درنگي بر بافتار شاعرانگي و سپيدسرايي در سرودههاي بهروز گرانپايه
به لحن ساده زيبايي
شاهرخ تندروصالح
درنگ
در ميدان ادبي ايران معاصر، قلمرو هنرهاي نوشتاري با گونههايي نوظهور از جادوي آفرينشگري كلمات، در حال شكل بخشيدن به جرياني است كه شعر مدرن نيز در كليت آن سنجيده ميشود. شعر كه بازتاب دهنده تجاربِ عاطفي-احساسي و خيالآگين شاعر است، در اين ميان جايگاهي گستردهتر از داستان كوتاه و رمان دارد. شايد يكي از علتهايش اين باشد كه شعر براي ما ايرانيان هنر ملي تلقي ميشود و اين تعلق خاطر ذائقه ما را نسبت به شعر حساستر ميكند، به اين معني كه ذهن و زبان ما ايرانيان آميختگي جداييناپذيري با جانمايه شعر كه خيال و عاطفه و آهنگ است، دارد. روشن است كه نميتوان با اتكا به اين مولفه، ساحت ِجهان شاعري را به «هر ايراني يك شاعر» تقليل داد، اما ميتوان نسبت مولفههاي گفتمان شعر در زندگي روزمره ما ايرانيان را بر اين مبنا سنجيد و اين فرض را مبناي پرداختن به شعر و شاعرانگي در عصر حاضر قلمداد كرد. با اين مقدمه درنگي خواهم داشت بر سه مجموعه شعر از بهروز گرانپايه، نويسنده، مترجم و پژوهشگر حوزه جامعهشناسي و رسانه؛ «ترانههاي تنهايي»، «شعله در باران» و «به عاشقي هميشه بيست و پنج سالهام».
پابهپاي خاموشي رگهاي زندگي؛ در كوچهها و خيابانهاي شلوغ و بيعاشق و بيپرنده و بيدرخت
در حافظه جمعي ما ايرانيان، شعر كمانهاي از انديشه و حكمت و پرورده خيال و عواطفي است كه در روزمرّگيهاي شاعر، تجربه و به كلمه سپرده شده است. شاعران، با زندگي در محدوده امنِ احساس، بازتابِ دريافتهايشان از نفس كشيدن در آن محدوده را ثبت ميكنند. به مرور و در درازناي تاريخ و تجربيات متفاوتي كه هر شاعر از سر گذرانده، كالبد گفتماني شعر متحول شده است. روي ديگر سكه فرم، تنوع تجربيات شاعران از محدوده امنِ احساسشان است كه صورتهايي مختلف از تركيببندي مصالح و چينش اجزاي ساختاري را ارايه ميدهد. قالب، به عنوان عنصري ساختاري از اركان شعر فارسي خاستگاهش همينجاست: تجربه زندگي در محدوده امن حواس و صورتبندي هندسه خيال در اجزاي حيات. تجربه نگاه كردن با چشمان نوزادان به شكوفههاي بهاري يا لمسِ خنكاي پاييز و برگريزان و برف و بوران ِ زمستاني و بال بال زدن مرغان ِ باغ در بركههاي خاموش ِروستاها. شعر از هر روزنهاي كه حواس ِ درك كردنش را خود انتخاب ميكند، آغاز و به انجام ميرسد. اما همهاش اين نيست.
تراشيدن جملات شيك و رديف كردن قافيه و تصوير در قاب جملاتي آهنگين چندان هنر نيست و آنچنان هنر نيست كه با الفباي امرار ِ زندگي در اقليم زبان فارسي، مانند رودكي يا سنايي يا منوچهري و صدها اديب و سخنور ديگر تصويرپردازي كرد. جهان معاصر نشان داد كه گرفتارانش، آدميانش، شهروندان خاص و عامش و شاعرانش، در جريان ِ سيلابي مسائلي گرفتار ماندهاند كه وزنِ رنجهاي وجوديشان، بيش از حوصله حواس و خواص عواطف ِ جاري است. به عبارتي، زندگي در جهان معاصر، در مسيري لغزان امتداد دارد كه شعر، چارهاي جز كشف لحظه به لحظه ماهيت آن را ندارد.
