشتم. اينها كه به من اتهامات دزدي چند ميليوني وارد كردهاند، بايد بگويند اين پولها را من از چه طريقي و از كجا سرقت كردهام؟» او با اتهاماتي چون: «حيف و ميل اموال بيتالمال و ايجاد فساد در وزارت آموزش و پرورش و كمك به نشو و نماي فحشا در آموزش و پرورش و همكاري موثر با ساواك و اخراج فرهنگيان انقلابي از وزارت فرهنگ ايران و …» به مرگ محكوم شده بود. پرويزثابتي، اكنون ۸۶ سالگي خود را در حالي سپري ميكند كه به نظر ميرسد با تكانههاي تازه سلطنتطلبان، او نيز همچون بسياري ديگر از اعماق بركشيده شده است تا اينبار نه در جايگاهي اجرايي كه فقط در جايگاهي خبري نامش تازه شود. هر چه باشد او و كارنامهاش بخشي جداييناپذير از دوران سلطنت محمدرضا پهلوي است. كارنامهاي كه قرار است باز هم درباره آن سخن گفته شود.