كشف ِ ماهيتِ لغزان زندگي براي شاعر چه پيام و پيامدهايي دارد؟ «به سنگيني روحِ شب خستهايم/ به بالايي رنجِ ايوب درماندهايم .../ بسان ماهيان تشنه در هيچ غرقهايم/ مقصد كه نيست، رفتن بيثمري است/ دري گشوده نيست/ پنجرهاي به باغ همسايه باز ميكنيم/ دست دراز ميكنيم/ يأس شكوفه ميدهد»
آيا سهم شاعر بيان سرگرداني در هيچ است؟ آيا رمزگشايي از نقطه آغاز تاريخ، نقطهاي كه در وهم، تصويري از اعتماد در جانهاي بيقرارِ شور و شيدايي برانگيخت، همان داستان خسوف است:
«تمام شب به تماشاي ماه/ بر بام شديم/ ماه پنهان بود/ در كوچه عدهاي با چراغ به جستوجوي ماه ميرفتند...»
گامهاي معلق در شبهاي خاموشي از سوت زدن در تاريكي خسته مانده
ادبيات ايران پس از انقلاب 57 به عرصههايي از تجربههاي نوزيسته رسيد. اگر بخواهيم حوزههاي ادبي را به تفكيك موضوعات ادبيات داستاني، شعر و نقد و مباحث تئوريك نقد تقسيم كنيم بيترديد شعر، سهمي بيش از هشتاد درصد حجم نوشتارهاي اين دوران را به خود اختصاص ميدهد. شعر و شعار ميوه سرچراغ ادبيات ايران شد. اين مساله تا آنجا ادامه پيدا كرد كه شعر، ضمن تعريف حوزههاي گفتماني در ادبيات انقلاب و جنگ، بازاري گرم و پرشور را به راه انداخت. البته در دو، سه سال اول بعد انقلاب، ادبيات، آنچنان، نانداني نبود كه شده و جز يكي، دو جا، جايي، براي ادبيات و ادبا سفره پهن نميكرد. شعر انقلاب، در باريكه راه عدالتخواهي و آرمانجويي، در سراشيبِ روزگار، سرخورده از دود و دولاغ و هياهو، به پستوهاي تركيبسازي و جورچينسازي كلمات پيوست. همه چيز در سايه، رنگي غريبه با هستي دارد. شعر نيز همچون الفبا و رمز و رازها و مفاهيم و تصاوير، مبتلا شد. «مبتلا به چيزي كه هيچ نيست: / هزار حفره تاريك در من است/ هزار نردبان رنگارنگ در تو مُهيا/ هزار كوچه بنبست در من است/ هزار راه خروج در تو به ايما/ هزار روح فسرده در من است/ هزار جان بيقرار در تو مسيحا.../ هزار آرزوي سوخته در من است.../ هزار آواي زخم...»
گرانپايه تلاش ميكند تا با ارائه تصاويري ممتد از ماهيت انسان، نگاه او را به گمشدههايي بازگرداند كه ميتواند نجاتدهندهاش از بيهودگيها و بيثمريها باشد: بيقراري، رحم و مروت، شادي و خوشدلي و شوقِ تمنا. در روزگار حاضر آنچنان خبري از احساسات و عواطف ناب گذشته نيست. يعني آنطورها كه ميگويند و ميبينيم، نميتوانيم از احساسات و عواطف، گيرم ناب و بيغل و غش، كوره روزنهاي به اعتماد و همدلي واكنيم. ميگويند هيتلر نقاشي ميكشيده و نقاشيهايي جذاب ميكشيده يا ژوزف گوبلز، همو كه به فرزندان خود سيانور خوراند، از بيكرانههاي جهان موسيقي چيزهايي ميدانسته يا سلاخِ آشويتس، آدُلف آيشمن، آمِرِ امرِ مطلق، موجودي منظم و مرتب و وقتشناس و به قول انگليسيپرانهاي زمانه حاضر، اهل نظم و قانون و مراعاتكننده ديسيپلين بوده و با شنيدن صداي زمزمه جويبار يا قهقهه نازكبدنان مدهوش و از خود بيخود ميشده و در طنين ناقوسها در خلسههايي ناگفتني غرقه ميگرديده. با اين حال، واقعيتهاي جهان در بُعد بخشيدن هر چه بييشتر به سلطه قدرت بر حس ناب ِ زندگي كم نميآورده و كم نميآورند: امر واقع در خدمت امرِ مطلق! قدرت حال و هواي الفبا را در هم ميريزد. جانمايه مفاهيم را متلاشي ميكند و در دگرسازي جانِ و قلوب، ماهيت جوهري سكوت و خلود را نيز مصادره ميكند.
اتفاقي كه در جغرافياي شاعرانگي ما افتاده و هيچ كس، آنچنانكه بايد، زاغچههايش را در ميادين حضور جدي نگرفت.
واقعيتها نيز قلب و دگر شد و از نفس افتاد تا در هياتي ديگر، در جهان ِ جادو قد بركشند و آن نيز، از اعتبار ساقط شد. انكارِ حس، مانند انتشار بوي مرگ، خزنده و مرگآور، زندگي را در چنگال خود گرفتهاند. آدمهايي كه بيهيچ قرار و مداري، در ايستگاه معين روزمرّگيها، لاي چرخدندههاي روزگار و مصلحتانديشي عرصهداران اقتصاد و زندگي، فرهنگ و زندگي و حق حيات و زندگي، له و تمام ميشوند و ميروند پي كارشان. شعر اين آدميان؛ همينهايي كه روزانه، از جدول زندگي و جورچين اهالي سياست، سفره خاطرات نداشتهشان جمع ميشود و در گوشهاي از آرامستانها تكانده ميشود، از حنجره كدام شاعر بيرون ميآيد و كلمات كدام شاعر، واقعيتهاي زندگي و طبيعت واقع و امر واقع و ميدان امرِ مطلق را براي علاقهمندان به جهان شعر هجي ميكند؟
بيهوده و بيمفهوم خواهد بود اگر بخواهيم رودخانه شعر را در حوضچههاي سياست به مفهوم برسانيم، چراكه شعر، با قدرت جادويي خود، راههاي ناهموار را هموار ميسازد. من معتقدم كه چيزي به نام شعر سياسي وجود ندارد، چراكه هيچ كلمهاي، فاقد بافتارِ جادويي زندگي نيست و هر واژه و كلمه، ضمن اينكه در جهان الفبا، حال و هواي خود را دارد، در صورت بخشيدن به مفاهيم نيز تاثيري منحصر دارد. شناخت و بهكارگيري اين تاثيرات و صورتبنديشان در قالبهاي شعر يا داستان و نقد و نظر است كه قطعهاي از پازل واقعيتها را به خود اختصاص ميدهد . اين پازل نزد جامعهشناسان به ميدان ادبي تعبير ميشود.
بهروز گرانپايه دانش و شناختش از جريانات فرهنگي ادبي در حد و اندازهاي است كه بتوان او را در جايگاه انديشمندي آشنا به متد و ميدان تجربه زيسته ديد و سنجيد. به تبعِ متنهايي كه او كاشف و راوي آنها در شرايط جامعهشناختي - روانشناختي كنوني است.
براي خواندن مجموعه شعرهاي بهروز گرانپايه با خودم چند قرار گذاشتم:
1-آنچه ميخوانم با ديگر شاعران مقايسه نكنم، چراكه وقتي ما شروع به مطالعه يك اثر ادبي ميكنيم، ناخودآگاه، در پي يافتن مشابهت با متني ديگر خواهيم شد. همين نكته ما را از درك و فهم درونمايه اثر باز ميدارد. پس با كنار گذاشتن متر و معيار قضاوت اثر، خود را براي روبهرو شدن با اثري خلاقه كه حاصل رويارويي با ناشناختههاست، آماده ميسازم.
2-قالب آثار، به تأسي از شاعران سپيدسرا، قالب شعر سپيد است. در آثار بهروز گرانپايه، با نوعي لحظهنگاري و تاويلِ محدوده امن احساس شاعر روبهروييم. او در پي معرفي خود به عنوان شاعر نيست؛ او بخشي از مفاهيم نوظهور در جامعه شتابزده و درگير با گرههاي متمادي را با الفباي احساس خود، انتخاب و بازخواني ميكند. كاري كه شاعران جوان امريكاي امروز، بر آن، نام «شعر لحظه» را گذاردهاند.
3-دو عنصر فرمشناسي در متنهاي گرانپايه، روايت و ساختار منظومهوار شعرهاست. اين دو عنصر، ماهيت شعر امروز ايران را از تسليم شدن شاعر به خيالات و اوهام و گزارشنويسي از سرخوردگيهاي آرماني ميرهاند و به ثبت اكنونِ زندگي ميپردازد. مجموعه اتفاقاتي كه در بيان روز و روزگار شاعر در شعرهاي اين سه مجموعه، از چشم شاعر به آنها نگاه شده، فرآيندي است كه حكايت ميكند، ادبياتِ زندگي امروز، از محدوده امني كه قدرت، سياست و حكمراني به عنوان اقليم، سيطره براي خود تعريف كرده، برون تاخته و فراز آمده و در تجربه اجزا و ماهيت زندگي به دقيقه حاضر است. بهروز گرانپايه مترجم و انديشهورز حوزه فرهنگ عمومي، جامعهشناسي و رسانههاي همگاني در اين سه مجموعه، تجربه ديدنِ اكنون را پيشنهاد ميدهد.
تجربه نگاه خيامي به زندگي، نگاه حكيمانه فردوسي به اجزاي زمان و نيم نگاههاي رندانه حافظ به زمانه و تاملات سعدي به ماجراهاي فراواني كه درگذرند. اين از جمله رويكردهايي است كه شعر اجتماعي و صداي معترض شعر جهان با تامل در آن، به گشايشهايي روشنگرانه رسيده است. هيچ كس گمان نميكرد كه روزي روزگاري پاره جملاتي كه از جاني دردمند و روحي بيتاب در گوشهاي دنج، با لحنِ نوجواني ترس خورده از تاريكيها خوانده شده، از تمامي لحنها و صداهاي شاعران زمان و زمانه، فراز و فراتر رود و شنيده شود و زمزمه شود و زندگي شود.
گرانپايه تلاش ميكند تا با ارائه تصاويري ممتد از ماهيت انسان، نگاه او را به گمشدههايي بازگرداند كه ميتواند نجاتدهندهاش از بيهودگيها و بيثمريها باشد: بيقراري، رحم و مروت، شادي و خوشدلي و شوقِ تمنا.
مجموعه اتفاقاتي كه در بيان روز و روزگار شاعر در شعرهاي اين سه مجموعه، از چشم شاعر به آنها نگاه شده، فرآيندي است كه حكايت ميكند، ادبياتِ زندگي امروز، از محدوده امني كه قدرت، سياست و حكمراني به عنوان اقليم، سيطره براي خود تعريف كرده، برون تاخته و فراز آمده و در تجربه اجزا و ماهيت زندگي به دقيقه حاضر است.
شعر خيابان [اثر بهروز گرانپايه] در بهمن ماه 1389 سروده شده است. آيا شاعر پيشگويي روزهاي نزديك را داشته؟ هر چه باشد در اين شعر، ماهيت خيابان، در بستر امر واقع، نمود شاعرانهاش را به ثبت رسانده است. خيابانهايي كه در دود و غيظ و غضب راه ميروند و يكصدا، بيرون تاختن از تاريكيها را فرياد ميزنند.